حکایتها
ضربالمثل هاي ايراني/ آش نخورده و دهن سوخته
در روزگاران دور ، تاجري بود که همسر هنرمندي داشت . او آشپزبسيار ماهري بود . آشي که همسر تاجر مي پخت ، نظير نداشت . همه خويشان و آشنايانمرد ، آرزو داشتند که يک روز به خانه او دعوت شوند و آشي را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم اين خبر در تمام شهر پيچيد و تعريف آشهاي خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آبانداخت . همه سعي مي کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعي مي کردند با تاجرمعامله کنند . قوم و خويش ها سعي مي کردند به او محبت کنند تا شايد روزي مردبازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشي که همسرش مي پزد ، بخورند . بازرگانشاگردي داشت که چند سالي با او کار مي کرد . اما با اينکه آدم فقيري بود ، طبعبلندي داشت و هرگز به اين فکر نيفتاده بود که براي خوردن يک وعده غذا به خانه صاحبکار خود برود و از آشي که همسرش مي پزد بخورد . با اينکه بازرگان چند بار او را بهخاطر انجام کارهايش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه هاي مختلف به خانه اونرفته بود . يک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل هميشه از خواب بيدار شد . آن روز دندانشدرد مي کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چاي را دمکرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بيايد و کسب و کار روزانه را شروع کند . اماهرچه انتظار کشيد ، از صاحب کار خبري نشد . نزديکي هاي ظهر بود که يکي از همسايههاي مرد بازرگان به او خبر داد که " حال بازرگان خوب نيست . بيمار است و به من گفتهکه به اينجا بيايم و به تو بگويم در مغازه را ببندي و دکتر خبر کني و او را به خانهبازرگان ببري که سخت بيمار است . "
شاگرد ، در مغازه را بست و با عجله به دنبالدکتر رفت . وي نيز همراه دکتر به خانه بازرگان رفت . او آن قدر به فکر بيماريبازرگان بود که اصلا ً متوجه نبود که ظهر شده و درست نيست وقت ناهار به خانه ي اوبرود . وقتي وارد خانه شد ، بازرگان را ديد که آه و ناله مي کند . دکتر ، بيمار رامعاينه کرد و نسخه اي برايش نوشت و به دست شاگر داد . شاگرد هم به نزديک ترين عطاريرفت و داروهاي بازرگان را خريد و به خانه اش برد . وقتي به خانه او رسيد ، دکتررفته بود و همسر بازرگان سفره ناهار را انداخته بود . شاگرد فهميد بدجوري گرفتارشده است . هر بهانه اي آورد که سر سفره ننشيند و دواهاي تاجر را بدهد و برود ، نشدکه نشد . همسر بازرگان با اصرار او را نگاه داشت و گفت : " مگر مي گذارم اين وقتظهر ناهار نخورده از خانه بروي ؟ " شاگرد با ناراحتي سر سفره نشست . همسر تاجر ، آشخوشمزه اي را که براي شوهرش پخته بود ، توي کاسه ريخت و در سفره گذاشت . تاجر که تاآن روز ، شاگرد را سر سفره خودش نديده بود ، سرش را از زير لحاف بيرون آورد و گفت : " از آشي که همسرم پخته بخور که نظيرش را هيچ جا نخورده اي . " بعد هم سرش رادوباره زير لحاف برد . شاگرد که اصلا ً دوست نداشت چنين حرفهايي را بشنود ، ناراحتشد . با خود گفت : " بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده ، بگذارم و بروم . " با اين فکر ، دستش را روي دهانش گذاشت و قيافه آدم هاي درد کشيده را گرفت ومنتظر ماند تا ارباب يک بار ديگر سرش را از زير لحاف بيرون آورد . زن تاجر با دو سهتا قاشق و بشقاب برگشت . آنها را توي سفره گذاشت و به همسرش گفت : " بلند شو آشبخور که برايت خيلي خوب است . "
بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود . نگاهش بهچهره ناراحت شاگرد افتاد و ديد که دستش را روي دهانش گذاشته است . رو کرد به او وگفت : " دهانت سوخت ؟! بابا ! صبر مي کردي که آش کمي سرد بشود و بعد مي خوردي تادهانت نسوزد . "
همسرش از شنيدن حرف نابجاي شوهر ناراحت شد و گفت : " تو هم چهحرفهايي مي زني ! آش نخورده و دهن سوخته ؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام . او کهچيزي نخورده تا دهانش بسوزد . "
شاگرد که خيلي ناراحت شده بود ، از جا بلند شد وگفت : " معذرت مي خواهم . دندانم درد مي کند . دفعه بعد که مهمانتان شدم ، صبر ميکنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند . " بعد هم راه افتاد و رفت . بازرگان تازهفهميد که چه دسته گلي به آب داده است . از آن به بعد ، کسي که گناهي مرتکب نشدهباشد ، اما ديگران او را گناهکار بدانند ، درباره ي خودش مي گويد : " آش نخورده ودهن سوخته . "
از محبت،خارها گل و سرکه ها مل مي شود
لقمان حکيم در خانه فرد ثروتمندي خدمت مي کرد . لقمان مرديچالاک ، پاک و امين و درستکار بود . به همين دليل ، مرد ثروتمند براي او احترامبسياري قائل بود ولقمان را از فرزندانش نيز بيشتر دوست مي داشت و احترام مي کرد . نقل کرده اند که لقمان اگرچه غلام بود ، اما به سبب احترامي که آن مرد ثروتمند بهاو مي گذاشت ، درواقع مانند خواجه و بزرگ آن خانه بود . علت اين همه عزت و بزرگي آنبود که لقمان درحقيقت ، خواجه نفس خويش بود و از هواي نفس خويش آزاد بود . به سببهمين آزادي از هواي نفس و دوري از اميال و شهوات ، عزيز بود و نزد مرد ثروتمند بهدليل خدمت و وظيفه شناسي عزيزتر شده بود . هرآنچه را که لقمان مي گفت ، مرد ثروتمندمي پذيرفت و بدانها عمل مي کرد و رأي او را مي پسنديد .
مرد ثروتمند هيچگاهلقمان را به چشم يک غلام و بنده نمي ديد . اما لقمان به سبب حق شناسي و وظيفه داني، همواره مرد را بزرگ خويش مي دانست و از او فرمان مي برد و دستورات او را در ظاهرو باطن اجرا مي کرد .
مرد ثروتمند شيفته صدق و صفا و درايت لقمان شده بود ومانند عاشقي که معشوق خود را دوست دارد ، او را دوست مي داشت و با او نرد محبت ميباخت . هر نوع خوراکي که براي مرد ثرتمند مي آوردند ، ابتدا کسي را به دنبال لقمانمي فرستاد و او را به سر سفره و يا خوردني دعوت مي کرد و تا لقمان دست به آن غذانمي برد ، مرد به آن غذا دست نمي زد و نمي خورد . وقتي كه بر سفره غذا مي نشستند ،ابتدا لقمان غذا مي خورد ، سپس باقيمانده اش را مرد با اشتها و لذت فراوان مي خورد . اگر لقمان غذايي را نمي خورد ، مرد نيز آن غذا را نمي خورد و يا اگر به ضرورت وناگزير مي خورد ، از روي بي اشتهايي و بي ميلي مي خورد .
يک روز براي مرد خربزهاي را به عنوان هديه آوردند . مرد به يکي از غلامانش گفت برو و فرزندم لقمان را خبرکن تا ببايد و قبل از من خربزه را نوش جان کند . لقمان آمد و احترام بسيار کرد ونزديک مرد نشست . مرد کاردي به دست گرفت و خربزه را بريد و برش اول را به لقمان داد . لقمان آن برش را انگار که عسل و شکر مي خورد ، با لذت فراوان خورد . مرد وقتي لذتاو را ديد ، از شدت محبت ، برش دوم را نيز به او داد . مرد با توجه به لذتي که درخوردن لقمان مي ديد ، اين کار را تا برش هفدهم تکرار کرد و لقمان هر هفده برش را بالذتي تمام خورد . تنها يک برش از خربزه باقي مانده بود . مرد گفت : " اين يک برش راخودم مي خورم تا بدانم و ببينم چگونه خربزه شيريني است که لقمان هفده برش را با آنهمه لذت و حلاوت ، نوش جان کرده است " .
وقتي که مرد برش خربزه را به دهانگذاشت و خورد ، از تلخي و تندي آن برافروخت . خربزه آنقدر تند و تلخ بود که زبان وحلق او سوخت و تاول زد . مدتي از شدت تلخي و سوختگي ، از خود بيخود شد . وقتي آرامشد ، رو به لقمان کرد و گفت : " اي جان جهان و اي دوست مهربان من ، تو چطور اينخربزه تلخ را خوردي ؟ اين چه شکيبايي و بردباري است ؟ مگر تو با خود و سلامتي خودتدشمني داري ؟ يگو ببينم اين تلخي را چگونه تحمل کردي ؟ "
لقمان گفت : " منآنقدر از دست بخشاينده تو خورده ام و آنقدر شيريني لطف هاي تو در کام جان من رفتهاست که شرمنده احسان تو هستم . اکنون اگر از يک تلخي و يک خربزه تلخ که از دست تومي خورم ، روي در هم بکشم ، قدردان نعمتهاي تو نبوده ام . همه شادکامي من از تو است، اکنون از يک برش خربزه تلخ ، فرياد برآوردن ، خلاف اخلاق و جوانمردي است . شيرينيمحبتهاي بسياري که در حق من کرده اي ، تلخي اين برش هاي خربزه را از بين برده است . آخر از محبت ، خارها گل و سرکه ها مل ( = مي شراب ) مي شود .
داستان پندآموز از مثنوی
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.
مرد قبول کرد. پرنده گفت:
پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست...
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. بر چیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی!
پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟
مرد به خود آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است.
داستانزيباي کوزه شکسته
در افسانه اي هندي آمده است که مرديهر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهاي چوبي مي بست چوب را روي شانه اش مي گذاشت وبراي خانه اش آب مي برد.
يکي از کوزه ها کهنه تر بود و ترک هاي کوچکي داشت. هربار که مرد مسير خانه اش را مي پيمود نصف آب کوزه مي ريخت.
مرد دو سال تمامهمين کار را مي کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظيفه اي را که به خاطر انجام آنخلق شده به طورکامل انجام مي دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط ميتواندنصف وظيفه اش را انجام دهد. هر چند مي دانست آن ترک ها حاصل سال ها کاراست.
کوزه پير آنقدر شرمنده بود که يک روز وقتي مرد آماده مي شد تا از چاه آببکشد تصميم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت مي خواهم. تمام مدتي که از مناستفاده کرده اي فقط از نصف حجم من سود برده اي…فقط نصف تشنگي کساني را که در خانهات منتظرند فرو نشانده اي. ”
مرد خنديد و گفت: ” وقتي برمي گرديم با دقت به مسيرنگاه کن. ”
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در يک سمت جاده…سمت خودش… گل ها وگياهان زيبايي روييده اند.
مرد گفت: ” مي بيني که طبيعت در سمت تو چقدر زيباتراست؟ من هميشه مي دانستم که تو ترک داري و تصميم گرفتم از اين موضوع استفاده کنم. اين طرف جاده بذر سبزيجات و گل پخش کردم و تو هم هميشه و هر روز به آنها آب ميدادي. به خانه ام گل برده ام و به بچه هايم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتيچطور مي توانستي اين کار را بکني؟“
داستانجالب ساندويچ فروش/انديشه هاي خود را شکلببخشيد
مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نميخواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح دادهبود. خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد ومردم هم مي خريدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد. وقتي پسرشاز مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدرجان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي کشور به همين منوال ادامه پيداکند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي عمومي به وجود بياد. بايد خودت را براياين کسادي آماده کني.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته بهاخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد وديگر در کنار دکه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
فروشاو ناگهان شديداً کاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق باتوست. کسادي عمومي شروع شده است.
نکته ها:
آنتوني رابينز مي گويد:«انديشههاي خود را شکل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد و گرنه ديگران براي شما برنامه ريزي ميکنند.»
ماهیت دنیا
حکایت: «یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود. پس پسر مَلِک آن شب بیشتر شراب خورد و چون مست شد، به طلب عروس بیرون آمد. چون قصد حُجره کرد، راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد. همچنین میشد[1] تا به جایی که خانهای و چراغی پیدا شد. پنداشت که خانه عروس بازیافت. چون در شد، قومی را دید خفته. هر چند آواز داد کس جواب باز نداد. پنداشت که در خوابند. یکی را دید چادری نو در روی کشیده. گفت: این عروس است. در بَرِ وی بخفت و چادر از وی بازکشید. بوی خوش به بینی وی رسید، گفت: بیشک این عروس است که بوی خوش به کار داشته است.
تا روز با وی مباشرت میکرد و زبان در دهان وی مینهاد و رطوبتهای او به وی میرسید؛ میپنداشت که وی مردمی میکند.[2] و گلاب بر وی میزند. چون روز درآمد، به هوش بازآمد، نگاه کرد: آن دخمه گَبران[3] بود و این خفتگان، مردگان بودند و آنکه چادر نو داشتـ که پنداشته بود که عروس است ـ پیرزنی بود زشت که در آن نزدیکی بمرده بود و آن بوی خوش از حنوط[4] وی بود و آن رطوبتها که بر وی میرسید، همه نجاستهای وی بود. چون نگاه کرد، هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان و گلوی خویش از آب دهان وی تلخی و ناخوشی یافت. خواست که از تشویر[5] و رسوایی آن هلاک شود و ترسید که پدر وی بیاید و لشکر وی، وی را بینند. تا در این اندیشه بود، پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند، وی را میان فضیحت[6] دیدند و او خواستی تا به زمین فروشدی تا از آن فضیحت برستی.
پس، فردا اهل دنیا و همه لذتها و شهوتهای دنیا را همه بر این صفت بینند و اثری که بازمانده باشد از مُلابسه[7] شهوات در دل ایشان، همچون اثر آن نجاستها و تلخیها بُوَد که در گلو و زبان و اندام وی بمانده بود و رسواتر و عظیمتر».[8]
کمک به همسایه
«در شهر دمشق پارسا مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی پسر خود را به خانه همسایه فرستاد. چون اندر آمد، دیگ پخته بود و گوشت برکشیده و میخوردند. پسر گفت:
مرا از آن آرزو کرد، هیچ به من ندادند. کفشگر برخاست و به خانه همسایه آمد و گفت:
سبحان الله! شرم نداری که کودکی به خانه شما آید و شما گوشت میخوردید و وی را ندهید تا گریان بازگردد. همسایه چون بشنود، گریستن گرفت و گفت:
ای جوانمرد! پرده ما مَدَر. اکنون ما را لابد حال به تو باید گفتن.[9] پنج شبانروز شد که من و فرزندان من چیزی نخوردهایم و هیچ نیافته که بخوریم و از گرسنگی، کار ما به جان رسید، چنانچه مردار بر ما حلال شد. بیرون رفتم به صحرا. گوسفندی یافتم مردار. پارهای از آن برگرفتم، چندانکه فرزندان بخوردند که از گرسنگی هلاک نشوند و من به حقیقت میدانستم که فرزند تو از آن نیست که مردار بر وی حلال باشد و مباح؛ بدین سبب او را ندادم. کفشگر چون بشنود، به تعجب بماند، گفت:
ای سبحان الله! به حضرت خدای عزّ و جلّ چه]گونه[ حج تو ]بجای[ آرم که همسایه مرا حال بر این موجب باشد؟ من به حج چه کنم که زیارت روم؟ حج من خود این جاست. به خانه آمد و آن وجوه که برای حج راست کرده بود، جمله برداشت و برد و بدو داد تا بر نفقه فرزندان کند[10] و برگِ خانه بسازد. چون وقت آن آمد که حاجیان به حج روند و بازگردند و به مُزدلفه[11] باشند، خواجه ذوالنون مصری خواب دید که کسی وی را گفتی که: این چندین خلق که امروز به عرفات ایستاده بودند، هیچکس را حج پذیرفته نبود، مگر از آن مردی که به دمشق بود. او را احمدالسیف گفتندی. وی قصد حج کرده بود، ولیکن نیامد، به حرمت وی، اهل مُوقف[12] را بیامرزیدند».[13]
خوشم مياد وارديچـــــراغ
می گویند ملانصرالدین شبی به خانه می رفت کهدید مردی زیر چراغ گذرگاهی در پی چیزی می گردد.
ملا از مرد درمانده پرسید: دنبال چه می گردی؟
مرد جواب داد: کلیدش را در جایی دور از چراغ گم کرده وامیدوار است که آن را پیدا کند.
ملا با تعجب پرسید: پدر جاند اگر کلید را درجای دیگر گم کرده ای، چرا آن را اینجا جستجو می کنی؟
مرد با عصبانیت جواب میدهد: برای این که آن جا چراغی نیست.
حکایت پندآموز
گویند كه در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و بهمادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب كه الان در حال حضرم . پس مادرآنچنان كه رسم مادران استبه سینه بكوفت كه چه شده ای گل پسركم ! پسر نگاهیبه مادر بكرد و گفت كه اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم كه امروز در محلهمانچشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پساینكاز تو مادر بزرگوار خواهم كه به خانه آنها روی و او را به نكاح (عقد )من درآریكه دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی بهپسر بیانداخت و گفت : دلبركم من حرفی ندارم و بسیخوشحالم كه تو از همان ابتدایراه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا درپیش گرفتی و ازدواج كردن اما بهتر است كه لختی درنگ نمایی كه اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواجنشایدو اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداختو گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زننخواهم كه این ماه تابان ازدست من برود وعشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر كه پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقدخویش به سر كرد و به خانههمسایه رفت .در آنجا چشمش به سه دختر خورد یكی ازیكی زیبا تر پس اس ام اس ( همانپیام ك ) بزد كه یا بنی ! دراین منطقه كه تو مارا فرستادی نه یك ماه كه سه ماه درپشت ابرند و یكی از یكی ماه تر بگو كه كدامماه چشم تو را برگرفته !پس پسر نیز اس ام اسی بزد كه یا مادر ! آن ماهی كه خالیدر گونه چپش بدارد ! مادرنیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد كهای پسر این ماهان همه خال دارند.پس دوباره پسر اس ام اس بزد كه آن ماه منخالش كمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان !مادر لختی درنگ بكرد و دوباره اس ام اسبزد كه من چشمهایم خوب نبیند كه خال كدامبزرگتر است .
پسر اس ام اسی دگربزد كه مادركم همان ماهی كه مویش قهوه ای باشد !
مادر نگاهی بكرد و اس ام اس زدكه این ماهان مویشان نیز یكرنگ است !
پسر با عصبانیت اس ام اس بزد كه مادر! آندو ماه كوفتی دیگر موهایشان مشكی است واین دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان توكه چشمهایت نمی بیند عینكی برای خود ابتیاعكن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی كدام ماهگرفتگی دارد ماه من همان است !!!
مادر اس ام اس زد كه آخر دراین معركه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم؟!
پسر اس ام اس كرد كه مادر جان تو كه مرا كشتی ! خب ببین اگه لباس نازك داردرویسینه چپش نیز خالی باشد و به خدا كه آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!!
مادر كمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد كه احسنت بر توشیر پا كخورده ! یافتم ماه تو را كه همان جور كه بفرمودی است !!
هنوز پسراس ام اسی نفرستاده بود كه مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر رابگرفتكه :
لندهور پدر سوخته !! خاك بر سر بی حیایت كنند! شیرم را حرامت می كنم (البته شیرخشكهایی را كه بر حلق كوفتی ات ریختم ) خجالت نكشیدی ؟ فلان فلانشده بی حیا
و البته ما در این داستان قصدمان این بود كهپسران امروز حیا بیاموزند از پسران
دیروز كه به قصدمان همرسیدیم
پیکنیک لاک پشتها
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاکپشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برایسفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسبترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند،و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یکفاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی،جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد،جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشتهای کند بود!
او قبول کرد کهبه یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.
خانواده قبولکردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنجسال … شش سال …
سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست بهگرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یکساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درختبیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمکبیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی: بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدنبرای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگرانکارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.
سه پند لقمان به پسرش
روزی لقمانبه پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن درزندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهانبخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسرلقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها راانجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذاییکه میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتربخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
واگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مالتوست .
راز خوشبختی
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. اوهشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعامیکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنانکه دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راهحقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شدو به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع وفقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف راکاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد وگفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شرینداشتهام."
پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیرپاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشهخوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام."
مردفاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مردفقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردیدرحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگرباران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگرتحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاریمیخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردیدر حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام ومیدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه رابرایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همههدیههایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه منهیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست وارادهی خداوند است."
چرچيل و رانندهتاکسی
چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و بهدفتر bbc برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقالطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهمسريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .
چرچيل ازعلاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به اوداد.
راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هماينجا منتظر میمانم!"
یک اندرز حیکمانه
روزی دو نفر نزد قاضی آمدند یکی از آنها گفت: جناب قاضیمن از این مرد شکایت دارم. او داشت هیزم جمع میکرد و من کمکش کردم. بعد از اوپرسیدم که چه کمکی به من میکنی؟ گفت : هیچ. حال هر چه میگویم هیچی مرا بده، نمیدهدقاضی فکری کرد و گفت: برو آن تخته سنگ را بردار و ببین زیر آن چیست؟
مردرفت و تخته سنگ را برداشت و گفت : هیچی قاضی گفت: هر قدر میخواهی از هیچی بردار ونگذار کسی هیچگاه حقت را پایمال کند.
دو قدمگاه
يكي پيش سلطان عارفان بايزيد بسطامي رفت و گفت : يا شيخ همه عمردر جستجوي حق به سر بردم و چند بار به حج پياده بگذاردم و چند دشمنان دين را درغزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهدهها كشيدم، و چند خون جگرها خوردم، هيچ مقصوديحاصل نميشود. هر چه ميجويم كمتر مييابم. هيچ تواني گفت كه كي به مقصود برسم؟
شيخ گفت :جوانمردا اين جا دو قدمگاه است : اول قدم خلق است و دوم قدم حق،قدمي برگير از خلق كه به حق رسيدي. مادام كه تو در بند آن باشي كه چه خورم كه حلقمخوش آيد و چه گويم كه خلق را از من خوش آيد از تو حديث حق نيايد
پايندهباشين و دلخوش .
تخته سنگ
در زمان ها ي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را در وسط جاده قرار داد وبراي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانانو نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند ميكردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد.
حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اياست و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت. نزديك غروب، يكروستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و باهر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسهاي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هايطلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.
حـــــد زهد
سلطان العارفین بایزید بسطامی – رحمه گفت:
هیچکس بر من چنانغلبه نکرد که جوانی از بلخ از حج آمد،
مرا گفت:
یا بایزید حد زهد نزد شماچیست؟
من گفتم : چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم.
گفت: سگان بلخهمین صفت را دارند.
پس من او را گفتم حد زهد نزد شما چیست؟ گفت : ما چون نیابیمصبر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم .
تخته سنگ و باران
در يک روستاي کنار يک استخر بزرگ تخته سنگي سياه و با عظمتي نشسته بود که خود راموجود بسيار مهمي مي دانست . با اينهمه مردم روستا به ام هيچ توجه اي نمي کردند . يک روز آسمان ابري شد و اندکي باران باريد. اهالي روستا که مدتي بي آبي کشيده بودندبه شادماني پرداختند و مراسم شکر گذاري بجا آوردند. تخته سنگ زبان شگوه و شکايت بازکرد . قورباغه سالخورده اي در کنار استخر زندگي مي کرد از او پرسيد:
چرا اينقدرعصباني شده اي ؟ تخته سنگ گفت : هر کس ديگري جاي من بود عصباني ميشد . چرا مردمروستا با ديدن چند قطه باران اين همه خوشحالي مي کنند اما هيچ اهميتي به تخته سنگبا عظمتي مثل من نمي دهند؟ قورباغه گفت : راز رفتار اين مردم بسيار روشن است بارانبراي آنها اثر بخش است و زندگي انها را بهبود مي بخشد اما تو چه ؟ تو که دردي ازآنها دوا نمي کني نه سودي به مزارع آنها ميرساني و نه فقيران آنها را ثروتمند ميکني و در واقع راه نفوذ به دل آنها را نيافته اي ولي باران از تمام راهها به دلهانفوذ مي کند.
تخته سنگ به فکر فرو رفت و آنگاه به توقع ساده لوحانه خود خنديدچرا که تا به حال سعي نکرده بود به دل کسي نفوذ کند و هميشه آرام و مغرور در همانجانشسته بود.
نظرات شما عزیزان: