rss اضافه به علاقه مندی ها صفحه خانگی کنید ذخیره صفحه تماس با من بایگانی مطالب صفحه اول
درباره خودم
به وبلاگ لوکس خوش امدید.



موضوعات مطالب
پرستاری
پزشکی
علمی
جالب و خواندنی
حکــایــت
کودکان
آرشيو مطالب
دی 1392
شهريور 1391
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
آذر 1389
آبان 1389
نويسندگان وبلاگ
علی حسینی ده آبادی
پيوندهاي روزانه
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
لينك دوستان
قیمت روز طلا,سکه,ارز در بازار ایران
دیکشنری آنلاین
کانون ادبیات ایران
خبرگزاری کتاب ایران
یک پزشک
دانلود کتابهای صوتی
سایت چراغهای رابطه
کنجکاو
زیبا شو دات کام
ترین ها و رکوردهای جهانی
آموزش بهداشت و ارتقاء سلامت ایران
مرجع دانلود کتابهای پزشکی و پیراپزشکی
سازمان نظام پزشکی شهرستان میبد
سازمان نظام پرستاری
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه





[ قالب رايگان ]
دیگر امكانات وبلاگ
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل
معرفی وبلاگ به دوستان
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
تعداد بازديدها :
طراح قالب

طراح قالب : اسحاق مافي

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 97
بازدید کل : 81557
تعداد مطالب : 223
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


معرفي صفحه به دوست

نام شما :

ايميل شما :

ايميل دوست شما :

powered bye:
ParseCoders.com

تماس با من
خیر و شر

روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا»
مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد.
اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر» را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از سر شروع کنيم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمينان داشت از اين حرف خيلي لجش گرفت و فرياد زد: چرا قبولم نداريد؟ ما که هنوز بازي را شروع نکرده ايم، از کجا مي دانيد که من بدم؟
يکي از بچه ها گفت:«ما چند بار امتحان کرده ايم، تو وقتي مثل همه بازي مي کني بد نيستي ولي عيب تو اين است که وقتي اسمت را گذاشتند «اوسا» ديگر حرف حسابي سرت نمي شود، گردن کلفتي مي کني، جرمي زني، دغل بازي مي کني، با قوي ترها يار مي شوي و حق ضعيف ها را پا مال مي کني، دعوا راه مي اندازي و صداي بزرگترها درمي آيد. ولي ما مي خواهيم بازي کنيم و همه با هم برابر و برادر باشيم، بگذار «اوسا» يکي ديگر باشد.»
رسم دنيا اين است که وقتي همه با هم يک چيزي را بخواهند يک نفر نمي تواند با همه دربيفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشي تجديد شد.

اين بار قرعه به نام «خير» درآمد. «خير» اسم يکي ديگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و براي او فرياد شوق کشيدند. «خير» پسر خوبي بود و همه او را دوست مي داشتند چونکه باتربيت بود، هرگز به کسي حرف بد نمي زد و در بازي بي انصافي نمي کرد و با همه مهربان بود و هيچ کس نمي توانست از کارهاي «خير» ايراد بگيرد.
وقتي بچه ها از «اوسا» شدن «خير» خوشحال شدند «شر» از زور حسودي رنگش سرخ شده بود و «خير» هم اين را فهميد و براي اينکه دل خوري پيدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جاي وردست و معاون خودم انتخاب مي کنم و «شر» هم مطابق ميل همه بازي مي کند.
پيش از اينکه بچه ها حرفي بزنند «شر» ميان حرف او دويد گفت: «نه، من بازي
نمي کنم، من مي خواهم بروم.»
«شر» خيلي رنجيده بود، به شخصيتش برخورده بود، و با اينکه «خير» در اين ميان تقصيري نداشت از او رنجيده بود و نتوانست اين تحقير را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازي مي کردند و اين پيشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کينه «خير» را در دل گرفت، و هميشه در پشت سر از او بدگويي مي کرد که: «خير» بي عرضه است، از دعوا فرار مي کند، «خير» ترسو است همراه من به صحرا نمي آيد، «خير» خودپسند است خاک بازي نمي کند. و از اين حرفها. اما براي اذيت کردن «خير» بهانه اي پيدا نمي کرد چونکه «خير» بسيار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمي شد از او بهانه بگيرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره مي کرد، ديگران از «خير» طرفداري مي کردند.
سالها گذشت و «خير و شر» هم مانند بچه هاي ديگر زندگي مي کردند، همبازي بودند، همشهري بودند، بچه محل بودند، و بعد هم بزرگتر شده بودند و کمتر يکديگر را مي ديدند، و «خير» بيشتر با آدمهاي خوب معاشرت داشت و «شر» همان طور که خودش مي پسنديد با آدمهاي مثل خودش راه مي رفت و هر کسي به کاري مشغول بود.
اين بود تا يک سال که «خير» مي خواست از آن شهر به شهر ديگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راههاي بياباني چندان امن و امان نبود. همان طور که در آباديها هم هنوز وسيله اي مثلا مانند بانکها براي نگهداري امانتهاي قيمتي يا نقدينه ها پيدا نشده بود. اين بود که بعضي از مردم هرگاه نگهداري نقدينه ها را دشوار مي ديدند آنها را مانند گنجي در محلي پنهان مي کردند و جاي آن را به کسي نمي گفتند و بعدها به دست ديگران مي افتاد.
در مسافرت هم کساني که همراه قافله هاي بزرگ نبودند سعي مي کردند تا ممکن است چيزهاي گران قيمت همراه نداشته باشند يا نقدينه اي که دارند پنهان و پوشيده باشد تا راهزنان به طمع نيفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
«خير» هم هرچه اثاث زيادي داشت فروخته بود و به جاي آنها دو دانه جواهر خريده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر ديگر بفروشد و سرمايه زندگي کند.
در روزهاي آخر که «خير» کم کم با دوستان خداحافظي مي کرد «شر» خبردار شد که «خير» مي خواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکري کرد و با خود گفت:«من بايد بفهمم که «خير» چه خيال دارد، «خير» هميشه فکرهايش خوب است و مردم خيلي از او تعريف مي کنند، من هم نبايد بيکار بنشينم.»
«شر» هم خودش را آماده کرد و روزي که فهميد «خير» خيال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
در زمان قديم سفر کردن به راحتي و آساني حالا نبود و مسافرت از شهري به شهر ديگر مدتها طول مي کشيد. مردم پياده يا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بيشتر همراه کاروان و قافله سفر مي کردند چونکه در راهها ناامني بود و دزد و راهزن و گردنه گير و اين چيزها مسافرت تنهايي را دشوار مي کرد. اما «خير» مي خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در يک کوله پشتي جا داده بود.
«شر» هم همين کار را کرد و يک روز صبح بيرون دروازه به هم رسيدند و ديدند که هر دو عازم سفرند. 

«شر» همينکه «خير» را ديد گفت:
- اوه، آقاي «خير»، رسيدم به خير، کجا مي خواهي بروي؟
«خير» گفت: مي بينم که تو هم بارو بنديل خود را بسته اي!
«شر» گفت: من هم از اين شهر خسته شدم، مي خواهم بروم يک جاي خوبي، اما تو چکار مي خواهي بکني؟
«خير» گفت: مي روم ببينم چه مي شود؛ مرا روزيي هست و خواهد رسيد.
«شر» گفت: مبارک است، ولي من مي خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چيز هست و از همه جا بهتر است.
«خير» گفت: اسمش را شنيده ام.
«شر» گفت: شنيدن کي بود مانند ديدن؟ من آنجا را ديده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پيدا مي شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذراني مي کنند، هر که آنجا باشد
مي تواند هميشه خوش و خوب باشد.

«خير» جواب داد: نمي دانم، همه جا خوب و بد هست، ولي من مي گويم آدم خودش بايد خوب باشد، من دنبال خوش گذراني نمي روم مي روم ديگران را ببينم، دنياي خدا را ببينم.
«شر» گفت: توهميشه اينطور بودي «خير»، بدهم که نديدي، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جايي مي خواهي برويم ولي «جابلقا» را من مي شناسم، بسيار شهر خوبي است.
- بسيار خوب، حالا هم داريم مي رويم، جابلقا نباشد جابلسا باشد.
«شر» و«خير» همراه شدند و از هر دري صحبت مي کردند «شر» خوشحال بود که «خير» راه همراهي مي کند ولي «خير» برايش بي تفاوت بود، کمتر با مردم جوشيده بود و همه را مثل خودش مي دانست و تا وقتي از کسي بدي نديده بود او را آدم خوب حساب مي کرد.
«خير» و «شر» با هم رفتند تا از آبادي دور شدند و رفتند تا شب شد. راهي در پيش داشتند که «شر» آن را بيشتر مي شناخت، پيش از آن رفته بود و ديده بود. «شر» خيلي جاها رفته بود و در ولگرديهايش خيلي چيزها ديده بود اما «خير» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت و خوبي را سرمايه بزرگ زندگي مي دانست.
تا شب به هيچ آبادي نرسيده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاک پشته اي دايره وار درست کردند و در ميان آن منزل کردند.
«خير» کوله بار خود را باز کرد، ناني خورشي و مشک آبي درآورد و با هم شام خوردند و خوابيدند و سفيده صبح حرکت کردند.
يکي دو روز گذشت و بيابان تمام شدني نبود و هوا گرم بود. هرجا مي نشستند و
مي ماندند «خير» سفره خود را پهن مي کرد و نان و آب و خوردني که داشت
مي خوردند، «شر» هم گاه بگاهي ناني بر سفره مي گذاشت ولي همانطور که «خير» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم يک مشک آب در کوله پشتي داشت که هيچ وقت از آن حرفي نمي زد.
يک هفته گذشت و دو رفيق همچنان مي رفتند و نان و آب و خورشي که «خير» همراه آورده بود تمام شد.
«شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمي رسند و «خير» خيال مي کرد که به آب مي رسند و ظرف آب را پر مي کنند. اما روزي که «خير» ديگر از خوردني چيزي نداشت، «شر» بناي نارفيقي را گذاشت و به «خير» گفت:
- هفت روز راه آمده ايم و بيش از اين راه در پيش است و از خوردني هيچ چيز در اين بيابان پيدا نمي شود. براي اينکه از گرسنگي تلف نشويم و به مقصد برسيم بايد در خوراک صرفه جويي کنيم.
«خير» اين را قبول داشت و صبر بسيار داشت. تا ممکن بود غذا نمي خورد و از گرسنگي و تشنگي حرفي نمي زد و از مشک آبي که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت.
روز هشتم آفتاب سوزان هوا را داغ کرده بود و نزديک ظهر «خير» از تشنگي
بي قرار شد و گفت:«ديگر زبانم خشک شده و نزديک است از تشنگي بي حال شوم.»
«خير» تعجب مي کرد که چگونه«شر» طاقت مي آورد و از تشنگي شکايتي ندارد. اما يک بار فهميد که «شر» به آهستگي از مشک آبي که دارد آب مي خورد. «خير» گفت: «حالا که آب داري کمي هم به من بده، از تشنگي ديگر رمق براي راه رفتن ندارم.
«شر» جواب داد:«نه، حالا زود است، آب تمام مي شود و تشنه مي مانيم.»
«خير» گفت: تا تمام نشده کمي بنوشم، شايد به آب برسيم.
«شر» گفت: مطمئن باش، اين روزها به آب و آباداني نخواهيم رسيد.
«خير» گفت: بسيار خوب، در هر حال رفاقت نيست که تو آب داشته باشي و من از تشنگي بسوزم. من نمي خواهم از خودم حرف بزنم ولي من هم آب داشتم با هم خورديم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتي که داشتي، نداشتي که نداشتي.
مي خواستي حالا هم داشته باشي، يعني مي گويي آب را بدهم تو بخوري و خودم از تشنگي بميرم؟
«خير» جواب داد:«من هرگز اين را نمي گويم، ما همسفريم، رفيقم، هرچه من داشتم با هم خورديم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کني، و هيچ کس از آينده خبر ندارد، شايد الان به آب برسيم، شايد کسي برسد و آب داشته باشد، مي گويم طوري رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشي، من دلم مي خواهد بتوانيم هميشه توي چشم هم نگاه کنيم، اين حرفها که تو مي زني بوي بي وفايي مي دهد، من از تشنگي دارم بي حال مي شوم و خيلي راه بايد برويم، من اين را مي گويم. تو از صبح تا حالا دوبار آب خوردي، من از ديروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. تو حال حرف زدن داري من ديگر رمق ندارم، مي گويم اذيتم نکني.»
«شر» جواب داد: «اولا که گفتي شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمي شود. ديگر اينکه گفتي بي وفا هستم، تو اين طور خيال کن. رفاقت هم بي رفاقت. اينجا ديگر شهر نيست. بيابان است و مرگ است و زندگي است، مي خواهم هفتاد سال سياه هم توي چشمم نگاه نکني. تو اصلا از بچگي همين حرفها را مي زدي که مي گفتند آدم خوبي هستي ولي اينجا اين حرفها خريدار ندارد. آن روزي که بچه ها مي گفتند مرا قبول ندارند تو را انتخاب کردند يادت هست؟

با اين حرفها که «شر» گفته بود «خير» فهميد که با يک دشمن همراه است که با لباس دوستي او را به اين بيابان کشيده است. با اينکه خودش مي دانست گناهي ندارد فهميد که «شر» موقع گير آورده تا او را اذيت کند. اين بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بيندازد.
و«خير» گفت:«ببين شر»، ما که بنا نيست توي اين صحراي گرم از تشنگي بميريم، و عاقبت به يک جايي خواهيم رسيد، حالا هم يا انصاف داشته باش و قدري آب به من ببخش، يا اينکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهري هستيم، با هم بزرگ شده ايم و بعدش هم ممکن است در دنيا با هم خيلي کارها داشته باشيم، من الان دو دانه جواهر گران قيمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خريده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو يک خوراک آب بخرم، حالا راضي شدي؟

«شر» گفت: به! مي خواهي مرا گول بزني؟ مي خواهي اينجا که هيچ کس نيست دو دانه گوهر را به من بدهي و آب بخوري و آن وقت توي شهر آبروي مرا ببري و آنها را پس بگيري؟ من خودم خيلي از اين حقه ها بلدم، صدتا مثل تو بايد بيايند پيش من درس بخوانند. خيال کردي من هم مثل تو هالو هستم؟
دراين موقع «خير» ديگر از تشنگي صدايش گرفته بود و چشمهايش تار شده بود.
بي حال روي زمين نشست و جواب داد:
«شر» به خدا قسم من اين طور فکر نمي کنم. درست است که تو هم مي داني يک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولي براي من بيشتر هم مي ارزد.
مي گويند پول سفيد براي روز سياه خوب است و چه وقتي بهتر از حالا، باور کن از روي رضا و رغبت گوهرها را به تو مي دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نيست. حاضرم علاوه بر اين گوهرها همه دارايي خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
«شر» جواب داد: من مي دانم که چون به آب احتياج داري اين حرفها را مي زني، آدم وقتي محتاج است و گرفتار است خيلي حرفها مي زند که بعد دبه مي کند، اگر راست مي گويي يک کار ديگري بکن، من ده سال است چشم ديدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازي نگرفتيد نمي توانم تو را ببينم، امروز موقعش رسيده که تلافي کنم و تو هم نتواني مرا ببيني. گوهرهايي که گفتي مال خودت، ولي من حاضرم دو گوهر ديده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه مي خواهي آب بخور، گوهري که من مي خواهم اين است تا ديگر نتواني پس بگيري.
«خير» از شنيدن اين حرف آهي کشيد و گفت:«عجب آدم بدي هستي، آيا از خدا شرم نمي کني؟ کور شدن من براي يک خوراک آب! چطور دلت راضي مي شود اين حرف را بزني، «شر» من تو را اينقدر سنگدل و بي انصاف نمي دانستم، من از تشنگي دارم بيحال مي شوم و تو اينقدر قساوت به خرج مي دهي؟»
«شر» جواب داد:«همين است که گفتم، مي خواهي بخواه، نمي خواهي من رفتم، اين را هم بدان که در اين بيابان نه آبي هست و نه آدمي هست و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، نه راه پس داري نه راه پيش، يا بايد در اين صحرا بميري يا نابينا شوي و زنده باشي.»
«خير» ديگر توانايي حرف زدن نداشت و باز هم نمي توانست باور کند که «شر» اينقدر بد باشد. آخر باور کردني نيست کسي حاضر باشد براي يک خوراک آب چشم کسي را کور کند. اما «خير» نزديک بود از تشنگي بيهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: داني و انصاف خودت، من که باور نمي کنم، ولي مي خواهم زنده باشم، هرچه مي کني به من آب برسان، اين هم چشم من...
«شر» فرصت نداد حرف«خير» تمام شود، پاره آهني که در دست داشت به دو چشم «خير» کشيد و چشمهاي «خير» پر از خون شد. «خير» از درد چشم فرياد زد: «آه خدايا» و بيهوش بر زمين افتاد.
«شر» خدانشناس هم لباس و جواهري که در کوله بار«خير» بود برداشت و بي آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
«خير» تا چند لحظه بيهوش بود، همين که به هوش آمد فهميد که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خير» بر خاک افتاد بود و دستها را روي چشم گذاشته ناله مي کرد. ولي خدا خواسته بود که «خير» زنده بماند، و يک پيشامد خوب به سراغش آمد.

«شر» گفته بود که اين بيابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدري دورتر از آنجا چاه آبي بود و يکي از
کردهاي چادرنشين هم در طرف ديگر با همراهانش زندگي مي کردند:
مرد صحرانشين کوه نورد
چون بيابانيان بيابان گرد

با کس و کار و قوم و خويش و همه
گله و گاو و گوسفند و رمه

از براي علف به صحرا گشت
گله را مي چراند دشت به دشت

هر کجا آب و سبزه بود و گياه
داشت آنجا دو هفته منزلگاه

بعد در کار خود نظر مي کرد
به دياري دگر سفر مي کرد

همان طور که شهري ها شهر را، و دهاتي ها ده را بهتر مي شناسند مردم چادرنشين هم با کوه و صحرا و دشت و بيابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا مي خواهند بر سرپا مي کنند و دارايي آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهي در شهرها خريد و فروش مي کنند و بيشتر در بيابان ها زندگي مي کنند. تابستانها به ييلاقهاي خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسير مي روند و کارشان کمي کشت و زرع و بيشتر گله داري است.
تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشين با مادر و خواهر و زن و دختر و خويشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه اي چادر زنده بودند و گله هاي خود را در صحرا مي چراندند.

آنها چادرها و خيمه هاي خود را در جاي بهتر بر سرپا کرده بودند ولي چاه آبي که از آن آب برمي داشتند دورتر بود.
از قضا رئيس قبيله کردها دختري داشت که بسيار خوب و مهربان بود و يگانه فرزند او بود و هميشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زير سايه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من مي روم و از چاه، آب خنک مي آورم.
دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته اي برگردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه ميان بر به طرف چادر روانه شد، در ميان راه ناگهان صداي ناله ضعيفي شنيد و با تعجب دنبال ناله رفت، و مي دانيم که چه ديد. «خير» با چشمهاي خونين بيحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا مي کرد. دختر کرد همين که «خير» را در اين حال ديد بي اختيار پيش رفت و صدا زد:
- اي ناشناس، کي هستي، اينجا چه مي کني، چرا تنها اينجا افتاده اي، چه کسي تو را به اين حال انداخته؟ خدايا خواب مي بينم يا بيدارم، تو کي هستي؟
«خير» همين که صداي او را شنيد، فرياد زد: من هم نمي دانم و نمي فهمم تو کي هستي، اگر فرشته اي، اگر انساني، هر که هستي من از تشنگي دارم مي ميرم، اگر مي تواني کمي آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمي تواني مرا به حال خودم بگذار.
دختر کرد ديگر حرفي نزد، پيش رفت، کوزه آب را به او نزديک کرد و گفت: «بيا، اين آب، خدايا اين چه حال است؟»
«خير» دستهاي خود را دراز کرد، کوزه آب را پيدا کرد و گرفت و قدري آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات يافتم، اي فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادي، تو بايد مرا نجات بدهي، اما چشمهاي من نمي بيند، آه از چشمهايم.
«خير» دو کف دست خود را روي چشمهاي پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
دختر کرد گفت: خوب حالا برخيز، تا تو را به جاي بهتري برسانم اما «خير»
نمي توانست روي پا برخيزد و زانوهايش از گرما و تشنگي سست شده بود. دختر نزديک شد و زير بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خير» برپا ايستاد و دختر بازوي او را گرفت و اندک اندک او را به راه برد تا نزديک چادرها رسيدند.
دختر کرد جوان ناشناس را به يکي از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوري رفت پيش مادر و گفت جوان ناشناسي چنين و چنان آنجا در بيابان برخاک افتاده بود.
مادر گفت:«اي واي، پس چرا او را نياوردي، چرا تنها آمدي؟ زودباش، زودباش نشاني بده بروند او را هر که هست بياورند.»
دختر گفت: مادرجان، من هم همين کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان مي رسد.
در همين وقت «خير» را آوردند و زير چادر بر بالشي نرم جاي دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و کباب آوردند و «خير» قدري آب و قدري غذا خورد و کمي آرام گرفت. آن وقت دست و رويش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تکيه دادند و خواباندند.
هيچ کس از سرگذشت «خير» خبر نداشت و هيچ کس هم در آن حال چيزي نپرسيد، انساني ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهايي خوب مهمان شده بود و با خستگي و دردي که داشت مانند آدمي از هوش رفته بي حال و خسته خوابيد تا شب شد.
شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همين که مرد خانواده وارد چادر شد از ديدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خير» تعجب کرد و احوال او را پرسيد.
دختر آنچه ديده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چيزي نمي دانم ولي اي کاش
مي توانستيم زخم تازه چشم او را علاج کنيم.
کرد بزرگ چشمان «خير» را معاينه کرد و جراحت آن را تازه ديد و پرسيد تو را چه رسيده است؟ «خير» راضي نشد درد بزرگ ناجوانمردي و بي انصافي دوست و همشهري خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر مي کردم دزدها بر سرم ريختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بي حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.
کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسيد: نامت چيست؟ گفت «خير». گفت: اميدوارم کارت به خير بگذرد. از قضا در همين بيابان درختي هست که ما آن را «دارو برگ» مي گوييم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسيده گذارند شفا مي يابد.
بعد گفت: اگر شب نبود و تاريک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون اين مرهم را مي ساختم. درخت دارو برگ نزديک چاه آبي است و درختي کهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد که برگ يکي از شاخه ها داروي چشم است و برگ شاخه ديگر داروي غش و صرع است وفردا اين مرهم را فراهم خواهيم کرد.
همينکه دختر کرد اين سخن را شنيد گفت: اي پدر، حالا که چاره هست همين امشب چاره بساز و به فردا نينداز، مهمان عزيز خداست و ما نمي توانيم مهمان را با درد و رنج ببينيم، ما سرد و گرم بيشتر ديده ايم و سخت جان تريم و مردم شهر از ما ظريف ترند، راه دور را با همت نزديک کن و تاريکي شب را با نور انسان دوستي روشن مي توان کرد، خستگي تو نيز از د رد چشم اين جوان بدتر نيست، علاج درد را به فردا مي توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم بايد رسانيد، اگر تو نمي تواني من به پاي درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاريکي نمي ترسد.
پدر وقتي التماس دختر را ديد از خيرخواهي او به شوق آمد و پيش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت:«وقتي دختر چنين باشد پدر دختر براي کار شايسته تر است.» کيسه اي برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و يک مشت برگ در کيسه کرد باز آمد. و دختر کرد فوري برگها را در هاون کوبيد و با اندکي آب روي آتش جوشانيد و نرم کرد و با روغني از مغز استخوان قلم به هم آميخت و مرهم را بر دو چشم «خير» گذاشت و با پارچه پاکيزه اي چشمانش را بستند و پس از ساعتي که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.
کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خير» با مرهم بسته باشد و در اين مدت دختر را به پرستاري از «خير» سفارش مي کرد.
روز پنجم روپوش از چشم «خير» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خير» چشم خود را باز کرد و براي اولين بار نجات دهندگان خود را ديد برايشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.
کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفاي چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بيش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خير» شده بود و از اينکه يک انسان را از مرگ و از نابينايي نجات داده است لذت مي برد و در دنيا هيچ لذتي از خوب بودن و خوبي کردن بهتر و بالاتر نيست.
«خير» که روزهاي اول از جراحت چشم خود بيمناک شده بود پرسيد:«پدر جان، شما از کجا خاصيت برگهاي آن درخت را مي دانستيد؟
مرد جواب داد:«از کجا؟ از تجربه هاي مردم. انسان نيازمند هر وسيله اي را تجربه مي کند و چيزي تازه مي فهمد. اگر ما خاصيت ريشه ها و برگها و گلها و گياهان و خارها و علف هاي وحشي و خودرو را ندانيم ديگر چه کسي بداند؟ مردم شهرها چون دسترسي به طبيب و دوا دارند از اين چيزها غافل مي مانند ولي پدران ما که در صحرا زندگي مي کردند بسياري از خواص اين نعمتهاي ناشناخته را مي شناختند و به يکديگر ياد مي دادند.
[مثلا خيلي از مردم شهرها وقتي دستشان به رنگ توت سياه ترش (شاهتوت) آلوده مي شود و تا چند روز با هيچ شست و شو پاک نمي شود نمي دانند چه کنند ولي ما
مي دانيم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدري آب به دستشان بمالند قدري کف مي کند و رنگ توت را فوري از ميان مي برد. براي ما اين چيزها خيلي ساده به نظر مي آيد ولي کسي که آن را نمي داند از شنيدنش تعجب مي کند.]
به قول حضرت امام صادق عليه السلام «خداوند بجز مرگ براي هر دردي دارويي آفريده است.» اين صحراها و بيابانها پر از دوا و درمان است. هيچ شناختي و برگي و ريشه اي و بته اي نيست که خاصيتي در آن پنهان نباشد. فقط کسي را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جاي خود به کار ببرد. اين تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم ياد گرفتم. او هم از پدرانش ياد گرفته بود و خوشحالم که اين مرهم اثر بخش بود. خيلي چيزها هست که ما هم هنوز نمي دانيم اما خاصيت اين برگها را مي دانستم. «خير» شکرگزاري کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زيرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازيافته بود.
کرد بزرگ هم از نگاهداري او خوشحال بود. از آن روز «خير» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگي مي کرد و همه کارها با آنها همراهي مي کرد و در سر يک سفره غذا مي خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا مي رفت و گله داري و گله باني مي کرد و روزبروز در نظر کرد عزيزتر مي شد:
مرد صحرايي بياباني
چون از او يافت آن تن آساني

در همه اهل خود عزيزش کرد
حاکم خان و مان و چيزش کرد

چون دل و ديده پاک داشت جوان
همه بودند سوي او نگران

باز جستند حال ديده او
کزچه بود آن ستم رسيده او

خير از ايشان حديث شر ننهفت
هرچه بودش زخير و شر همه گفت

مردم وقتي با هم زندگي کردند و انس گرفتند همه رازهاي خود را هم به زبان
مي آوردند. کم کم «خير» قصه «شر» و گوهرها و خريدن آب و تشنگي خود و
بي انصافي «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامي تر مي دارد.
کرد بزرگ از قدرشناسي «خير» خوشحال تر شد و کم کم همه ايل و عشيره کرد بزرگ داستان «خير» را شنيدند و پيش همه عزيز و گرامي شد. همه خوبيهاي «خير» را مي ديدند و همه به او دل بسته بودند. اما يک مطلب بود که «خير» را رنج مي داد.

هر قدر «خير» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بيشتر به دختر کرد و خوبي هاي او علاقمند شده بود و با اينکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمي کرد از رفتار و گفتار او بيشتر خوشش مي آمد. کم کم «خير» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هيچ سعادتي را از داشتن همسري مانند آن دختر بالاتر نمي داند. اما انديشه مي کرد که او کجا و آن آرزو کجا؟.
نه مي توانست دل خود را از اين فکر آرام کند و نه مي توانست اميد همسري با دختر کرد را از مغز خود بيرون کند و با خود فکر مي کرد که:
نيست ممکن که اين چنين دلبند
با چو من مفلسي کند پيوند

دختري را بدين جمال و کمال
نتوان يافت بي خزينه و مال

من که ناني خورم به درويشي
کي نهم چشم خويش بر خويشي

وقتي «خير» فکر کرد که چنين وصلتي ممکن نيست و نمي تواند توقع همسري دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است اين سخن را به زبان نياورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با اين کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ايشان مايه غصه تازه اي بشود.

«خير» مرد عاقلي بود که هيچ وقت اختيا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمي داد. او مي دانست که عشقي مانند عشق ليلي و مجنون يک نوع بيماري است و عشق سالم هيچ وقت به ديوانگي نمي ماند. او مي دانست که خاطرخواهي دختر کرد بر اثر عادت و علاقه به خوبي هاي او پيدا شده و اگر از او دور باشد محبت ديگري جاي آن را مي گيرد. اين بود که با خود گفت بهتر است عذري بياورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خود را به جاي ديگري بکشم.
آن شب وقتي کرد بزرگ به چادر برگشت «خير» گفت: مي خواهم مطلبي را با شما بگويم که مدتي است درباره آن فکر مي کنم و ناراحتم.
کرد گفت: هرچه مي خواهي بگو، هرچه بگويي پذيرفته است، ما از تو جز خوبي چيزي نديده ايم و براي تو جز خوبي چيزي نمي خواهيم.
«خير» گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبي که مي خواهم بگويم اين است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگي و از نابينايي نجات داده است، زبان من از شکرگزاري عاجز است و تا زنده ام با ياد شما زنده ام، اما چکنم که من هم بشرم و انسانم و مدتي است فکر اقوام و خويشان و شهر و ديارم مرا مشغول کرده است. مي خواهم بروم آنها را ببينم، مي دانم که شما مهمان نوازي را دوست مي داريد و از خوبي خوشحال مي شويد ولي مي ترسم بي خبري از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هيچ کس نمي داند من کجا هستم، زنده ام يا مرده ام؟ و با اينکه در اينجا خيلي به من خوش مي گذرد غم يار و ديار مرا عذاب مي دهد و باز فکر مي کنم تنها هستم. مي خواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهيد از فردا صبح به شهر و ديار خودم بروم. اميدوارم هرچه در اينجا به من محبت کرده ايد بر من حلال کنيد، مي خواهم از من راضي باشيد ولي ديگر مشکل است که اينجا بمانم. حالا چه مي فرماييد؟ اختيار من در دست شماست.

چون سخنگو سخن به پايان برد
غم سرا گشت خيلخانه کرد

گريه کردي از ميان برخاست
هاي هاي افتاد از چپ و راست

کرد گريان و کرد زاده بتر
گونه ها ز آب ديده ها شد تر

همه اهل خانه از رفتن «خير» غمگين شدند اما کرد بزرگ فکري کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
- اي جوان عزيز و خوب و مهربان، من حرفي ندارم که تو به دلخواه خود عمل کني، اختيارت هم در دست خودت است. اما نمي دانم چه چيز تو را به خيال شهر و ديارت مي اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتي و از يک همشهري ديگر هم مانند «شر» آزار تازه اي ديدي يا نديدي و مدتي خوش بودي، مگر در اينجا چه چيز کم داري؟
نعمت و ناز و کامکاري هست
بر همه نيک و بد تو داري دست

من هرچه فکر نمي دانم مي کنم از چه چيز ناراحت شده اي جز اينکه جواني و به قول خودت خيال مي کني تنها هستي- من اين حرف را مي فهمم، من هم يک روز مانند تو بودم و اگر تو در غريبي اين احساس را داري من در ايل و قبيله خود اين طور شده بودم. اين هم چاره دارد. من مي دانم که در اينجا هرچه بخواهي داري و همه زندگي من در اختيار تست بجز اينکه خود را غريب مي داني و مهمان مي داني و همينکه
مي بيني بايد از زن و دختر من کناره بجويي و مانند نامحرم باشي رنج مي بري ولي اگر با خانواده ما پيوند داشتي اين طور نبود.
بگذار بگويم که من اين رنج را هم مي توانم درمان کنم. مي داني که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نيست اگر چه مانند دختران شهر زيبايي ساختگي ندارد اما زيبايي تنها هيچ دردي را درمان نمي کند و تا خوبي نباشد همه زيباييهاي عالم به دو جو نمي ارزد. من در اين دنيا همين يک فرزند را دارم و از جانم عزيزترش مي دارم و از رفتار او مي دانم که او هم ترا مي پسندد، اگر موافق باشي و دلت بخواهد من دخترم را به همسري با تو نامزد مي کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما ميماني و از جان عزيزتر زندگي مي کني، ديگر چه
مي گويي؟
حالا نوبت «خير» بود که از خوشحالي گريه کند. اشک شوق در چشمش دويد و در جواب گفت: زنده باشي اي پدر عزيز و پاينده باشي که زبان بسته مرا باز کردي و بار غم از دلم برداشتي. آنچه مدتها بود مي خواستم و نمي توانستم بگويم همين بود. من خود را کمتر و کوچکتر مي دانستم زيرا از مال دنيا هيچ ندارم و دختر عزيز شما دختر شماست، اما اگر چنين پيوندي ممکن باشد آن وقت شما به من زندگي بخشيده ايد، چشم داده ايد و خوشبختي هم داده ايد.
پدر گفت: من فردا صبح يک بار از دخترم اين مطلب را مي پرسم و کار تمام است. فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نيز جز اشک شوق جوابي نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت:«پدر...» و ديگر نتوانست سخن بگويد.
پدر گفت:«بسيار خوب، مي خواستيد زودتر بگوييد، معطل چه هستيد.»
همان دم کرد بزرگ کار عروسي را فراهم کرد و به شادي و شادماني چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خير» درآوردند. و بعد از آن کرد اختيار خانه و زندگي و سرپرستي کارهاي خود را نيز به «خير» سپرد و «خير» بعد از اينکه يک روز همه چيز حتي چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چيز دست يافته و در خانواده کرد و با همسر خود زندگي خوش و خرمي داشتند. 

خیر و کار خیر

يک هفته بعد که مي خواستند از آن صحرا کوچ کنند و گله ها را به جاي ديگر ببرند «خير» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداري برگ بچيند و همه جا با خود همراه ببرد.
«خير» با خود گفت همان طور که چشم نابيناي من با برگ آن درخت درمان شد يک روز هم ممکن است به دست من با اين برگها بيمار ديگري درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت اين نيست که به زبان بگويند «خدا را شکر» شکر نعمت اين است که با هرچه مي دانند به ديگران «خير» برسانند و خوبي کنند.
«خير» شبانه به سوي درخت رفت و دو کيسه از برگهاي درخت پر کرد و آنها را در ميان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه مي برد.
اين بود و بود، تا يک بار که در هنگام ييلاق و قشلاق خود به نزديکي شهري بزرگ رسيده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خير» براي خريد و فروش به شهر وارد شده بود.
«خير» در آن شهر شنيد که حاکم آن شهر دختري دارد که سالهاست به بيماري «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان کرده اند نتيجه نبخشيده و همه طبيب ها و حکيم ها از علاج آن بيماري عاجز مانده اند.
و شنيد که از بس طبيب ها از شهرهاي دور و نزديک به اميد مال و جاه براي معالجه دختر پيش حاکم رفته اند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند حاکم دختر را به همسري او درمي آورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعاي بيجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.

حاکم اين فرمان را داده بود تا ديگر کسي با ادعاي بيجا مزاحم نشود مگر اينکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمينان داشته باشد. و از آن روز که اين شرط را گذاشته بودند چند نفر طبيب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و ديگر هر کسي جرأت نمي کرد ادعاي معالجه دختر حاکم را بکند مگر طبيباني که از راه دور مي آمدند و خيلي به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درماني براي بيماري دختر پيدا نشده بود و حاکم بسيار غمگين بود.
وقتي «خير» اين خبر را شنيد به يکي از بازرگانان گفت:«من مي توانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولي بازرگانان او را ترسانيد و گفت:نبادا چنين حرفي بزني که سرت به باد خواهد رفت. زيرا طبيب هاي خيلي مشهور هم از درمان او عاجز شده اند.
«خير» گفت: اين است و جز اين نيست که اين کار کار من است. بايد به حاکم پيغام بدهم.» و چون شهري ها مي ترسيدند اين پيغام را ببرند «خير» پيرمردي روستايي را به بارگاه فرستاد و پيغام داد که: اي مرد بزرگ، من در اين شهر غريبم و امروز تازه به اين شهر وارد شده ام و از بيماري دخترت باخبر شده ام ولي درمان اين درد پيش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهي دختر را معالجه کنم ام شرطتش اين است که من هيچ پاداشي نمي خواهم بلکه اين کار را محض رضاي خدا مي کنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
همينکه پيغام رسيد حاکم فرمان داد «خير» را حاضر کنند، و «خير» را به بارگاه بردند. حاکم وقتي «خير» را ديد از سرو وضع او سادگي و خوبي او را دريافت و پرسيد اسمت چيست؟
«خير» گفت: نامم «خير» است.
حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نيک گرفت و گفت «اميدوارم عاقبت کارت هم به خير باشد.» بعد او را به يکي از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد.
«خير» وارد شد دختر زيباي رنجور را به يک نظر ديد، دختر از سر درد ناله
مي کرد و مي گفتند بدتر از خود صرع اين است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بيخوابي مي شود و بر اثر بيخوابي سردرد مي گيرد و ديگر خواب به چشمش راه نمي يابد و رنجوري او بيشتر، از اين بيخوابي است که بعد از صرع به او عارض مي شود.
«خير» گفت: به خواست خدا او را از اين بيماري نجات مي دهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفي از آب و قدري شکر بياورند. آن وقت بسته اي گره زده که همان «دارو برگ» بود از حبيب خود درآورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شکر در آب جوشانيد و شربتي ساخت و همينکه سرد شد پياله اي از آن شربت به دختر بيمار داد.
دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام يافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامي به خواب رفت. حاضران «خير» را دعا کردند و گفتند مدتهاست که دختر بيمار چنين خواب آرامي نداشته. «خير» دستور داد دختر را بيدار نکنند تا خودش بيدار شود و اگر باز سردرد پيدا شود او را خبر کنند. و نشاني منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت.
دختر بيش از اندازه خواب ديگران در خواب ماند و همينکه بيدار شد دردي نداشت و اشتهاي خوراک پيدا کره بود.
فوري اين خبر را به حاکم دادند و حاکم از خوشحالي با پاي بي کفش به سراغ دختر دويد، خدا را شکر کرد و گفت: حالا من از خوشبختي چيزي کم ندارم و خداوند «خير»م را جزاي خير بدهد. و از آنجا به بارگاه رفت و اين خبر خوش را به وزيران داد. از قضا دختر يکي از وزيران مدتها بود چشمش آسيب ديده و نيمه نابينا شده بود. وزير با خود گفت ممکن است چنين کسي دواي چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشاني «خير» را پيدا کرد و به سراغ او رفت و «خير» را دعوت کرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان کند و هرچه از حاکم مي خواهد از او هم بخواهد. «خير» تقاضاي وزير را پذيرفت و چند روز بعد به خانه وزير رفت تا چشم دختر وزير را معالجه کند.
اما دختر حاکم داستان روزهاي رنجوري و بيماري خود را از نديمان شنيد و روز بعد محرمانه به پدر پيغام داد و گفت:«اي پدر، شنيده ام که براي درمان بيماري من شرط کرده بودي و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختي. حالا که «خير» مرا علاج کرده است انصاف اين است که به شرط ديگر نيز عمل کني تا مردم بدانند حاکم شهرشان با انصاف است و نگويند که چون به مراد خود رسيد قدر خوبي را نشناخت. حاکم قبول کرد و گفت:«بايد چنين باشد»، و فوري به سراغ خير فرستاد. خبر آوردند که «خير» در خانه وزير است. به سراغ او رفتند و هنگامي رسيدن که خير چشم دختر وزير را هم با دارو برگ درمان کرده بود و اهل خانه از خوشحالي هلهله
مي کردند.
فرمان حاکم را رساندند و «خير» را به بارگاه خواستند. وزير هم به همراه «خير» آمد و داستان دختر خود را شرح داد.
وزير اجازه خواست که سخن بگويد و گفت «خير» دختر مرا هم درمان کرده است و برگردن من حق بزرگي دارد، من هم به هرچه خير راضي شود و حاکم بپسندد بايد تلافي کنم.
حاکم به «خير» گفت: اي جوان خوب و بزرگوار. من براي درمان دختر خود شرطي داشتم که مردم براي رسيدن به آن سر و دست مي شکستند، حالا تو با اين کاري که کردي مستحق پاداشي بزرگي هستي، تو اول گفتي که نامزدي نمي خواهي و محض رضاي خدا خوبي مي کني، اما من هم بايد به قول خود عمل کنم و خود دختر هم مي خواهد قدرشناس باشد، حالا چه مي گويي؟
«خير» جواب داد: جاي شکرگزاري است، نام من «خير» است و کار من هم جز کار خير چيزي نبود، شرط شما را مي دانستم و وعده وزير را نيز شنيده بودم، اما من کاري نکرده ام جز اينکه قرض خود را از زندگي ادا کردم. من هم روزي نابينا شدم و با همين دارو مرا درمان کردند و هيچ چيز از من نخواستند. شما امروز از عروسي دختران و از دامادي من سخن مي گوييد اما نمي دانم چه بگويم، حقيقت اين است که حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضي نيستم که جز او همسر ديگر بگيرم.
حاکم گفت: آفرين بر جوانمردي تو اي «خير» اما من بايد به وظيفه خود عمل کنم. وزير هم مي خواهد خوبي تو را تلافي کند و تو حق نداري نيکي ما را رد کني، يا داماد من باش، يا بگو چگونه به قول خود وفا کنم، من اختيار دخترم را به تو
مي سپارم و تو را مشاور خود مي کنم و هرچه بگويي قبول مي کنم.
وزير گفت:«من هم اختيار را به خود «خير» مي دهم و هرچه بگويد قبول دارم، يک روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش خير است و «خير» بايد خوشحالي ما را کامل کند.»
«خير» گفت: حالا که اين طور است من بايد با هر دو دختر در يک مجلس حرف بزنم و بعد بگويم که چه مي خواهم.
حاکم گفت: «ازخير» جز خير و خوبي انتظار نداريم، هرچه «خير» بخواهد و بگويد همان است، هر دو دختر را با «خير» روبرو کنند.»
وقتي دختر حاکم و دختر وزير را با «خير» تنها گذاشتند «خير» داستان نابينايي خود را و شفاي خود را و زندگي خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد براي آنها شرح داد و گفت:«من براي يک مرد جز يک همسر نمي پسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسي را خواسته بوديد، من باور نمي کنم که هرگز در اين باره فکري نکرده باشيد. نام آنها را به من بگوييد تا هم امروز آرزوي دلهاي شما برآورده شود.»
و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند.
«خير» به نزد حاکم برگشت و گفت: شما گفتيد که اختيار دختران با من است. حاکم و وزير گفتند: «آري چنين است، گفتيم و بر سر قول خود ايستاده ايم.»
«خير» گفت: حالا که اين طور است من اين دو دختر را براي دو نفر که نام ايشان را بر اين کاغذ نوشته ام نامزد مي کنم.
حاکم و وزير گفتند: مبارک است. و کاغذ را گرفتند و به قولي که داده بودند وفا کردند.
همان روز جشن عروسي برپا کردند و دختران را به شادي و شادماني به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نيست. ما در دستگاه خود مردي چنين خيرخواه و پاکدل را لازم داريم. تاکنون هرچه گفتي براي ديگران بود، بايد براي خودت هم چيزي بخواهي، من مي خواهم مشاور و شريک من باشي و شهر ما از خير و خوبي تو بهره مند باشد.
«خير» گفت: نيکي حاکم را رد نمي کنم.
حاکم و وزيران هم خوشحال شدند و از آن پس «خير» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خير و خوبي رأي مي داد و روز به روز عزيزتر و محترم تر مي شد. و خانواده کرد هم از آن خير و خوبي که پيش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبي مي گذشت.

سرانجام کار

« خير» داستان « شر» را و سرگذشت خود را براي حاکم شرح داده بود . از قضا يک روز که حاکم و وزيران با « خير» و کرد بزرگ و همراهان به باغي در خارج شهر مي رفتند « شر» هم گذارش به آن شهرافتاده بود و خير در کوچه او را شناخت و کسي را مأمو

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
قصه و حکایت (2)

چه کسی شاگرد اول است؟ 

پاتریک هیچ وقت تکلالیف مدرسه اش را انجام نمیداد.چون به نظر او انجام دادن

 تکلیف کار خسته کنننده ای بود.او می گفت بجای انجام دادن تکلیف می توان بازی کرد.اما آموزگار میگفت:باید تکلیف هایت را انجام بدهی تا درسهایت را یاد بگیری.

یک روز وقتی گربه پاتریک با عروسک او بازی میکرد اتفاق جالبی افتاد.گربه, عروسک را به حیاط پرتاب کرد.ناگهان عروسک به مرد کوچکی تبدیل شد.مرد کوچک بلیز پشمی سفیدی به تن داشت.کلاهی مثل کلاه جادوگرها به سر و شلوار کوتاه سیاه رنگ گشادی به پا داشت.

مرد کوچک دست به سینه روبروی پاتریک ایستادو گفت:مرا از دست این گربه شیطان نجات بده.من هم قول میدهم هر آرزویی داشته باشی برآورده کنم.پاتریک چیزی را که میدید باور نمیکرد.اما فهمید که مرد کوچک کلید حل همه مشکلات اوست.برای همین به مرد کوچک گفت: اگر تا پایان سال تحصیلی که فقط 35 روز از آن باقیمانده مانده است برای انجام تکلیف هایم کمک کنی تا در امتحان هایم موفق شوم تو را از دست این گربه نجات می دهم.

مرد کوچک کمی فکر کردو گفت:باشد قبول میکنم.پاتریک اسم این مرد را شیطونک گذاشت.

از فردای آن روز برای انجام تکلیفهایش از کمک خواست.اما شیطونک چیزی بلد نبود او مرتب از پاتریک می پرسید و می نوشت.پاتریک هیچ وقت شیطونک را نمی توانست تنها بگذارد.باید همیشه کنار او می نشست و تکلیف هایش را با هم انجام می دادند و درس ها را با هم می خواندند.هنگام امتحان هم پاتریک به شیطونک جواب ها را گفت و شیطونک نوشت.سرانجام وقت رفتن شیطونک رسید.اما درست یک روز قبل از رفتن او نزدیک ظهر پدر و مادر پاتریک با هدیه ای وارد اتاق شدند.پاتریک تعجب کردو پرسید:چه اتفاقی افتاده است؟مادر و پدر با شادی جواب دادند:تو شاگرد اول شده ای!پاتریک با خودش فکر کرد که من کاری نکرده ام همه جواب ها را شیطونک روی برگه امتحان نوشت آنوقت من شاگرد اول شده ام؟!پاتریک هر چه فکر کرد به نتیجه نرسید.

اما فکر میکنم من و شما میدانیم که شاگرد اول شدن پاتریک برای چه بود.بله درست حدس زدید شیطونک چیزی نمی دانست و پاتریک همه درس ها را بلد بود.شیطونک فقط آن چیزهایی که پاتریک به او میگفت را می نوشت.پس تنها مشکل پاتریک این بود که به خودش و معلوماتش اطمینان نداشت.

 خو کرده را تدبیر نیست

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود.
يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.
يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد.
خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟»
گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.»
خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي کند.»
گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ کاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام که پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي کند، نمي دانم چه گناهي کرده ام که اينطور گرفتار شده ام.»
خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يک کاري يادت بدهم که ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟»
گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يک کار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود.»
خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است که ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يک دفعه نصيحت مرا امتحان کن ببين چه مي شود. تا آنجا که من مي دانم مردم کارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکني بيشتر ازت کار مي کشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله کني و از راه رفتن خود داري کني، هيچ کس هم به زور نمي تواند از کسي کار بکشد.»
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند.»
خر گفت: « به عقيده من کمي کتک خوردن از بسياري کارکردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح که مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يک پهلوروي زمين دراز بکشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر که بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تکان نمي خوري ولت مي کنند.»
گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي.»
فردا صبح گاو يک پهلو روي زمين دراز کشيد و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستايي کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فکر ديگري بکند.
خر گفت: « نگفتم! ديدي چه کار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند!»
چند دقيقه گذشت و مرد دهقان که گاو ديگري پيدا نکرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد. خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممکن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند.»
گاو گفت: « از راهنمايي شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد کند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد.
خر با خودش فکر کرد: « آمدم براي گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستي که عجب خري هستم. يک کسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت کردنت چه بود.»
خر قدري کار مي کرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از کار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديک ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.
مرد دهقان رفت يک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي کني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي کنم اما تو را با اين چوب مي کشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يک روز هم کار نکني نبودنت بهتر است.»
خر ديد وضع خيلي خطرناک است بلند شد و اول کمي با ناراحتي و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب کاري دست خودم دادم، بايد بروم با يک حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»
شب شد خر آمد به طويله و با اينکه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور که عادت کرده بود داشت مي گفت: « عجب خري هستم، عجب خري هستم.»
گاو اين را شنيد و گفت: « نه خير شما هيچ هم خر نيستي و مخصوصاً اين کاري که امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود.»
خر گفت: « تو همه چيز را نمي داني و همين خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يک چيزي فهميدم که به خاطر تو خيلي غصه خوردم.»
گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشي حالا مي داني که چقدر شخم زدن زمين مشکل است.»
خر گفت: « ولي برعکس، من رفتم و ديدم که کار مشکلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يک موضوع ديگر غصه خوردم که مي ترسم به تو بگويم ناراحت بشوي.»
گاو پرسيد: « هان، چه موضوعي؟ بگو نترس من ناراحت نمي شوم.»
خر گفت: « هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت که براي کار صحرا خر خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولي باور کن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم که گفتم استراحت کني. من نمي دانستم که او به فکر قصاب مي افتد، حالا هم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت کن.» گاو ترسيد و گفت: « نه خير، همين يک روز بس است، من مي دانستم که راهنمايي خر به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم کارم را مي کنم.» خر نفس راحتي کشيد و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن کوبي هم خيلي عالي است.»
گاو گفت: « من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم که صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است.»
خر گفت: « حالا بيا و خوبي کن! من مي دانستم که شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد.»
فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يک خيش هم تو بردار و با اين خر کار کن. يک تکه چوب هم دستت بگير تا به فکر تنبلي نيفتد.»

 خر دانا

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را
نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.»
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و
مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.

 

 

 گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»

 

 

 

 

غازی خان

روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا»
مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد.
اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر» را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از سر شروع کنيم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمينان داشت از اين حرف خيلي لجش گرفت و فرياد زد: چرا قبولم نداريد؟ ما که هنوز بازي را شروع نکرده ايم، از کجا مي دانيد که من بدم؟
يکي از بچه ها گفت:«ما چند بار امتحان کرده ايم، تو وقتي مثل همه بازي مي کني بد نيستي ولي عيب تو اين است که وقتي اسمت را گذاشتند «اوسا» ديگر حرف حسابي سرت نمي شود، گردن کلفتي مي کني، جرمي زني، دغل بازي مي کني، با قوي ترها يار مي شوي و حق ضعيف ها را پا مال مي کني، دعوا راه مي اندازي و صداي بزرگترها درمي آيد. ولي ما مي خواهيم بازي کنيم و همه با هم برابر و برادر باشيم، بگذار «اوسا» يکي ديگر باشد.»
رسم دنيا اين است که وقتي همه با هم يک چيزي را بخواهند يک نفر نمي تواند با همه دربيفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشي تجديد شد.

اين بار قرعه به نام «خير» درآمد. «خير» اسم يکي ديگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و براي او فرياد شوق کشيدند. «خير» پسر خوبي بود و همه او را دوست مي داشتند چونکه باتربيت بود، هرگز به کسي حرف بد نمي زد و در بازي بي انصافي نمي کرد و با همه مهربان بود و هيچ کس نمي توانست از کارهاي «خير» ايراد بگيرد.
وقتي بچه ها از «اوسا» شدن «خير» خوشحال شدند «شر» از زور حسودي رنگش سرخ شده بود و «خير» هم اين را فهميد و براي اينکه دل خوري پيدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جاي وردست و معاون خودم انتخاب مي کنم و «شر» هم مطابق ميل همه بازي مي کند.
پيش از اينکه بچه ها حرفي بزنند «شر» ميان حرف او دويد گفت: «نه، من بازي
نمي کنم، من مي خواهم بروم.»
«شر» خيلي رنجيده بود، به شخصيتش برخورده بود، و با اينکه «خير» در اين ميان تقصيري نداشت از او رنجيده بود و نتوانست اين تحقير را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازي مي کردند و اين پيشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کينه «خير» را در دل گرفت، و هميشه در پشت سر از او بدگويي مي کرد که: «خير» بي عرضه است، از دعوا فرار مي کند، «خير» ترسو است همراه من به صحرا نمي آيد، «خير» خودپسند است خاک بازي نمي کند. و از اين حرفها. اما براي اذيت کردن «خير» بهانه اي پيدا نمي کرد چونکه «خير» بسيار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمي شد از او بهانه بگيرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره مي کرد، ديگران از «خير» طرفداري مي کردند.
سالها گذشت و «خير و شر» هم مانند بچه هاي ديگر زندگي مي کردند، همبازي بودند، همشهري بودند، بچه محل بودند، و بعد هم بزرگتر شده بودند و کمتر يکديگر را مي ديدند، و «خير» بيشتر با آدمهاي خوب معاشرت داشت و «شر» همان طور که خودش مي پسنديد با آدمهاي مثل خودش راه مي رفت و هر کسي به کاري مشغول بود.
اين بود تا يک سال که «خير» مي خواست از آن شهر به شهر ديگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راههاي بياباني چندان امن و امان نبود. همان طور که در آباديها هم هنوز وسيله اي مثلا مانند بانکها براي نگهداري امانتهاي قيمتي يا نقدينه ها پيدا نشده بود. اين بود که بعضي از مردم هرگاه نگهداري نقدينه ها را دشوار مي ديدند آنها را مانند گنجي در محلي پنهان مي کردند و جاي آن را به کسي نمي گفتند و بعدها به دست ديگران مي افتاد.
در مسافرت هم کساني که همراه قافله هاي بزرگ نبودند سعي مي کردند تا ممکن است چيزهاي گران قيمت همراه نداشته باشند يا نقدينه اي که دارند پنهان و پوشيده باشد تا راهزنان به طمع نيفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
«خير» هم هرچه اثاث زيادي داشت فروخته بود و به جاي آنها دو دانه جواهر خريده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر ديگر بفروشد و سرمايه زندگي کند.
در روزهاي آخر که «خير» کم کم با دوستان خداحافظي مي کرد «شر» خبردار شد که «خير» مي خواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکري کرد و با خود گفت:«من بايد بفهمم که «خير» چه خيال دارد، «خير» هميشه فکرهايش خوب است و مردم خيلي از او تعريف مي کنند، من هم نبايد بيکار بنشينم.»
«شر» هم خودش را آماده کرد و روزي که فهميد «خير» خيال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
در زمان قديم سفر کردن به راحتي و آساني حالا نبود و مسافرت از شهري به شهر ديگر مدتها طول مي کشيد. مردم پياده يا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بيشتر همراه کاروان و قافله سفر مي کردند چونکه در راهها ناامني بود و دزد و راهزن و گردنه گير و اين چيزها مسافرت تنهايي را دشوار مي کرد. اما «خير» مي خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در يک کوله پشتي جا داده بود.
«شر» هم همين کار را کرد و يک روز صبح بيرون دروازه به هم رسيدند و ديدند که هر دو عازم سفرند.

 

روباه و بزغاله

روزی بود روزگاری بود .

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .

وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم .»

فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .»

شیر گفت :« به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم .»

فیل گفت :« بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است .»

شیر گفت :« بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند .»

فیل گفت :« هرچه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم .»

شیرگفت :« یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است .»

فیل گفت :« یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است .»

شیراوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر وشیر را بلند کرد و پرت کرد میان درختها و راهش را کشید و رفت .

شیرافتاد توی درختها و سرش خورد به کنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت .

روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیزکنم .»

چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درختها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .

روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاءالله بلا دور است .»

شیرترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید :« تو از کجا می دانی که من کسالت دارم .»

روباه گفت :« من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد .»

شیرپرسید :« تو اینجاها یک فیل ندیدی ؟»

روباه گفت :« نه، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجاها پیدا شود .»

شیروقتی دید آبرویش نرفته گفت :« آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکارکنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تواهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟»

روباه گفت :« من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیرها غذا می خوریم .»

شیرگفت :« بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی ؟»

روباه گفت :« در خدمتگزاری حاضرم ، سرو جانم فدای شیر .»

شیرگفت :« سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمیتوانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکیها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد !»

روباه گفت :« البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست .»

شیرگفت :« بله ، به هرحال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدربزرگوارت هم همیشه همین طورزندگی می کرد.»

روباه گفت :« البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هرچه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام وبی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبربدهم .»

شیرگفت :« می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی .»

روباه گفت :« تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفندها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درختها پنهان شد و صبرکرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن .

بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت :« خیلی خوشحالی !»

روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم .»

بزغاله گفت :« درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست .»

روباه گفت :« ولش کن این حرفها را ، این حرفها مال پیرها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟»

بزغاله گفت :« نه ندیدم ، ولی هست .»

روباه گفت :« نخیر نیست ، اصلاً این حرفها دروغ است ، این حرفها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند .»

بزغاله گفت :« یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟»

روباه گفت :« چرا، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم .»

بزغاله گفت :« راست می گویی ، و خیلی هم خوش اخلاق هستی .»

روباه گفت :« من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیزها هست که کسی باور نمی کند .»

بزغاله گفت :« مثلاً چی ؟»

روباه گفت :« من این حرفها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروزبا یک شیربازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ...»

بزغاله پرسید :« شیر؟ شیردرنده ؟ آخ خدایا ...»

روباه گفت :« البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟»

بزغاله گفت :« نه ، من می ترسم .»

روباه گفت :« از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفندها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی .»

بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفندها سرافراز باشد .

روباه گفت :« یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر. اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم .»

بزغاله گفت :« باشد .» روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترید و ایستاد .

روباه گفت :« پس چرا نمی آیی ؟»

بزغاله گفت :« دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بداست : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند .»

روباه گفت :« عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرفها معنی ندارد . اول که گفتی خطر، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیرها گوسفندها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیرها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن .»

روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد ودروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هرکاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد ونزدیکتر بیاید . من در گوشت قورقورمی کنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد .»

بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قورقور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« دیدی ؟»

بزغاله گفت :« حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد .» بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت :« من هم می خواهم توی گوش شیر قورقور کنم .» روباه گفت :« هرکاری دلت می خواهد بکن .»

بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت :« قور...» و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حیاهم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .»

بزغاله فریاد کشید و گفت :« ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد .»

شیر گفت :« روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگرنمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی .»

روباه گفت :« صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفندها را مسخره کند .» 

 

کبری غرغرو و مار بدجنس

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود.
در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که زنی به اسم کبري داشت که خیلی بداخلاق بود و همیشه سر هر چیزی غر می زد. همه او را به اسم « کبري غرغرو» می شناختند. از بس که شوهرش را اذیت می کرد و غر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن های او خلاص شود .
تا اینکه روزی به بیابان رفت و چاهی پیدا کرد که برای از بین بردن همسرش مناسب بود. سریع به خانه برگشت و به کبري گفت : « بیا با هم به گردش برویم »
کبری با خوشحال آماده شد و به همراه شوهرش به بیابان رفت. مرد بدون آنکه کبري بفهمد فرش زیبایی به روی چاه انداخت و به کبری گفت : « همسر مهربانم بیا و بر روی این فرش بنشین »
همین که کبری روی فرش پا گذاشت، افتاد توی چاه و شوهرش از شر کبري غرغرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهرکبري به سر چاه رفت تا ببیند کبری زنده است یا مرده ؟ اما به محض اینکه به سرچاه رسید دید ماری از تو چاه صدا می زند :« تو را به خدا قسم من را از دست این زن خلاص کن. اگر این کار را برای من انجام دهی من پول خوبی به تو می دهم. »
شوهر کبري یک سطل به طناب بست و به چاه انداخت. مار داخل سطل رفت و مرد او را بالا کشید. وقتی که مار نجات پیدا کرد با خوشحالی نگاهی به مرد انداخت و بعد از تشکر گفت: « من پولی ندارم که به تو بدهم اما در عوض کاری به تو یاد می دهم که بتوانی مقدار زیادی پول به دست آوری. من الان حرکت می کنم به سمت قصر حاکم و مستقیم می روم به اتاق دختر حاکم. دور گردن دختر حاکم می پیچم. هر کس که خواست مرا از دور گردن دختر حاکم باز کند من به او حمله می کنم تا تو بیایی و مرا از دور گردن او باز کنی و پول خوبی از حاکم بگیری.»

مار رفت و دور گردن دختر حاکم پیچید. هر کس که می خواست دختر حاکم را نجات دهد و به سمت مار می رفت. ما به او حمله می کرد. تا اینکه شوهر کبري غرغرو آمد وگفت :« من هزار سکه طلا می گیرم و مار را از دور گردن دختر باز می کنم» حاکم با تعجب نگاهی به مرد انداخت و گفت قبول است.
مرد جلو رفت و رو به مار گفت: « ای مار به فرمان من از دور گردن دختر حاکم را رها کن و برو»
مار خیلی سریع از دور گردن دختر حاکم باز شد و جلوی مرد آمد و آرام در گوش او گفت: « تو مرا نجات دادی و من تو را صاحب ثروت کردم پس دیگر با هم کاری نداریم. دیگر نمی خواهم تو رو ببینم. اگر دوباره تو را ببینم نیشت می زنم.»
مار بد جنس در تمام مدتی که دور گردن دختر حاکم بود از غذاهایی که برای دختر حاکم می آوردند می خورد و می خوابید، طعم غذهای قصر زیر دندانش مزه کرده بود و تن پرور شده بود. به همین خاطر نقشه تازه ای کشید و به سمت شهر دیگری حرکت کرد و مستقیم به سمت قصر حاکم آن شهر رفت و اتاق دختر حاکم را پیدا کرد و دور گردن او پیچید.
چند روز گذشت و هیچ کس جرأت نمی کرد به مار نزدیک شود. حاکم که نگران دختر خودش بود دستور داد همه جا جار بزنند اگر کسی بتواند این مار را از دور گردن دخترم باز کند به او ده هزار سکه می دهم. خبر به گوش شوهر کبری غرغرو رسید و خیلی سریع خودش را به قصر رساند.
جلوی حاکم رفت و گفت مار را به من نشان دهید تا فراری اش دهم. سربازان مرد را به اتاق دختر حاکم بردند. مرد تا مار را دید سریع رفت و جلوی مار ایستاد. مار به به محض اینکه مرد را دید با عصبانیت گفت: « مگر نگفته بودم نمی خواهم دیگر تو را ببینم و اگر ببینمت تو را نیش می زنم؟»
شوهر کبری غرغرو گفت :« چرا گفته بودی»
مارگفت :« خوب پس چرا به اینجا آمدی ؟»
مرد گفت :« اومدم به تو بگویم در راه که می آمدم کبری غرغرو را دیدم که داشت به اینجا می آمد.»
مار تا اسم کبري غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و به سرعت فرار کرد .

شوهر کبری غرغرو ده هزار سکه را از حاکم گرفت و به سمت خانه خودش حرکت کرد. در راه بازگشت، مرد به یاد زنش افتاد و دلش برای او سوخت. برای همین سر چاه رفت و کبری را صدا زد. کبری که از گرسنگی در حال مرگ بود تا صدای شوهرش را شنید بلند شد و شروع کرد به التماس کردن و قول داد که دیگر غر نزند.
مرد طنابی به چاه انداخت و کبری را نجات داد.
از آن پس کبری دیگر غر نزد و در کنار شوهرش با ثروتی که به دست آورده بودند یک زندگی خوب و آرام را شروع کردند. اما خوب مردم دیگر عادت کرده بودند و هنوز هم کبری را صدا می زدند :
« کبری غرغرو»

 

مورچه شکمو

روزی روزگاری ، يک مورچه برای جمع کردن دانه هاي جو از از راهي عبور مي کرد که نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک دانه جو به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي ؟ حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو مي گويند «جانور خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه ای نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو عدد جو به او پاداش مي دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»

سالدارم = یعنی سن و سالی از من گذشته است 

 

حکایت شیرین خالی بندی حیوانات

آورده اند که در روزگاران قدیم ، در بیابانی پهناور ، یک شتر و یک گاو و یک قوچ  با هم راه می رفتند . آنها از گذشته ها و دوره جوانی شان حرف می زدند و از خاطرات خوشی که در گذشته داشتند ، برای یکدیگر تعریف می کردند . فصل بهار بود و هوا خوش و طرب انگیز / این سه دوست قدیمی همانطور که راه می رفتند ، ناگهان به گیاهی برخوردند که بسیار خوشمزه بود و در آن بیابان خیلی کم پیدا می شد . هر سه از دیدن آن گیاه ، خوشحال شدند . شتر گفت : ” حالا باید این گیاه را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم و هر کسی سهم خودش را بخورد . ”
قوچ نگاهی به گیاه کمیاب انداخت و با دستش آن را بررسی کرد و گفت : ” اگر این را تقسیم کنیم ، سهم هر کس بسیار کم می شود و هیچکدام سیر نمی شویم . ” گاو گفت : ” درست است ، ولی چه کار می شود کرد ؟ اگر از این گیاه مقدار بیشتری داشتیم ، البته بهتر بود . ولی حالا که نداریم ، چاره ای جز تقسیم آن نیست . ”
قوچ گفت : ” چرا چاره ای هست . من چاره ای اندیشیده ام ” . شتر و گاو با تعجب پرسیدند : ” چاره چیست ؟ ” قوچ نگاهی به آن گیاه و نگاهی به دوستانش کرد و گفت : ” چاره اش این است که این گیاه را فقط یکی از ما سه نفر بخورد . از قدیم گفته اند که احترام بزرگتر واجب است و کوچکترها باید به احترام بزرگترها از حقشان بگذرند . ”
شتر گفت : ” فکر بدی نیست . ولی ما از کجا بدانیم که کدامیک از ما مُسن تر از آن دو نفر دیگر است ؟ ”
قوچ گفت : ” حالا که همه بر این مسئله اتفاق نظر داریم ، هر کس تاریخ عمرش را آشکار کند . هرکس پیرتر بود ، گیاه از آن او خواهد بود . ” شتر و گاو پذیرفتند و گفتند : ” فکر خوبی است ، پس بهتر است یکی یکی درباره طول عمرمان صحبت کنیم . ” از قوچ خواستند که او اول درباره سن خود سخن بگوید . قوچ بادی به غبغب انداخت و با غروری خاص گفت که : ” عمر من به زمان قربانی کردن حضرت اسماعیل می رسد . ”
شتر و گاو با تعجب نگاهی به قوچ انداختند . گاو گفت : ” یعنی عمر تو اینقدر طولانی است ؟ ” قوچ با غرور گفت : ” آری از هر قوچی بپرسید ، این را می داند . من در چراگاهی که در زمان کودکیم می چریدم ، همان قوچی که به جای حضرت اسماعیل قربانی شد ، با من بود و با هم در آنجا دوست بودیم . آن قوچ از اقوام من بود . ”
شتر و گاو با حیرت آب دهانشان را قورت دادند . گاو در دل گفت : ” حالا نشانت می دهم که عمر تو طولانی تر است یا عمر من . ”
قوچ رو به گاو کرد و گفت : ” بسیار خوب ، حالا تو بگو که چند سال داری ؟ و طول عمرت چقدر است . ”
گاو گفت : ” من خیلی بزرگتر و مُسن تر از قوچ هستم . حضرت آدم – جد انسان – دو گاو داشت که با آنها زمین را شخم می زد ، یکی از آن گاوها من بودم . ”
قوچ که فهمید سرش کلاه رفته است ، توی دلش گفت : ” کاش قبول نمی کردم که من اول درباره عمرم صحبت کنم ، فریب خوردم ، هیچ اعتراضی هم نمی توانم بکنم . اگر بگویم که او دروغ می گوید ، آن وقت دروغ من هم آشکار می شود . ”
گاو که دید شتر و قوچ با تعجب او را می نگرند ، بادی به غبغب انداخت و گفت : ” آری عمری طولانی دارم ، آنقدر زیاد که حتی نمی توانید بشم

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
قصه و حکایت (1)

ادریس نبی (ع)

پيامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادريس هنوز مدت زيادي از زندگي بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادريس براي اولين بار به آدم ها ياد داد كه چگونه نخ بريسند و پارچه ببافند . چطور كلمه بنويسند و حساب كنند و خانه بسازند .
چيزهايي كه ادريس ياد داد، باعث شد كه زندگي مردم راحت تر شود به همين دليل همه او را دوست داشتند و از او راهنمايي مي گرفتند . تا اينكه اتفاقي افتاد . در زمان ادريس پادشاهي ظالم زندگي مي كرد . او يك روز هوس كرد تا با سربازهايش به تفريح برود . به باغي رسيد و دستور داد تا صاحب باغ را پيش او ببرند . صاحب باغ مردي با ايمان و پيرو ادريس بود . پيش او رفت . شاه به او گفت : باغ زيبايي داري!!
«او گفت همه ي اين زيبايي ها از خداست» شاه گفت: اين باغ را به من بفروش . صاحب باغ گفت: نمي توانم چون با اين باغ زندگي ام را مي گذرانم . شاه با ناراحتي از آنجا رفت . وقتي به كاخش رسيد به وزيرش گفت: ديدي چه اتفاقي افتاد؟ همسر شاه آنجا بود گفت: شاهي كه نتواند باغي را بگيرد به درد نمي خورد . شاه گفت: او پيرو ادريس است و مردم او را دوست دارند . همسرش گفت: بايد او را به بهانه اي مي كشتي شاه گفت: چگونه؟ زنش گفت: «عده اي را جمع كن تا گواهي بدهند كه اين مرد عليه شاه حرفي زده و به اين بهانه او را بكش» شاه هم اين كار را كرد . مرد را كشت و باغش را صاحب شد . ازين اتفاق ادريس پيامبر و مردم شهر خيلي ناراحت شدند . خداوند به ادريس وحي كرد كه: اي پيامبر ما ! نزد شاه برو به او بگو منتظر مجازات ما باشد .
ادريس هم نزد شاه رفت و گفت: از خدا نترسيدي كه آن مرد را كشتي؟ شاه گفت: از هيچ كس نمي ترسم و ادريس را از كاخ بيرون كرد . همسرش گفت: چرا او را گردن نزدي؟ تو چطور پادشاهي هستي؟ بايد ادريس را مي كشتي ! پادشاه مأمورانش را به دنبال ادريس فرستاد . خبر به پيامبر رسيد ادريس و يارانش در غاري پنهان شدند . از قضا، همان شب يكي از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت، شاه و همسرش را كشت . اين اتفاق باعث شد كه ايمان مردم به ادريس بيشتر شود چون فهميدند كه خداي ادريس به كمك او آمد و شاه ظالم را از بين برد

 

فرشته ها

من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك مغازه پرنده فروشي ديدم .
به دايي گفتم : «براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد »
دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟»
گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .»
دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند : اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روي زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند .»
به پرنده هاي بيچاره نگاه كردم .
به دايي گفتم :« دو تا پرنده برايم مي خريد؟»
دايي گفت : قفس هم مي خواهي ؟»
گفتم :« نه ! مي خواهم آن ها را آزاد كنم .»
دايي گفت :« در روز تولد حضرت علي (ع) تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان مي دهي .»
من و دايي دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جايي نزديك فرشته ها

 

داستان حضرت نوح (ع)

روزي ، روزگاري در گوشه اي از دنيا مردمي زندگي مي کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستي مي کردند در آن زمان تنها يک نفر بود که خدا را از ياد نبرده بود و خدا را عبادت مي کرد . او نوح پيامبر بود . خدا به او فرمان داد که مردم را راهنمايي کند . نوح به ميان مردم رفت و به آنها گفت : من از طرف خدا دعوت شده ام که شما را به پرستش خداي يگانه هدايت نمايم . آدم هاي پر زور و پول دار که از بت پرستي مردم « کسب درآمد » داشتند ، دلشان نمي خواست که مردم خداپرست شوند . به همين دليل به مردم گفتند که نوح دروغ مي گويد . اما نوح دست بردار نبود . کم کم حرفهاي نوح در دل بعضي از مردم فقير اثر کرد و به او ايمان آوردند . برخي از مردم پيش نوح رفتند و گفتند : تو چطور پيامبري هستي که فقط آدم هاي فقير و بدبخت پيرو تو هستند ؟ نوح گفت : خوبي و بدي آدم ها به پول نيست . همه براي ما عزيز هستند اما آن مردم به حرفهاي او توجهي نداشتند و انگشت در گوشهايشان فرو مي کردند تا حرف او را نشنوند . تا اينکه روزي از روزها پيش او رفتند و گفتند : ديگر از دست تو خسته شده ايم . تو سالهاست ما را از عذاب خداي خودت مي ترساني . اگر راست مي گويي ، از خداي خود بخواه تا عذابش را براي بت پرستان بفرستد . نوح هم چون از دست آنها خسته شده بود ، دست به آسمان برد و از خدا خواست براي آنها عذاب بفرستد . خدا خواسته ي نوح را قبول کرد و از او خواست . تا کشتي خيلي بزرگ بسازد و منتظر فرمان خدا باشد . نوح شروع به ساختن کشتي کرد . هر روز بت پرستان او را مسخره مي کردند . اما نوح به حرف آنها توجهي نداشت ، وقتي کشتي آماده شد خدا به نوح فرمان داد : اي نوح به خانواده و يارانت بگو تا سوار بر کشتي شوند و از هر حيوان و پرنده يک جفت انتخاب کن و به کشتي ببر . ناگهان ابرهاي سياه آسمان را پر کرد ، همه سوار بر کشتي شدند ، اما يکي از پسران نوح نافرماني کرد و سوار نشد ، باران تندي شروع به باريدن کرد . در مدت کمي آب به بالا آمد و همه جا را گرفت ، بت پرستان و پسر نوح از کوه ها بالا رفتند تا آب به آنها نرسد اما آنقدر باران باريد که حتي کوهها هم زير آب رفتند و به اين ترتيب نوح و يارانش نجات يافتند و بت پرستان به همراه پسر نوح غرق شدند . بعد از چهل شبانه روز کشتي نوح در بالاي کوه « جودي » روي زمين قرار گرفت . نوح و همراهانش زندگي را از نو آغاز کردند و به کشت و زار و کشاورزي پرداختند.

 

پیراهن سبز بهشتی

فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت.پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نوبه خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تاچند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك درحياط بود.در زدند.
- چه كسي در مي زند؟
- يك نفر در را باز كند.
يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم
فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيدگوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت:از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم.دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد.پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداونددر قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوستداريد(به فقيران)ببخشيد.فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت دررفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد.زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام)رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله آمد.خانه بوي بهشت گرفت.او پيراهن سبز و زيبايي جلوي حضرت گذاشت وگفت: اي رسول خدا خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد كه به فاطمه (سلام الله عليها) سلام برسانم و اين لباس سبز بهشتي را براي او بياورم وقتي نگاه فاطمه (سلام الله عليها) به لباس سبز بهشتي افتاد گريست.عطر بهشتي پيراهن خيلي زود همه را به اتاق فاطمه (سلام الله عليها) كشاند.

 

خدمت به فاطمه (س)

حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟
خدمتكار مسجد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد.از بلال خبري نبود. يك جوان گفت: شايد مريض شده!
صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد.
وقت نماز كه ميشد، بلال فوري به مسجد مي آمد.بعد به بالاي پشت بام ميرفت و با صداي زيبايش اذان ميگفت.
-الله اكبر
همه ي نگاه ها به در مسجد بود.هركس كه مي آمد ، مردم نگاهش ميكردند. فكر ميكردند بلاال آمده ، اما از او خبري نبود . بالاخره پسركي توي مسجد دويد و داد زد : بلال دارد مي آيد!
پيامبر آرام شد. همه نگاه كردند به در مسجد. يعني بلال چرا دير كرده يود؟!
بلال نفس نفس زنان وارد مسجد شد. يلام كرد و جلوي حضرت محمد (ص) ايستاد . حضرت با خوشرويي پرسيدند: چرا دير كردي بلال؟
بلال گفت: سر راه كه داشتم به مسجد مي آمدم گفتم خدمت حضرت زهرا (س) بروم. وقتي به خانه اش رفتم او داشت گندم آرد ميكرد.پسر دلبندش حسن در كنارش روي زمين بود و گريه ميكرد. من گفتم : اي فاطمه ،‌كدام پيشنهاد را قبول ميكني. من حسن را نگه دارم و شما گندم ها را آرد كنيد يا شما حسن را نگه داريد و من گندمها را آرد كنم؟
حضرت زهرا (س) كه خسته بود جواب داد: من براي فرزندم مهربان تر هستم. تو آن گندم ها را آرد كن!
من مشغول كمك كردن شدم. به همين خاطر آمدنم دير شد.
حضرت محمد (ص) با يك دنيا مهرباني گفت : اي بلال ، تو به فاطمه (س) خدمت كردي . اميدوارم كه خداوند به تو رحمت و مهرباني كند.
بلال با گريه شوق بالاي پشت بام رفت . گنجشكها وقتي صداي " الله اكبر " بلال را شنيدند ،‌دسته جمعي لب بام مسجد نشستند و به او نگاه كردند

 

شکارچی و آهو

 

مداد پرکار

من مداد مرجان هستم ، يك مداد نويسنده و پركار ، راستش را بخواهيد من عاشق كاغذ هستم ، آنقدر عاشق كاغذ هستم كه هر روز در آن چيزهاي قشنگي نقاشي مي كنم .
وقتي مرجان مرا بدست مي گيرد ، آنقدر خوشحال مي شوم كه نگو ! با خودم فكر مي كنم كه حتماً الان مرجان يك نقاشي قشنگ و يا يك شعر خوب و يا يك داستان جالب را بوسيلة من ، روي كاغذ نقش مي بندد .
بعضي وقتها كه دختر كوچولوهاي همسايه ، حوصله شان سر رفته يا ناراحت هستند ، مرجان يك درخت قشنگ با گلهاي زيبا در اطراف آن ، يك رودخانه پر آب و يا يك قلب قشنگ برايشان مي كشد ، راستش من در اين لحظات از ته دل خوشحال هستم .
بيشترين خوشحالي من آن لحظه هايي است كه مرجان دارد فكر مي كند و بعد مرا روي كاغذ مي لغزاند كلمه اي مي نويسد و پاك مي كند ، دوبارة كلمه جديدي مي نويسد و پاك مي كند و آنقدر مي نويسد و پاك مي كند تا بالاخره يك جملة زيبا درست مي كند .
واي نمي داند چه قدر كيف مي كنم از اين كه بچه اي مرا به دست بگيرد و تكاليف مدرسه اش را حل كند ...
وقتي مرجان مرا آرام روي كاغذ ، تكان مي دهد و با من چند ضرفه اي به روي كاغذ مي زند ، مي فهمم كه دارد خيالها و فكرهايش را كنار هم مي گذارد و حركت مي دهد و بعد با آن خيالها تصاوير زيبا را روي كاغذ حك مي كند ، واي خداي من خيلي احساس غرور مي كنم !
اِ ، صبر كن ببينم ، چه اتفاقي دارد مي افتد ؟ مرجان خواهش مي كنم اين خطهاي قشنگ را پاك نكن !
« ـ آخه مداد عزيزم ، چرا متوجه نيستي ، اگر مامان بيايد و اين خطها را توي دفتر رياضي من ببيند ، عصباني مي شود و مي گويد : آخه دخترم مگر تو دفتر نقاشي نداري كه ...! »
امروز صبح ، مرجان خواهر و برادرهايم را يكجا جمع كرد ، نوك همة آنها را با تراش ، تيز كرد و به ترتيب توي جعبه خودشان گذاشت ، آخ جون امروز قراره توي مدرسه نقاشي داشته باشيم .
زنگ نقاشي ؛ مرجان از من و خواهر و برادرهايم خواهش مي كند كه در كشيدن يك نقاشي خوب كمكش كنيم ، ما هم به او قول مي دهيم به شرطي كه نوك ما را محكم روي كاغذ فشار ندهد ، هر چه كه دلش خواست برايش بكشيم .
مرجان آنقدر با احتياط نقاشي مي كند كه خانم معلم به خاطر اين همه دقت او ، يك بيست زيبا پائين نقاشي اش مي كشد !
به هر حال همكاري و دقت ما هم در اين موفقين بي تأثير نبوده است !
مرجان املاء مرا هم خيلي دوست دارد ، آنقدر در نوشتن املاء تلاش كرده است كه ، الان بخوبي مي تواند بهترين كلمات و جملات را كنار هم رديف كند و يك نامة‌زيبا براي دوستش بنويسد و سال نو را به او تبريك بگويد ، من مطمئن هستم كه وقتي او بزرگ بشود نويسندة خوبي مي شود ، آنوقت من و تمام مدادهايي كه زماني همكار او بوده اند ، به خودمان مي باليم كه سهمي در اين تلاش و پيروزي داشته ايم !
مرجان ، خوب به فكر من و خواهر و برادرهايم هست ، وقتي كه كارش تمام مي شود با خودش زمزمه مي كند كه : « حالا بايد مدادهاي عزيزم را بعد از يك روز تلاش خسته كننده توي جعبه شان بگذارم تا حسابي استراحت كنند ! » و بعد ، ما را توي جعبة مخصوص مان مي چيند ، مرجان ابداً از آن دسته بچه هايي نيست كه با بيفكري و بي نظمي خود مدادها را اذيت مي كنند و از بين مي برند ، از اين كه مداد او هستم خيلي خوشحالم.

 دو درخت همسایه

در يك باغچه كوچك ، دو درخت زندگي مي كردند . يكي درخت آلبالو و ديگري درخت گيلاس .
اين دو تا همسايه با هم مهربان نبودند و قدر هم را
نمي دانستند، بهار كه مي رسيد شاخه هاي اين دو تا همسايه پر از شكوفه هاي قشنگ مي شد ولي به جاي اين كه با رسيدن بهار اين دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر
شكوفه هايشان و اين كه كداميك زيباتر است ، بحث مي كردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر اين بود كه ميوه هاي كداميك از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو مي گفت : آلبالو هاي من نقلي و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گيلاس هاي تو سياه و بزرگ و زشتند.
درخت گيلاس هم مي گفت : گيلاس هاي من شيرين و خوشمزه است ، اما آلبالوهاي تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا اين كه دو تا درخت پير و كهنسال شدند اما عجيب بود كه آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در يكي از روزهاي پاييزي كه طوفان شديدي هم مي وزيد ناگهان يكي از شاخه هاي درخت گيلاس، شكست ، بعد هم شروع كرد به ناله و فرياد .
درخت آلبالو كه تا آن روز هيچ وقت دلش براي درخت گيلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهميتي نداده بود يكدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسايه عزيز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ايستادگي نداري مي تواني به من تكيه كني، من كنار تو هستم و تا جايي كه بتوانم كمكت مي كنم ،آخر من و تو كه به جز همديگر كسي را نداريم .
درخت گيلاس از محبت و مهرباني درخت آلبالو كمي آرامش پيدا كرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشكرم مي بيني دوست عزيز دوستي و مهرباني خيلي زيباست !
حيف شد كه ما اين چند سال گذشته را صرف كينه و بد اخلاقي خودمان كرديم .
بعد هر دو تصميم گرفتند كه خود خواهي را كنار بگذارند و
زيبايي هاي ديگران را هم ببينند . فصل بهار كه از راه رسيد درخت گيلاس رو كرد به آلبالو و گفت : «به به چه شكوفه هاي قشنگي چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اينطوري خيلي زيبا شده اي !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنينم ، اين زيبايي وجود توست كه من را زيبا مي بيند . به خودت نگاهي بينداز كه چه قدر زيبا و دلنشين شده اي !»
ديگر هر چه حرف بين آنها رد و بدل مي شد از مهرباني بود و همدلي و دوستي !
و راستي كه دوستي و محبت چقدر زيباست

 آزادی پروانه

بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند. حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما بعضي از آنها كه نمي توانستند فرار كنند ، به چنگش مي افتادند .
حسام ، وقتي پروانه ها را مي گرفت، آنها را در يك قوطي شيشه اي زنداني مي كرد .
يك روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطي انداخته بود ،قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لاي كتابش بگذارد و به همكلاسي هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند .
حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد .
در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد .
بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد .
دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد .
ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..!
بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد .
پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكن.

 تنبیه کلاغ خبرچین

در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند . يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش...بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت . كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن . كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد.

 صندلی قدیمی

صندلي قديمي در حاليكه خودش را تكان مي داد ، تا از شر تار عنكبوت هايي كه روي دست و پايش تنيده شده بود رها شود ، با خودش فكر كرد كه اي كاش هنوز هم همان سالهاي پيش بود و جاي او جلوي همان پنجره اتاق رو به حياط ، علي كوچولو روي آن مي نشست و اي كاش هنوز جوان بود جايش در انباري خانه لابه لاي وسايل خاك گرفته قديمي نبود .
اوهو - اوهو اين صداي سرفه كي بود ؟
و اي اين علي كوچولو است كه دارد خاك و غبار را از روي صندلي قديمي پاك مي كند.
اما نه اين علي كوچولو نبود ، بلكه اميد كوچولو پسر او بود .
حالا صندلي قديمي مثل گذشته كنار پنجره رو به حياط است و اميد كوچولو روي آن نشسته است و كتاب مي خواند ، با خودش فكر مي كند ؛ چه كسي ميداند كه چند لحظه ديگر چه خواهد شد

 دندانهای مادر بزرگ

مامان هميشه مي گويد وقتي كه مي خواهي بخوابي جورابهايت را در بياور ، سنجاقهايت را از موهايت باز كن ، عينك را بر دار و لباس راحت بپوش .
امروز يك چيزي را فهميدم مادر بزرگ علاوه بر اين كارها يك كار ديگر هم مي كند. مادر بزرگ همه دندانهايش را هم از دهانش در مي آورد . حتماً مي خواهد خستگي دندانهايش در برود.
اما من هر چه سعي مي كنم نمي توانم اين كار را بكنم شايد به خاطر اين كه هنوز بچه هستم.
حتماً من هم هر وقت بزرگ شوم مي توانم موقع خواب دندانهايم را در بياورم

 حضرت سلیمان (ع)

در زمان پيامبري حضرت داوود (ع) باغباني به نام شمعيل ، باغ زيبا و پرباري داشت و بخاطر اين نعمت خدا را سپاس ميگفت .
در همان حوالي چوپان جواني هم به نام سرمد هر روز گله گوسفندانش را به هنگام باز گرداندن از صحرا از كنار باغ شمعيل عبور ميداد . يك روز گله گوسفندان سرمد از بوي خوش برگهاي درخت مو از خود بيخود شده و به سمت باغ حركت كردند و سرمد هر چقدر تلاش كرد نتوانست مانع خراب كاريهاي آنها شود .
بعد از گذشت چند ساعت باغ شمعيل به ويرانه اي تبديل شد و او با عصبانيت از سرمد خواست كه براي برقراري عدالت بين شان به نزد داوود نبي بروند .
وقتي داوود مي انديشيد تا راه حلي براي اين مسئله بيابد فرشته وحي بر او فرود آمد و گفت : بهتر است به اين بهانه پسرانت را محك بزني هر كدام از پسرانت كه بتواند عادلانه ترين راه را پيشنهاد كند ، جانشين تو خواهد شد
بعد از گذشت چند روز يكي از پسران حضرت داوود (ع) كه سليمان نام داشت راه حل مشكل را پيدا كرده و به نزد پدر آمد و پاسخ آن اين بود كه سرمد بايد گوسفندانش را تا زماني كه باغ دوباره ميوه بدهد در اختيار شمعيل بگذارد تا در اين مدت او ،
از شير و پشم آنها استفاده كند و وقتي كه باغ دوباره محصول داد گوسفندان را به صاحبش سرمد باز گرداند .
بعد از اين جريان فرشته وحي نازل شد و گفت: اي داوود ، خداوند با شنيدن قضاوت عادلانه سليمان ، او را به جانشيني تو برگزيد.
داوود ( ع ) هم اين مطلب را به همه گفت و از آنها خواست كه پس از وي از سليمان اطاعت كنند. سليمان مدتها به فكر فرو مي رفت و دوباره اين وظيفه و رسالت فكر مي كرد و
مي دانست كه مسووليت سنگيني بر دوش او نهاده شده است . روزي كنار دريا قدم مي زد و از خدا مي خواست كه آنقدر به او نيرو دهد كه به راحتي بتواند انسانها را به خدا پرستي و عدالت دعوت كند . در همين لحظه بود كه ماهي عجيب سرش را از آب بيرون آورد و يك قطعه درخشان به سليمان داد .
سليمان با تعجب نگاه مي كرد اين جسم درخشان انگشتري با نگين گرانبها و پرارزش بود ، وقتي آن را به دست كرد فرشته اي به او گفت : « تو فرشته خدا هستي »
از آن به بعد سليمان گفتگوي تمام موجودات را مي شنيد و
مي فهميد و همچنين صداي باد را هم مي شنيد كه به او
مي گفت : اي پيامبر خدا من فرمانبردار تو هستم و هر كجاي اين دنيا كه اراده كني تو را خواهم برد .
موجودات نامرئي دنيا كه تا آن روز هيچ چشمي آنها را نديده بود يكي پس از ديگري پيش چشمان حيرت زده سليمان ظاهر
مي شدند و در مقابلش تعظيم مي نمودند ، در همين زمان بود كه سليمان بر روي زمين نشست به سجده رفت و از خدا خواهش كرد كه او را راهنمايي كند كه از نعمت هاي
بي نظيرش چگونه براي سعادت انسانها بهره ببرد .
وقتي سر از خاك بر مي داشت به باد فرمان داد تا تختش را به ميدان بزرگ شهر آورده و بر زمين گذارد . مردم با ديدن سليمان جوان و ابهتي كه پيدا كرده بود شگفت زده شده بودند .
سليمان لب به سخن گشود و گفت : من از طرف خدا براي راهنمايي شما برگزيده شده ام و ماموريت دارم همه مردم جهان را به پرستش خداي يكتا و اطاعت از فرمانهايش دعوت كنم.
يك روز كنار ساحل مورچه اي را ديد كه دانه گندمي را به دهان گرفته و به سوي دريا مي رود سليمان با نگاهش او را تعقيب كرد ، در همين لحظه قورباغه اي از آب بيرون آمد و دهانش را باز كرد و مورچه داخل دهان او رفت .
قورباغه زير آب رفت و پس از مدتي برگشت، دهانش را باز كرد و همان مورچه از دهانش بيرون آمد . سليمان دستش را مقابل مورچه گرفت و مورچه بر كف دست او ايستاد سليمان از مورچه پرسيد :
دانه گندم را كجا بردي؟ مورچه پاسخ داد در اعماق اين دريا صخره اي است كه يك شكاف كوچك درون آن وجود دارد داخل آن شكاف ، كرم نابينايي است كه نمي تواند غذايش را بدست بياورد من از طرف خدا ماموريت دارم كه غذاي او را ببرم ، قورباغه هم ماموريت دارد تا مرا جا بجا كند آن كرم مرا نمي بيند ولي هر بار كه برايش غذا مي برم ، مي گويد : خدايا از اين كه مرا فراموش نكرده اي تو را شكر مي كنم . سليمان از شنيدن اين ماجرا به انديشه اي عميق فرو رفت.
روزي سليمان به لشكريانش دستور داد تا آماده شوند و همگي با هم به همراه سليمان به زيارت خانه خدا بروند . در مسير حركت شان به طائف رسيدند كه معروف به سرزمين مورچگان بود پادشاه مورچه ها به آنها دستور داد تا به لانه هاي خود در زير زمين بروند . وقتي سليمان به نزديكي پادشاه مورچه ها رسيد با مهرباني از او پرسيد ؛ آيا نمي داني كه پيامبران بر آفريده هاي او ظلم نمي كنند؟ متعجم از اين كه دستور دادي آنها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : اين كار را به دليل آن انجام دادم كه شايد تو و سپاهت ناخواسته آنها را لگدمال كنيد و نيز آنها با ديدن نعمت هاي خدادادي و شكوه فراوان آن در شما نعمت هايي را كه خدا به خودشان عطا كرده فراموش كنند. سليمان از پادشاه مورچه ها خداحافظي كرد و رفت.
در مسير مكه احساس كرد هدهد پيك مخصوص خود را
نمي بيند لحظاتي بعد هدهد را ديد كه بازگشته است.
هدهد گفت : من در همين حوالي مشغول پرواز بودم كه به سرزمين سبا رسيدم حاكم آن سرزمين زني به نام بلقيس است و آنچه كه مرا خيلي عذاب ميدهد اين است كه مردم سرزمين سبا خورشيد را مي پرستند و در برابرش سجده مي كنند. سليمان نامه اي براي ملكه سبا نوشت و آنرا به هدهد سپرد تا برايش ببرد و از او خواست در همان نزديكي پنهان شود و ببيند كه بعد از خواندن نامه چه مي كند .
ملكه سبا نامه را چندين بار خواند و با تعجب به وزيرانش
مي گفت ؛ اين نامه از طرف سليمان است او اين نامه را با نام خدا شروع كرده و از من خواسته است كه تسليم او بشوم و به خداي يكتا ايمان بياورم ،سپس از وزيرانش خواست كه او را ياري كنند . وزيران گفتند ما نيروي جنگي زيادي داريم و آمادگي لازم براي مقابله با سليمان را داريم .
بلقيس گفت : هميشه جنگ چاره ساز نيست من بايد سليمان را امتحان كنم اگر از پادشاهان باشد به هر قيمتي تاج و تخت و پول مي خواهد و اگر پيامبر خدا باشد به دنيا علاقه اي ندارد و فقط به مردم نيكي مي كند . سپس دستور داد كه هداياي فراواني براي سليمان بفرستند وقتي هدايا را براي سليمان بردند به شدت عصباني شد و گفت : من پيامبر خدا هستم چرا شما فكر كرديد كه من دنيا دوست هستم و از ديدن هديه ها خوشحال مي شوم ، خداوند بيشتر و بهتر از اينها را به من بخشيده است سپس هدايا را پس فرستاد .
سليمان بعد از رفتن فرستادگان بلقيس گفت : اين زن خيلي داناست بايد بيشتر در مورد او تحقيق كنيم كدام يك از شما قبل از رسيدن او به اينجا مي توانيد تخت عظيم او را نزد من بياوريد. يكي از جنيان كه كارهاي خارق العاده مي كرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقيس را در آنجا حاضر كرد .
سليمان دستور داد تا تغييراتي در اين تخت عظيم بوجود بياورند و ببينند كه آيا بلقيس تخت خود را خواهد شناخت يا نه ؟
بعد از مدتي ملكه سبا با همراهانش از راه رسيدند بلقيس تخت خود را شناخت و از زيبايي عجيب و شگفت آوري كه در آن به وجود آورده بودند خيلي خوشحال شد و تعريف كرد .
بلقيس بعد از مشاهده و درك خوبيهاي سليمان و يارانش به خدا ايمان آورد و از گذشته اش توبه كرد .
بعد از مدتي سليمان به او پيشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم براي زيارت خانه كعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگاميكه از فلسطين مي گذشتند كمي براي استراحت توقف كردند همانجا فرشته وحي نازل شد و گفت : اي سليمان اين جا مقدس است و فرشتگان و پيامبران در اين جا نازل مي شوند پس مسجدي با شكوه براي عبادت خدا بساز . سليمان به همراه جنيان به محل رفته و دستور داد كه مسجد با شكوهي در آنجا بسازند و نيز دستور داد برج بلندي هم در كنار آن مسجد برايش بنا كنند تا از آنجا به كار معماران نظارت داشته باشد.
با آن كه كار ساختمان تمام نشده بود وليكن بناي محراب تمام شده بود . روزي از روزها درختي را ديد و از او پرسيد اسم تو چيست و براي چه كاري آمده اي ؟ درخت گفت : اسم من ويراني است براي اين آمده ام كه تو از چوب من براي تكيه خودت عصايي تهيه كني سليمان دانست كه زمان مرگش فرا رسيده است ولي سعي كرد كه با همان عصا طوري ايستاده تكيه كند كه معماران با ديدن او فكر كنند كه زنده است و دلگرم باشند و كار خود را انجام بدهند.
وقتي فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زيادي در اين جا زندگي كرده ام ولي اكنون كه دنيا را ترك مي كنم فكر مي كنم چند روزي بيشتر در آن نبوده ام فرشته مرگ لبخندي زد و گفت : اين حرفي است كه من تا حالا زياد شنيده ام جسم بي جان سليمان يكسال همان طور كه به عصا تكيه كرده بود ايستاد باقي مانده و افرادش بر اين گمان كه زنده است و آنها را مي بيند حسابي كار مي كردند تا كار مسجد الاقصي هم پايان رسيد .
سپس خدا موريانه ها را فرستاد تا عصاي سليمان را بجوند و اين كار انجام شد ، پيكر سليمان به زمين افتاد و همه دانستند سليمان نبي از دنيا رفته است

 سرگذشت ضحاک و ماردوش

در افسانه هاي كهن اين سرزمين پادشاه عادل و درستكاري بود كه اهريمن پليد تصميم به جنگ و ستيزه با او گرفته بود .
اين پادشاه درستكار كه مرداس نام داشت مردي خداپرست و پرهيزكار بود .
بارها توسط اهريمن وسوسه شده بود كه از كارهاي خوب و اعمال نيك دست بردارد ولي با صبر و سعي خودش بر ايمان و خوبيهايش ثابت مانده بود .
روزي اهريمن با خود انديشيد و سپس خود را به صورت مرد جواني در آورده و به قصر مرداس رفت تا او را بفريبد. وقتي به قصر رسيد پسر پادشاه ضحاك بر روي تختي تكيه داده بود و استراحت مي كرد ضحاك بسيار نادان و كم تجربه بود و اهريمن به راحتي توانست با حرفهاي جذاب خود او را بفريبد.
روزها گذشت و همچنان دوستي بين ضحاك و اهريمن محكمتر مي شد تا جايي كه ضحاك براي هر تصميمي كه مي گرفت حتماً نظر اهريمن را جويا مي شد . روزي اهريمن رو به ضحاك كرده و به او گفت: مي دانم كه پدرت زحمات زيادي براي اين قصر و حكومت و مردم كشيده است ولي حقيقت اين است كه مردم دلشان مي خواهد فرمانرواي جواني مثل تو داشته باشند چون پدرت ديگر پير و فرسوده شده است. ضحاك جواب داد ؛ نه پدر من هنوز زنده است اين امكان ندارد .
اهريمن پاسخ داد ، مهم اين است كه تو به پادشاه شدن علاقه داري و براي رسيدن به آن بايد تلاش كني اگر تنها مانع رسيدن تو به تاج و تخت زنده بودن پدرت است ميتواني او را بكشي.
به هر حال او پير است و حتي اگر به دست تو هم كشته نشود همين روزها خواهد مرد ، در اين راه هر كمكي هم از دستم بر بيايد برايت انجام مي دهم .
ضحاك نادان تسليم تلقينات اهريمن گشته و بي چون و چرا پذيرفت . اهريمن فرداي آن روز چاه عميقي را بر سر راه مرداس ايجاد كرد روي آن را با برگهاي خشك پوشاند، سپس به بالاي ديوار باغ رفت و منتظر مرداس شد .مرداس موقع عبور از آنجا بر روي برگهاي خشك قدم گذاشت و به درون چاه پرتاب شد و از دنيا رفت .
ضحاك به جاي پدرش بر تخت پادشاهي نشست ولي هيچكدام از خصوصيات پدرش را نداشت . او مردي خود خواه و بي فكر بود و فقط به فكر خوشي هاي خودش بود به همين جهت از زماني كه تاج و تخت شاهي به او واگذار شد ظلم و ستم بر مردم را شروع كرد . براي ترتيب دادن جشن ها و ضيافت هايش احتياج به آشپز ماهر داشت بنابر اين اهريمن خود را به شكل آشپز در آورد و با پختن غذاهاي خوشمزه و ترتيب دادن سفره هاي رنگين محبت خود را در دل ضحاك جاي داد . روزي ضحاك آشپز را صدا كرد و گفت: از كار تو خيلي راضي هستم آرزويت را بگو تا برايت برآورده سازم .
آشپز هم كه منتظر فرصت بود ، گفت : تنها آرزوي من شادي شماست و آرزو دارم شانه هاي شما را ببوسم و محبتم را اينطوري كه به شما نشان بدهم . ضحاك قبول كرد و لباسش را كنار زد درست همان لحظه اي كه آشپز شانه هاي ضحاك را بوسيد دو مار ترسناك در جاي بوسه ها ظاهر شدند و همان لحظه بود كه آشپز ناپديد شد .
ضحاك كه حسابي ترسيده بود دستور داد مارها را از ريشه ببرند ولي درست در همان جاهاي برش ، مارهاي ديگر روئيدند.
چندين بار اين كار تكرار شد ولي فايده اي نداشت چون به محض بريدن ريشه مارها به جاي آن مار ديگري مي روييد .
ضحاك پزشكان زيادي را براي كمك گرفتن به دربار خود دعوت كرد ولي همه آنها از كمك به او عاجز بودند .
روزي از همين روزها اهريمن كه خود را به شكل پزشك ماهري در آورده بود به نزد پادشاه آمد به او گفت : مارها در اثر خوردن مغز انسان روز به روز ضعيفتر مي شوند پادشاه تصميم گرفت براي نجات خود از دست مارها هر روز حكم اعدام دو نفر را بدهد و از مغزهاي آنها براي نجات خود استفاده كند .
روزها گذشت و پادشاه هر روز دو انسان بيگناه را فداي
خودخواهي خودش مي كرد تا اين كه يك روز خدمه هايي كه مسوول تهيه غذا از مغر انسان براي مارها بودند تصميم گرفتند از مغز حيوانات استفاده كنند و زندانيان محكوم به اعدام را فراري بدهند.
سالها گذشت تا اين كه فريدون قهرماني كه پدرش نيز بدست ضحاك به قتل رسيده بود بر عليه او قيام كرد و او را شكست داد و مردم بينوا را نجات بخشيد و اينچنين بود كه اهريمن نااميد و غمگين شد .
ضحاك مار دوش در غاري واقع در كوه دماوند زنداني شد و ديگر هيچ مغزي نبود تا خوراك مارها شود و به اين ترتيب خودش هم گرفتار شد ، اهريمن كه خودش ضحاك را گمراه كرده بود لحظه به لظحه با خنده هاي شيطاني اش او را آزار ميداد ولي هرگز نتوانست فريدون شاه را گمراه نمايد چون او از نيروي عقل خودش استفاده مي كرد .
از اين داستان نتيجه مي گيريم كه
۱- هرگز براي رسيدن به پول ، مقام يا موفقيت باعث آزار ديگران نشويم و مانند ضحاك كه براي رسيدن به مقام راضي به مرگ پدرش شد فقط به فكر امروز نباشيم .
۲- براي نجات خودمان حق نداريم زندگي ديگران را در معرض خطر قرار دهيم .
۳- هر كاري كه انجام مي دهيم علاوه بر آن كه سزايش را در جهان آخرت خواهيم داد در اين دنيا هم مكافات عمل خود را پس مي دهيم

 آفرینش حلزون

روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم .
وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين .
عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟
عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم !
يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند .
همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود .
به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟
او گفت : سلام ! اسم من حلزون است .
بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟
حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .
آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! »
حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟
حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد !
من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند .
آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !
از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود !
حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم .
ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟
حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است .
آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان !
خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد .
آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست .
ناراحت شدند و شروع كردند به گريه .
حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟
عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟
حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد .
از آن روز به ب

يك مرد شكارچي ، چند روز پشت سر هم ، به شكار رفت و چيزي نتوانست شكار كند .
يك روز صبح زود از خواب بيدار شد و سوار اسب شده و به طرف كوهستان رفت ، تا يك گوزن شكار كند . هر چه كوهستان را گشت نتوانست گوزني پيدا كند ناچار شد كه به طرف صحرا برود .
وقتي كه به صحرا رفت ، آهوهايي را ديد كه به سرعت مي دوند و فرار مي كنند .
خيلي زود با اسبش به طرف آنها تاخت ، تا اينكه بعد از چند ساعت دويدن به آنها رسيد . اين آهوها بچه و مادر بودند ، با هر زحمتي كه بود يكي از آنها را گرفت .
توي دلش با خودش فكر مي كرد كه اگر امشب بچه آهو را بفروشد ، پول خوبي گيرش مي آيد . همانطور كه به سمت شهر مي رفت ، ناگهان ديد

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
شير و آدميزاد

 

يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.»
گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها بپرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.
پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
شتر گفت: خدا نصيبم نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست میکند دست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها به ما می گویند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدميان مردم آزار
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ...»  شیر گفت: « حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت: « پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد. گفت: « پس برويم.»
سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |

عناوين آخرين مطالب ارسالي
» شکلات تلخ بخورید زیرا به سلامتی کمک می کند
» صابون های ضد باکتری !
» مردم دنیا بیش از حد نمک مصرف می کنند
» ورزش موثرترین دارو برای درمان و پیشگیری از انواع بیماری های مزمن است
» از صلوات های نذری تا وصیت نامه ای که تغییر کرد (خاتمی به روایت فرزند)
» خواص فوق العاده ماست
» معرفی 10 منبع جدید انرژی: از ضربان قلب تا روغن تمساح
» ۱۰ پیشرفت مهم پزشکی در سال ۲۰۱۳
» افزایش غیر طبیعی شیوع سرطان در ایران
» همه چیز درباره الماس
» مجردها یا متاهل‌ها؛ کدام خوشبخت‌ترند؟
» مصرف آب پرتقال طبیعی، چهره را زیبا می‌کند
» رنگ ها و نقش آنها در درمان بیماری ها
» اشعه الکترو مغناطیسی مانیتور عوارض سوء بر جنین خانم های باردار ندارد
» ۳ ماده خطرناک در لاک ناخن
» چه عواملی موجب قارچ ناخن می شود؟
» انگور، شیر زمینی که مادر است
» فقط برای این که دوست‌شان داریم
» لوسیون درخشانی مو
» انواع چای
» اعتدال راز استمرار ورزش
» برو دارمِ‌ت
» دندان های سفید
» فواید رابطه زناشویی
» یک روش لاغری جدید که به حرکت دادن ماهیچه‌های بدن نیازی ندارد!
» هشدار: اگر برای کودکان خود لوازم مدرسه میخرید، مراقب این مواد سمی باشید
» چرا مبتلایان به سینوزیت این‌قدر عطسه می‌کنند؟
» مصرف صحیح داروها - نگهداری صحیح داروها - توصیه های دارویی
» هندونه سرخ تابستان
» شلیل میوه لاغری و زیبایی
» کرفس، سلطان سبزی‌ها
» قلب و روح سالم، با ورزش منظم
» استرس باعث افزایش ریزش مو می شود
» روانشناسی رنگ ها
» نجات کودکان سرطانی با اهدای خون بند ناف
» حفاظت پوست در برابر نور آفتاب
» تازه های بیماری اوتیسم یا درخودماندگی
» کشف ارتباط مالاریا و ایمنی بدن بیماران
» حافظه ژنتیکی، میراث دار خاطرات نیاکان
» کاربرد واکسن سل در درمان دیابت
» ۳۴ سال بعد
» نمک حمام و مواد مخدر صنعتی
» میکرب ها در سرتا پای بدن ما!
» شیرینی بیشتر، حافظه کمتر
» سی امین سالگرد بعد از «ایدز»
» ماده مخدر نمک حمام (Bath Salts Drugs) چیست؟
» ماده مخدر روانگردان جدید صنعتی (آرامش )TranQuility کافئین با مخدر نمک حمام
» سكته قلبي به چه دليل اتفاق مي افتد؟
© 2008 luxe.blogfa.com
Powered By : Blogfa