rss اضافه به علاقه مندی ها صفحه خانگی کنید ذخیره صفحه تماس با من بایگانی مطالب صفحه اول
درباره خودم
به وبلاگ لوکس خوش امدید.



موضوعات مطالب
پرستاری
پزشکی
علمی
جالب و خواندنی
حکــایــت
کودکان
آرشيو مطالب
دی 1392
شهريور 1391
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
آذر 1389
آبان 1389
نويسندگان وبلاگ
علی حسینی ده آبادی
پيوندهاي روزانه
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
لينك دوستان
قیمت روز طلا,سکه,ارز در بازار ایران
دیکشنری آنلاین
کانون ادبیات ایران
خبرگزاری کتاب ایران
یک پزشک
دانلود کتابهای صوتی
سایت چراغهای رابطه
کنجکاو
زیبا شو دات کام
ترین ها و رکوردهای جهانی
آموزش بهداشت و ارتقاء سلامت ایران
مرجع دانلود کتابهای پزشکی و پیراپزشکی
سازمان نظام پزشکی شهرستان میبد
سازمان نظام پرستاری
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه





[ قالب رايگان ]
دیگر امكانات وبلاگ
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل
معرفی وبلاگ به دوستان
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
تعداد بازديدها :
طراح قالب

طراح قالب : اسحاق مافي

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 81559
تعداد مطالب : 223
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


معرفي صفحه به دوست

نام شما :

ايميل شما :

ايميل دوست شما :

powered bye:
ParseCoders.com

تماس با من
چه کشکی، چه پشمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
اصالت ذاتی بهتر است یا تربیت خانوادگی؟

در تاریخ آمده است، برسم قدیم روزی شاه عباس کبیر دراصفهان بخدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس ازسلام و احوال پرسی ازشیخ پرسید :


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
تاجر و 4 همسرش!

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.

همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستانی از ایتالو کالوینو

ایتالو کالوینو (به ایتالیایی: Italo Calvino) (۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ - ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شده‌است. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریه‌پرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهم‌ترین داستان نویس‌های ایتالیا در قرن بیستم بدانند.


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستان کوتاه

1- جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار مي افته، چرا بايد هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوريم و حتي يك بار هم يك ناهار درست و حسابي نداشته باشيم؟!»، خروس سرش را پايين انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.

2- مادر گفت:اگر غذات رو نخوري مي گم «لولو» بيآد بخورتت، كودك باز هم گريه كرد،مادر داد زد:«لولو» بيا!، لولو آمد، كودك خنديد. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو بايد از چي بترسونيم؟!»

۳- دوستش مي خورد و مي خوابيد اما او پله هاي ترقي را يكي يكي و با زحمت بالا مي رفت، به جايي رسيد كه ديگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صداي دوستش را از آن بالا بالاها شنيد:« ديدي آسانسور ترقي هم وجود داره ؟!»

۴- پروانه در ميان گل ها بود و او محو زيباي اش شده بود، ناگهان مشتي بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداري!»

۵- مگس كش سوسك رو كشت، اما هيچ كس او را به خاطر سوء استفاده از اختياراتش محاكمه نكرد.

۶- تمام پل هاي پشت سر رو خراب كرده بود، عادتش بود كه از هر پلي كه رد ميشه اونو خراب كنه و براي برگشتن از هواپيما استفاده كنه


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستانهائی از بحارالانوار

شخصى در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد:

- الهى ! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما!

امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين دعايى مكن ! زيرا كسى نيست كه محتاج ديگرى نباشد و همه به يكديگر نيازمندند.

بلكه هميشه هنگام دعا بگو:

- خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نيازمند مساز!  بحارالانوار جلد 78 صفحه 135

ادامه مطلب هم مطالعه نمائید.


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
تدبیر حکیمانه مؤسس حوزه علمیه قم

 

طلاّب علوم دینیه و علما و اهالی مذهبی شهر قم از اعمال خشن و شدید رضا شاه سخت ناراحت شدند و در حالت بهت و حیرت بودند، چون تصور نمی کردند که کار به این جا بکشد و شاه به چنین اقدامات سختی که نسبت به آستانه حضرت معصومه ـ علیها السلام ـ و مقام روحانیت در انظار عامّه توهین آمیز بود جرئت نماید؛ لذا چون نمی توانستند به سکوت بگذرانند و اقدامی نکنند جمعی از علما و مردم در این بین به محضر موسس حوزه علمیه آیت الله حاج شیخ عبدالکریم شتافته و از ایشان تقاضا کردند که حکم جهاد صادر کنند ولی آیت الله العظمی حائری چون از خوی ددمنشانه شاه اطلاع داشتندکه اگر حرکتی از ناحیه مردم صورت بگیرد مأمورینی برای سرکوب خواهد فرستاد و این جریان از قم به شهر های دیگر هم، بر اساس این که آیت الله حائری که یک مرجع عالی مقام مذهبی است حکم جهاد را صادر کرده است ـ سرایت خواهد کرد و یک بلوای عمومی بوجود خواهد آمد و خونریزی وسیعی به راه خواهد افتاد و ایادی رضا خان حوزه علمیه را متلاشی و نابود خواهد ساخت و لذا بی درنگ و قبل از آن که از مردم حرکتی سر بزند بر اساس حسن تدبیر و درایت حکیمانه خود این حکم را صادر نمود.
اظهار هر گونه عکس العملی و لو لفظاً در مورد واقعه ضرب و شتم و دستگیری حضرت آیت الله حاج شیخ محمد تقی بافقی دامت برکاته و یا حتّی صحبت کردن در مورد معظم له تا اطلاع ثانوی حرام است.
اگر چه عده زیادی از مردم فلسفه چنین حکم ظاهراً شگفت آوری را نفهمیدند امّا بنا به انضباط دینی، و اعتقاد ایمانی قلبی، و اطاعت از رهبر مذهبی، اطاعت کردند و در قم آب از آب تکان نخورد و بدین ترتیب موسس کبیر حوزه علمیه حوزه را از خطر حفظ کرد.
حتّی بنده از اساتید بزرگ خود شنیده ام که گاهی مردم متعّهد و علمای بزرگ از اعمال خلاف شرع رضا خان از قبیل کشف حجاب اجباری زنان، و قدغن کردن عزاداری حضرت سید الشهداء ـ علیه السلام ـ و خلع لباس روحانیت، و برداشتن عمامه ها از سر و اهانت به علما سخت ناراحت می شدند و از آیت الله حائری با اصرار می خواستند که ایشان که یک مرجع بزرگ مذهبی بود حکم کند که مردم مسلمان در مقابل این رژیم به نحوی قیام کنند ـ مثلاً لااقل مالیات ندهند ـ ولی ایشان امر به صبر و سکوت می کرد تا این که روزی علما را جمع کردند و فرمودند می دانید که در جریان عاشورا اصحاب سید الشهداء ـ علیه السلام ـ این قدر عظمت پیدا کردند و نسبت به شهدای دیگر اسلام برتری یافتند؟ گفتند: نه.
ایشان فرمودند:
«رمز عظمت و چشم گیر و مهم آنان این است که تا زنده بودند و می توانستند نگذاشتند امام حسین ـ علیه السلام ـ به میدان برود و تا آخرین نفر و آخرین نفس جنگیدند و کشته شدند ولی وجود حضرت امام حسین ـ علیه السلام ـ را حفظ کردند و چند دقیقه ای شهادت فرزند پیغمبر را به تأخیر انداختند ما هم لازم است چند روز هم شده، این حوزه را حفظ کنیم و کاری نکنیم بهانه بدست دشمن بدهیم تا حوزه علمیه قم را بهم بزند و نابود بکند، صبر کنید تا خداوند فرجی عنایت بفرماید و این در حالی بود که رضا خان دیکتاتور، حوزه های اصفهان و مشهد و شهر های دیگر را به تعطیلی کشانده بود و بسیاری از رجال علمی و دینی در زندان ها و تبعیدگاه ها بسر می بردند و یا اساساً به دستور شاه آن ها را کشته بودند.»
تدبیر حکیمانه و حفظ شجره طیبه
این مرد بزرگ با تدبیر حکیمانه و بردباری عظیمی که شایسته نائب لایق و مقتدر امام عصر ـ علیه السلام ـ است حوزه را حفظ کرد تا این که حوزه علمیه رشد کرد و جمعیت آن از هزار نفر آن روز، امروز تقریباً سی هزار نفر می رسد و در آغوش این مرکز بزرگ علمی، رجال بزرگ فقهی، ادبی، فلسفی، و مفسّرین و محدّثین و متکلّمین تربیت و هر یک مشعل نورانی گردیدند که چهره اسلام را متجلّی ساختند، و علوم اهل بیت عصمت ـ علیهم السلام ـ را به سراسر دنیا رساندند، و به اسلام قدرت و قوّت بخشیدند و مهم تر از همه این که این شجره طیبه که به بار نشست از میان آن ها بموازات طلوع چهره های درخشان فقهی و علمی، چهره درخشنده ابرمردی فقیه، با صلابت ایمان و شجاعت و شهامت فوق العاده ای نیز ظاهر شد که ریشه رژیم ستم شاهی دو هزار و پانصد ساله را خشکانید و به جای آن حکومت اسلامی که منتهای آرزوی علمای بزرگ قرون و اعصار بود را برقرار کرد.
امروز تاریخ در برابر عمق و عظمت فکر آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری ـ اعلی الله مقامه ـ سر تعظیم فرود می آورد و صبر و حلم او را شایسته هزاران تکریم و تمجید می داند و کاملاً درک می کند که آن مرد بزرگ چه نظر صائبی در حفظ این شجره طیبه داشته است:
أَلَمْ تَرَكَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَهً طَیِّبَهً كَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَآءِ تُؤْتِى أُكُلَهَا كُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَكَّرُنَ . ابراهیم / 24 ـ 25.   
 


                      آيت الله نوري همداني - بر گرفته از كتاب اسلام مجسم، ص 317 - 335
 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
زندگی نامه ارشمیدس
ارشمیدس دانشمند و ریاضیدان یونانی در سال ۲۱۲ قبل از میلاد در شهر سیراكوز یونان چشم به جهان گشود و در جوانی برای آموختن دانش به اسكندریه رفت. بیشتر دوران زندگیش را در زادگاهش گذرانید و با فرمانروای این شهر دوستی نزدیك داشت. در اینجا سخن از معروفترین استحمامی است كه یك انسان در تاریخ بشریت انجام داده است. در داستانها چنین آمده است كه بیش از ۲۰۰۰ سال پیش در شهر سیراكوز پایتخت ایالت یونانی سیسیل آن زمان ارشمیدس مكانیكدان و ریاضیدان و مشاور دربار پادشاه یمرون یكی از معروفترین كشفهای خود را در خزینه حمام انجام داد. روزی كه او در حمامی عمومی به داخل خزینه حمام پا نهاد و در آن نشست و حین این كار بالا آمدن آب خزینه را مشاهده كرد ناگهان فكری به مغزش خطور كرد. او بلافاصله لنگی را به دور خود پیچید و با این شكل و شمایل به سمت خانه روان شد و مرتب فریاد می زد: یافتم، یافتم به زبان یونانی Heureca! Heureca او چه چیزی یافته بود؟

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
زندگی نامه ی آية الله شيخ عبدالكريم حائري رحمت الله علیه

تولد

سال 1267 هجري ق. در روستاي «مهرجرد»‌ میبد در خانة مردي پاكدل و پرهيزكار به نام «محمد جعفر» كودكي پا به عرصة حيات گذاشت و عبدالكريم نام گرفت.[1] وي دوران كودكي را در دامان پر مهر مادري سپري كرد تا به شش سالگي رسيد. در آن روزگار كه عبدالكريم بايستي پايش به مكتب باز ميشد در مهرجرد از مدرسه و مكتب خبري نبود و كودكاني كه بزرگ ميشدند به دنبال كار و حرفة پدران خود رفته، بهار عمرشان را در مزارع سپري ميكردند. اما عبدالكريم كه گويي سرنوشتي جز اين داشت مورد لطف الهي قرار گرفت و خيلي زود وسيلة‌درس و دانش اندوزي برايش فراهم شد.

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
زیباترین قلب

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه هایی دندانه دندانه در آن دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آن را پر نکرده بود.مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می ‌گفتند که چطور او ادعا می کند که زیباترین قلب را دارد!!!
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتما شوخی می کنی! قلب خود را با قلب من مقایسه کن. قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.
پیر مرد گفت:درست است.قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ ای بخشیده شده قرار داده ام،اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه درد آور هستند اما یاد آور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی باز گردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند، پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد. پیر مرد آن را گرفت و در گوشه ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد. دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود، زیرا که عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایتها

شاعر بی پول

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت: من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد.
اخوان گفت این پول چیه ؟.... تو که پول نداشتی.
نصرت رحمانی گفت : از دم در؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم.
چون بیش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگیر؛این بیست تومن هم بقیه پولت!
ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایتها

عاقبت هتک حرمت

ماجراي كسي كه هتك حرمت كرد چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتمشمعها را افروخته، درِ رواق را گشودم دیدم سگ سیاهی از رواق بیرون دوید ورفت


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حكايتي زيبا و خواندني از بخشندگی کوروش کبیر

 

 روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم ارتب” خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایت و داستانی پند آموز از حضرت محمد ( ص)

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود،عزراییل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر(صل الله علیه و آله) از اوپرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان هاهستی آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییلگفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
۱-  روزی دریایی طوفانی شد و امواجسهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حاملهنجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد ودر جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم کهجان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲-  هنگامی که شداد بن عادسالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود رادر ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرجنمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود وپای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمدکه جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد،دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپریکرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل بهمحضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریایبیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادرتربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبرنمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تاجهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایتها

ضربالمثل هاي ايراني/ آش نخورده و دهن سوخته

در روزگاران دور ، تاجري بود که همسر هنرمندي داشت . او آشپزبسيار ماهري بود . آشي که همسر تاجر مي پخت ، نظير نداشت . همه خويشان و آشنايانمرد ، آرزو داشتند که يک روز به خانه او دعوت شوند و آشي را که همسرش پخته ، بخورند .

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایتهای خواندنی

نجس ترین چیز در این دنیای خاکی؟
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟ برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود. در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
درسی از ادیسون

 ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد…


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستانهای ملا

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی
است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستان زیبای پیرمرد عاشق!

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می‌دانم او چه کسی است..!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
شراب قرمز

 

چند روز پیش بود، اومدم سر صبحی‌ در مغازه رو باز کنم، دیدم آقایی پرسید مغازتون بازه، گفتم همین الان چند لحظه صبر کنین.

اومد تو، پرسیدم می‌تونم کمکتون کنم؟

گفت، می‌تونین ۲ یورو بهم بدین؟

گفتم واسه چی‌؟

گفت میخوام شراب بخرم بخورم!

گفتم، چی‌ فرمودین؟ چی‌ می‌خواین بخرین؟

گفت شراب!

با خودم گفتم حتما یارو هم شاعره و طبع شعر داره، مثل حافظ خدا بیامرز خودمون، که تمام شعراش در باره شراب و ساقی و می‌‌ و میکدست اما منظورش،شربت گلاب و سکنجبین و به لیمویی بوده که تو بهشت به آدم میدن!

پرسیدم، شراب؟! شراب قرمز و سفید؟

گفت، البته جورای دیگشم هست، مثل rose که خوباش که گیر ما نمیاد، ارزوناشم ترشه، من خوشم نمیاد، من قرمزشو بیشتر دوست دارم! یک جور دیگشم هست که بهش میگن، شامپاین، یک جور دیگشو از پرتغال میارن بهش میگن پورت………

گفتم ، مگه داری اصول دین تعریف میکنی‌ که یکی‌ یکی‌ داری میشمری؟

گفت، شما پرسیدی!

گفتم، یعنی‌ میخوای که من به شما پول بدم که بری باهاش شراب بخری بخوری؟

گفت ۲ یورو کم دارم، یک یورو، یکی‌ دیگه بهم داد!

گفتم، ما همه جورشو دیده بودیم، این جورشو دیگه ندیده بودیم که یکی‌ بیاد بگه پول بده، برم شراب بخورم! اقلاً داستانی‌ جور میکردی میگفتی‌، شاید دل‌ یکی به حالت‌ می‌سوخت!

گفت ببین، اگه یک ساعت واست داستان تعریف کنم که بچه هام گرسنن، زنم بیمارستانه، از خونه میخوان بندازنمون بیرون…. دو حالت ممکنه پیش بیاد؛

یا اینکه باور نمیکنی‌ و من یک ساعت وقت خودم و تورو تلف کردم، یام اینکه باور میکنی‌ و خیلی‌ ناراحت میشی‌!

حالا واسه اینکه نه وقتمون تلف بشه و نه تو ناراحت بشی‌، دو یورو بده من برم، خدا، جای دیگه بهت میرسونه!

گفتم، من به تو پول بدم بری شراب بخوری، اونوقت خدا واسه من میرسونه؟

گفت چرا که نه؟ تو به یکی‌ که محتاجه کمک کردی!

گفتم محتاج اونیه که واسه شام شبش مونده باشه، محتاج، اونیه که شکم بچه هاشو نتونه سیر کنه، محتاج اونیه که علیل باشه نتونه کار کنه، نه تو که با این گردن کلفتت، اومدی پول شرابتو از من میخوای!

گفت این چه حرفیه، یکی‌ احتیاج به غذا داره، یکی‌ هم مثل من احتیاج به شراب، همه محتاجیم، فرقش چیه که نون باشه یا شراب؟

گفتم، فرقش هر چی‌ که هست، من به کسی‌ پول نمیدم که بره، با پول من به خودش ضرر بزنه.

گفت شاید شما مسلمونی و بخاطر این نمیخوای بدی!

گفتم مسلمون که هستم اما اگه بیدین بیدینم بودم بازم اینکار رو نمیکردم.

گفت، تو دین ما شراب خوردن اشکالی نداره.

گفتم، خوش بحال تو، از من پول نگیر با پول خودت و هر کسی‌ دیگه، اینقدر شراب بگیر و اینقدر بخور که جیگرت از حلقت بزنه بیرون، نوش جونت!

گفت اینقدر سخت نگیر دوست عزیز، بده، میخوام به سلامتی خودت بخورم!

گفتم ببین، تو مگه زن و بچه نداری، بچه هاتو دوست نداری؟ اینقدر الکل می‌ریزی تو اون شیکمت، چار روز دیگه میوفتی می‌میری، فکر خودت نیستی‌، فکر زن و بچت باش! برو خودتو عوض کن!

گفت، ببین عزیز من، پول نمیدی، نده، دیگه واسه من موعظه نمیخواد بکنی‌!

گفتم، میدونی‌ من الان چند وقته بچه هامو ندیدم چه حالی‌ دارم؟ صبح تلفن زدم، دختر کوچیکم نمیخواست با من حرف بزنه، اصلا دیگه باباشم نمیشناسه! پنج ماهه ندیدمشون….

گفت می‌بخشین ها، مثل اینکه من اومدم گدایی، شما داری قصه تعریف میکنی‌؟ ببین دوست عزیز، من الان الکل خونم خیلی اومده پایین، الان حال و حوصله گوش دادن به این حرفا رو ندارم، پولرو بده، وقتی‌ خوردم و میزون شدم، میام پیشت، هر چی‌ دلت میخواد بگو، اصلا سرتو بذار رو شونم، یک ساعت گریه کن، قبوله؟

گفتم ببین دوست گرامی‌، من خودم صبح تا شب اینجام که گوش مردمو ببرم، اونوقت تو میخوای از من پول بگیری اونم واسه اینکه بری باهاش مشروب بخوری؟!

گفت باشه پس میرم ببینم، شاید یکی‌ پیدا کردم که مسلمون نبود و تونست منو امروز بسازه!

گفتم خوش اومدی!

گفت ببین من یک یورو بیشتر ندارم اما میخوام یه چیز از تو بخرم، چی‌ داری اینجا که قیمتش یک یورو باشه؟

گفتم اینجا با من سلام کنی‌ باید ۴۰-۵۰ تا بیای بالا، جنس یک یوریی ما اینجا نداریم!

نگاهی‌ به جنسایی که آویزون بود انداخت و گفت، تو خودتم نمیدونی چی‌ داری، ببین اونا روش نوشته ۱ یورو! یکیشو بیار میخوام بخرم!
گفتم ببین، تو اومدی با من شوخی‌ کنی‌ و سر به سر من بذاری؟

گفت نه، مگه اینجا فروشگاه نیست؟ منم مشتری هستم!

گفتم تو اصلا میدونی‌ اونا چیه؟

گفت مهم نیست، بیشتر از این پول ندارم!

جنسو واسش آوردم، پولشو داد و پرسید این چی‌ هست حالا؟

گفتم این پلاستیکیه که میچسبونن رو صفحه آیفون که صفحش خش نشه!

گفت چه جالب! همونجوری که داشت بازش میکرد خدا حافظی کرد و رفت از مغازه بیرون!

بیرون مغازه، پلاستیک رو در آورد و چسبوند رو پیشونیش! دستی‌ هم واسه من تکون داد و رفت!

رفتم بیرون صداش زدم، گفتم واسه همین گرفتی‌ که بچسبونیش رو کلّت؟!

گفت نه، من که موبایل ندارم، گفتم اقلاً استفاده‌ای ازش کرده باشم!

گفتم، اصلا واسه چی‌ گرفتیش؟

گفت، ، چونکه اولین نفر بودم که امروز اومد تو مغازت، اگه چیزی ازت نمیگرفتم، روز بدی میشد واست، کاسبیت نمیچرخید!

گفتم، ببین، تو گشنت نیست، اگه گشنت باشه ، دین ما میگه که باید بهت کمک کنم!

گفت نه، من صبحانه خوردم!

گفتم، الان گشنت نیست بعدا که گشنت میشه!

گفت نه ناراحت من نباش، ما هر وقت غذا بخوایم میریم یه جا هست بهمون غذای مجانی‌ میدن!

۱۰ یورو در آوردم بهش دادم، گفتم بیا برو با این میوه بخر، شوکولات بخار، هر چی‌ میخوای بخار فقط شراب نخر!

گفت نه، من میوه نمیخورم، بعدشم خندید و گفت شوکولات هم بخورم، چاق میشم، دوست دخترام می‌پرن!

گفتم باید بگیری، قبول نکنی‌ کاسبیم امروز کساد میشه!

پولو گرفت و خدا حافظی هم نکرد و رفت!

دو ساعتی‌ گذشت دیدم دوباره برگشت، یک ساک هم دستش بود، گفت، خرید کردم اومدم!

گفتم چقدر خریدت طول کشید؟

گفت ببین چی‌ گرفتم، چند تا پرتقال گرفته بود و شوکولات و نوشابه، ته ساکشم یک شیشه شراب بود، بازشم نکرده بود هنوز!

گفتم اون چیه؟

گفت شرابه، ناراحتی؟

گفتم نه، من پولو به نیّت دیگیی‌ بهت دادم، حالا تو هر چی‌ باهاش خریدی دیگه به من مربوط نیست، اینقدر بخور که جیگرت سوراخ سوراخ شه!

گفت ببین، نمیخواستم بگیرم اما نتونستم جلو خودمو بگیرم، الان هم که میبینی‌ اینقدر دیر اومدم، بخاطر این بود که ۲ ساعت جلو سوپر مارکت گدایی کردم تا این ۳ یورو پول شرابو جور کنم بیارم بهت بدم، که بدونی بد قولی نکردم و شراب رو با پول تو نگرفتم!

۳ یورو گذاشت رو میز و گفت، حالا دیگه می‌تونم بازش کنم، خیلی‌ ازت ممنونم، واست همیشه دعا می‌کنم که کاسبیت بچرخه!

چشمکی بهش زدم و گفتم، منم واست دعا می‌کنم که هیچ وقت بی‌ شراب نمونی!…….

 برگرفته از وبلاگ : babajun


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حكايت ديدار
 

تشرف علي بن مهزيار اهوازي

جناب علي بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين که شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (ع) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هيچ کدام از سفرها موفق نشدم. تا آن که شبي در رختخواب خودخوابيده بودم، ناگاه صدايي شنيدم که کسي مي گفت: اي پسر مهزيار، امسال به حج برو که امام خود را خواهي ديد. شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپري کردم. صبحگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا کردم، و به اتفاق ايشان مهياي سفر شدم و پس ازچندي به قصد حج براه افتاديم. در مسير خود وارد کوفه شديم. جستجوي زيادي براي يافتن گمشده ام نمودم، اما خبري نشد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسانديم.
چند روزي در مدينه بوديم. باز من از حال صاحب الزمان (ع) جويا شدم، ولي مانند گذشته، خبري نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد. مغموم و محزون شدم و ترسيدم که آرزوي ديدار آن حضرت به دلم بماند.
با همين حال به سوي مکه خارج شده و جستجوي بسياري کردم، اماآن جا هم اثري به دست نيامد. حج و عمره ام را ظرف يک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پي ديدن مولايم بودم. روزي متفکرانه در مسجد نشسته بودم.
ناگاه در کعبه گشوده شد. مردي لاغر که با دوبرد (لباسي است) محرم بود، خارج گرديد و نشست. دل من با ديدن او آرام شد. به نزدش رفتم.
ايشان براي احترام من، برخاست.
مرتبه ديگر او را در طواف ديدم.
گفت: اهل کجايي؟ گفتم: اهل عراق.
گفت: کدام عراق. [1] . 
گفتم: اهواز.
گفت: ابن خصيب را مي شناسي؟ گفتم: آري.
گفت: خدا او را رحمت کند، چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت مي گذرانيد وعطايش زياد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت: ابن مهزيار را مي شناسي؟ گفتم:آري، ابن مهزيار منم.
گفت: حياک اللّه بالسلام يا اباالحسن (خداي تعالي تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن، کجاست آن امانتي که ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکري (ع)) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جيب خود برده، انگشتري که بر آن دو نام مقدس محمد و علي (ع) نقش شده بود، بيرون آوردم.همين که آن را خواند، آن قدر گريه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت کند ياابامحمد، زيرا که بهترين امت بودي. پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوي تو خواهيم آمد.
بعد از آن به من گفت: چه را مي خواهي و در طلب چه کسي هستي، يا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.
گفت: او محجوب از شما نيست، لکن اعمال بد شما او را پوشانيده است.
برخيز به منزل خود برو و آماده باش.
وقتي که ستاره جوزا غروب و ستاره هاي آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان رکن و مقام ايستاده ام. ابن مهزيار مي گويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين کردم که خداي تعالي به من تفضل فرموده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معين رسيد. از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مي زند: يا اباالحسن بيا. به طرف او رفتم.
سلام کرد و گفت: اي برادر، روانه شو.
و خودش براه افتاد. در مسير، گاهي بيابان راطي مي کرد و گاه از کوه بالا مي رفت. بالاخره به کوه طائف رسيديم. در آن جا گفت: يااباالحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم. پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخوانديم.
باز گفت: روانه شو اي برادر. دوباره سوار شديم و راههاي پست و بلندي را طي نموديم، تا آن که به گردنه اي رسيديم. از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بياباني پهناورديده مي شد. چشم گشودم و خيمه اي از مو ديدم که غرق نور است و نور آن تلالويي داشت. آن مرد به من گفت: نگاه کن. چه مي بيني؟ گفتم: خيمه اي از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است. گفت: منتهاي تمام آرزوها در آن خيمه است. چشم تو روشن باد. وقتي از گردنه خارج شديم، گفت: پياده شو که اين جا هر چموشي رام مي شود. ازمرکب پياده شديم.
گفت: مهار حيوان را رها کن.
گفتم: آن را به چه کسي بسپارم؟ گفت: اين جا حرمي است که داخل آن نمي شود، جز ولي خدا.
مهار حيوان را رها کرديم و روانه شديم، تا نزديک خيمه نوراني رسيديم.
گفت:توقف کن، تا اجازه بگيرم.
داخل شد و بعد از زماني کوتاه بيرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.وارد خيمه شدم.
ديدم ارباب عالم هستي، محبوب عالميان، مولاي عزيزم،حضرت بقية اللّه الاعظم، امام زمان مهربانم روي نمدي نشسته اند [2] نطع سرخي برروي نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشي از پوست تکيه کرده بودند. سلام کردم.
بهتر از سلام من، جواب دادند. در آن جا چهره اي مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده،پيشاني گشاده با ابروهاي باريک کشيده و به يکديگر رسيده. چشمهايش سياه وگشاده، بيني کشيده، گونه هاي هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال. بر گونه راستش خالي بود مانند قطره اي از مشک که بر صفحه اي از نقره افتاده باشد. موي عنبربوي سياهي داشت، که تا نزديک نرمه گوش آويخته و از پيشاني نوراني اش نوري ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدي بسيار بلند و نه کوتاه، اما کمي متمايل به بلندي، داشت. آن حضرت روحي فداه را با نهايت سکينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت کردم،ايشان احوال يکايک شيعيان را از من پرسيدند. عرض کردم: آنها در دولت بني عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواري زندگي مي کنند.
فرمود: ان شاءاللّه روزي خواهد آمد که شما مالک بني عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گردند.
بعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهايي که مخفي ترو دورتر از چشم مردم است، سکونت نکنم، به خاطر اين که از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زماني که خداي تعالي اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دسته هاي مختلف مخلوقاتش هميشه حجتي قرار داده است تا مردم از او پيروي کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو کسي هستي که خداي تعالي او را براي اظهار حق و محو باطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده کرده است.
پس در مکانهاي پنهان زمين، زندگي کن و از شهرهاي ظالمين فاصله بگير و از اين پنهان بودن وحشتي نداشته باش، زيراکه دلهاي اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغاني که به سوي آشيانه پرواز مي کنند واين دسته کساني هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند، ولي در نزدخداي تعالي گرامي و عزيز هستند.اينان اهل قناعت و متمسک به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و تابع ايشان دراحکام دين و شريعت مي باشند. با دشمنان طبق دليل و مدرک بحث مي کنند و حجتهاو خاصان درگاه خدايند، يعني در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداي تعالي، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل مي کنند.
فرزندم، بر تمامي مصايب و مشکلات صبر کن، تا آن که خداي تعالي وسايل دولت تو را مهيا کند و پرچمهاي زرد و سفيد را بين حطيم [3] . و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخلاص و تقوي نزد حجرالاسود به سوي تو آيند و بيعت نمايند. ايشان کساني هستند که پاک طينتند و به همين جهت قلبهاي مستعدي براي قبول دين دارند و براي رفع فتنه هاي گمراهان بازوي قوي دارند.
آن زمان است که باغهاي ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود. خداوند به وسيله تو ظلم وطغيان را از روي زمين بر مي اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظاهر مي نمايد. احکام دين در جاي خود پياده مي شوند و باران فتح و ظفر زمينهاي ملت را سبز وخرم مي سازد. بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدي بايد پنهان کني و به غير اهل صدق و وفا وامانت اظهار نداري. ابن مهزيار مي گويد: چند روزي در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم تا به سوي اهل و خانواده خود برگردم. در وقت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمي که با خود داشتم، به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار کردم که ايشان قبول نمايند.
مولاي مهربان تبسم نموده و فرمودند: اين مبلغ را که مربوط به ما است در مسيربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوري در پيش داري. بعد هم آن حضرت براي من دعاي بسياري فرمودند.
پس از آن خداحافظي کردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم. [4] .

پاورقي

[1] عراق در اصطلاح گذشتگان به دو جا گفته مي شده: اول، عراق عرب، يعني همين کشوري که معروف است. دوم،عراق عجم که به بخشهائي از مرکز ايران، يعني محدوده اي شامل کرمانشاهان، همدان، ملاير، اراک، گلپايگان واصفهان گفته مي شده است.
[2] چرمي که به عنوان زيرانداز استفاده مي شده است.
[3] حطيم: محلي در مسجدالحرام کنار خانه کعبه است.
[4] ج 2، ص 119، س 33

 

حاج‌آقا سيّد رضا هرندي

خطيب فقيد، جناب حاج‌آقا سيّد رضا هرندي از خطباي اصفهان بودند، و خلوص، صداقت، ساده زيستي و لحن شيرين ايشان در موعظه و تمثيل هنگام سخنراني، در خاطر كساني است كه سال‌ها پاي منبرشان حضور داشته‌اند. ايشان در دوازده بهمن 1360 رحلت كردند. در اوائل پيروزي انقلاب اسلامي، يك شب در روضه‌اي كه به مناسبت دهه فاطميّه(س) در منزل مرحوم والد ما برپا بود، بر فراز منبر جريان تشرف خويش را بيان كردند.
ايشان فرمودند: من در ايام جواني كه هنوز ازدواج نكرده بودم، در يكي از حجره‌هاي «مدرسة علميّه جدّه كوچك» به سر مي‌بردم. زماني از من دعوت شد كه در محله‌اي ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسايگي منزلي كه قرار است منبر برويد، چند خانواده بهائي ـ خذلهم الله ـ سكونت دارند كه بايد مواظب آنها باشيد و سخني كه موجب رنجش آنها بشود نزنيد. خلاصه، ضمن قبول اين دعوت، به فكرم افتاد كه اين ده شب را عليه بهائيت صحبت كنم. لذا در آن ده شب، دربارة پوچ بودن عقايد بهائيان داد سخن دادم و از اساس بطلان اين فرقة ضالّه را آشكار و برملا ساختم.
بعد از پايان يافتن ده شب، يك مجلس مهماني تشكيل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شديم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد كردم كه خيلي از سخنراني من تشكر و قدرداني كردند. يكي دست و صورت من را مي‌بوسيد و ديگري به عباي من تبرّك مي‌جست و احترام فراواني به من گذاشتند كه آقا شما چشم ما را روشن كرديد. بعد پرسيدند كه كجا قصد داريد برويد؟ گفتم كه، مي‌خواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند كه، خواهش مي‌كنيم امشب را به منزل ما تشريف بياوريد و مهمان ما باشيد. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامي كه از آنها ديده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذيرفتم و راهي منزل آنها شدم. مقداري راه آمديم تا به در بزرگ و محكمي رسيديم. در را باز كردند، و وارد شديم. بعد، درب خانه را از داخل، از پايين، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق كه شديم درب اتاق را هم از داخل بستند. ناگهان با چند نفر مواجه شدم كه با حالتي خشمگين دور اتاق نشسته‌اند و هيچ توجهي به ورود من نشان ندادند و حتي سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پيش خودم فكر كردم شايد بينشان نزاعي وجود دارد. ولي وقتي نشستم يكي از آنها با حالت توهين‌آميز و با صداي بلند به من خطاب كرد كه، «سيّد اين مزخرفات چيست كه بالاي منبر مي‌گويي؟ وشروع به تهديد كرد. من كه انتظار چنين سخناني را نداشتم، به يكي از آنها كه مرا به آنجا برده بود، رو كردم و گفتم: چرا اين آقا اين گونه حرف مي‌زند؟ ديدم آنها هم سخنان او را تأييد كردند، و شروع كردند به ناسزا گفتن و توهين كردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهيم كشت. من كه تازه متوجه شده بودم كه با پاي خودم به قتلگاهم آمده‌ام، شروع كردم به نصيحت كردن آنها، تا بلكه بتوانم آنها را از فكر كشتن منصرف كنم. در ابتدا بين آنها بگو مگو بود و نمي‌خواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولي وقتي به آنها گفتم كه من در دست شما اسير هستم و شب هم خيلي طولاني است، اجازه بدهيد سخني با شما بگويم به ما مهلت دادند كه صحبت كنيم. گفتم: من پدر و مادر پيري از قرية هرند (در اطراف اصفهان) دارم كه مرا به زحمت به شهر فرستاده‌اند كه درس بخوانم و به مقامي برسم و خدمتي بكنم. اكنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند براي آنها خيلي سخت است و چه بسا سكته كنند، يا بميرند، شما بياييد به خاطر آنها دست از كشتن من برداريد. ديدم در جواب با تندي و اهانت مي‌گفتند، زود كار را تمام كنيد و اصلاً اعتنايي به سخن من ‌نكردند.
دوباره گفتم: شب طولاني است و عجله‌اي ندارد، ولي حرف ديگري هم دارم. گفتند: بگو ولي حرف آخرينت باشد. گفتم شما با اين كار خودتان يك امامزادة واجب‌التعظيمي را پديد مي‌آوريد كه مردم بر مرقد من ضريحي درست خواهند نمود، و سال‌هاي سال به زيارت من خواهند آمد، و براي من طلب رحمت و اداي احترام و براي قاتلين من نفرين و لعن خواهند كرد. پس بياييد و به خاطر خودتان كه بدنام نشويد، از اين كار منصرف شويد. باز ديدم سر و صدا بلند شد كه او را زود بكشيد، خلاصش كنيد، اينها چه حرف‌هايي است كه مي‌زند؟
من كه ديگر از موعظه كردن نااميد شدم، دست از حيات خودم كشيدم و آمادة مرگ شدم، پس گفتم: اكنون كه شما تصميم به كشتن من داريد، اجازه دهيد كه دم مرگ دو ركعت نماز بخوانم و بعد هر چه مي‌خواهيد بكنيد. باز سر و صدا بلند شد، بعضي مخالف بودند و بعضي موافق و بالاخره راضي شدند كه به اندازة دو ركعت نماز به من مهلت بدهند. وقتي فهميدند كه مي‌خواهم وضو بسازم، بعضي گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته‌ تا بيرون اتاق برود و فرياد بزند. گفتم، شما همراه من بياييد، اگر فريادي زدم همان‌جا كارم را تمام كنيد من اصلاً در اين فكر نيستم. بالاخره با اصرار، پيشنهاد من را قبول كردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بيرون آمدند كه مبادا فرياد بزنم و به همسايه‌ها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ايستادم. از آنجا كه احساس مي‌كردم آخرين نمازي است كه اقامه مي‌كنم، با حال توجه و حضور قلب زياد نماز را خواندم. در سجدة آخر نماز بود كه قصد كردم هفت مرتبه بگويم: «المستغاث بك يا صاحب‌الزمان». و در ذهنم اين گونه خطور كرد كه يا بقيةالله(ع)، من براي دفاع از دين شما و آبا و اجدادتان اينجا گرفتار شده‌ام. هرگز براي تبليغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائيت را بر روي منبر نگفتم. اكنون اگر مصلحت مي‌دانيد به هر طريقي كه مي‌دانيد مرا از دست اينها نجات دهيد، زيرا شما هم مي‌دانيد كه من اينجا گرفتار شده‌ام و هم مي‌توانيد مرا نجات دهيد.
هنوز در سجدة آخر نماز بودم كه شنيدم درب اتاق باز شد؛ با اينكه از داخل بسته شده بود. سپس آقايي وارد شدند و كنار من ايستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم. آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره كردند كه بلند شو تا برويم. دست مرا گرفتند و به قصد بيرون آمدن از خانه، راه افتاديم.
اين بيست نفري كه لحظه‌اي پيش دست به چاقو بودند تا مرا بكشند، گويي همه مجسمه‌اي بر ديوار شده بودند كه چشم‌هاي آنها مي‌ديد و گوش‌هايشان مي‌شنيد ولي آن چنان تصرّفي در آنها شده بود كه از جاي خود نمي‌توانستند تكان بخورند، يا كلمه‌اي حرف بزنند.
همراه آقا از اتاق بيرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالي كه قبلاً چندين قفل بر آن زده بودند. از خانه بيرون آمديم، نيمه شب بود. در فكر من هم تصرفي شده بود كه توجهي به اينكه اين آقا كه هستند و من به چه كسي در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلكه در فكر اين بودم كه حالا وقتي به درب مدرسه مي‌رسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم. اما وقتي رسيديم، ديدم درب باز است و ما داخل مدرسه شديم. من به آن آقاي بزرگوار تعارف كردم و گفتم: بفرماييد داخل حجره، در خدمتتان باشيم. ايشان در جواب، جمله‌اي به اين مضمون فرمودند كه «بايد بروم و افرادي نظير شما هستند كه بايد به فريادشان برسم». من از ايشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالي كه براي روشن كردن چراغ به دنبال كبريت مي‌گشتم، ناگهان به خود آمدم كه، من كجا بودم؟ بهائي‌ها چه قصدي داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهايي يافتم؟ و اكنون چگونه آمده‌ام و كجا هستم؟ به دنبال اين فكرها، در پي آن بزرگوار بيرون دويدم ولي هر چه تفحّص كردم اثري از آقا نيافتم. فردا صبح شنيدم خادم مدرسه با طلبه‌ها، بر سر اينكه چرا درب مدرسه را باز گذاشته‌اند و چرا ديروقت به مدرسه آمده‌اند، نزاع داشتند. فهميدم كه درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به بركت آقا، هنگام ورودمان باز شده است. طلاب اظهار بي‌اطلاعي مي‌كردند، تا اينكه سراغ ما آمدند كه چه كسي براي شما درب را باز كرد؟ من گفتم: ما كه آمديم درب مدرسه باز بود و جريان را كتمان كردم.
صبح همان شب، همان بيست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجره‌ام وارد شدند و همگي اظهار داشتند كه شما را قسم مي‌دهيم، به جان همان كسي كه ديشب شما را از مرگ و ما را از گمراهي و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نكن و همگي شهادتين گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان اين راز را در دل داشتم و آن را به احدي نمي‌گفتم تا مدّتي بعد از آن، اشخاصي از تهران نزد من آمدند و گفتند: جريان آن شب را بازگو كنيد. معلوم شد كه آن بيست نفر جريان را به رفقايشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها مي‌كني اي خاك درت تاج سرم
كاش راهي به سر كوي تو مي‌داشتي
تا به سر سوي تو مي‌آمدم از هر گذرم
نتوان قطع بيابان فراق تو نمود
مگر آگه كني از رسم و ره اين سفرم
راه منزلگه خويشم بنما تا پس از اين
پيش گيرم ره آن كوي و به سر مي‌سپرم
همّتم بدرقة راه كن اي طاير قدس
كه دراز است ره مقصد و من نو سفرم
خرّم آن روز كزين مرحله بر بندم رخت
وز سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
اي نسيم سحري بندگي ما برسان
گو فراموش مكن وقت دعاي سحرم

شايد اي فيض اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم
(فيض كاشاني)

 

تشرف محمد بن عيسي بحريني

جمعي از موثقين نقل کردند: مدتي بحرين تحت نفوذ خارجيان بود. آنها مردي از مسلمانان را حاکم بحرين کردندتا شايد به علت حکومت کردن شخصي مسلمان، آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد. آن حاکم از ناصبيان (کساني که با اهل بيت پيامبر اکرم (ع) دشمني مي ورزند) بود اووزيري داشت که در عداوت و دشمني از خودش شديدتر بود و پيوسته نسبت به اهل بحرين، به خاطر محبتشان به اهل بيت رسالت (ع)، دشمني مي نمود و هميشه به فکرحيله و مکر براي کشتن و ضرر رساندن به آنها بود.
روزي وزير بر حاکم وارد شد و اناري که در دست داشت به حاکم داد. حاکم وقتي دقت کرد، ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللّه. اين نوشته بر پوست انار بود، نه آن که کسي با دست نوشته باشد. حاکم از اين امر تعجب کرد و به وزير گفت: اين انار نشانه اي روشن و دليلي قوي برابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت) است. حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست؟ وزير گفت: اينها جمعي متعصب هستند که دليل و براهين را انکار مي کنند، سزاواراست ايشان را حاضر کني و انار را به آنها نشان دهي.
اگر قبول کردند و از مذهب خوددست کشيدند، براي تو ثواب و اجر اخروي عظيمي خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهي خود باقي ماندند، يکي از سه کار را با آنها انجام بده: يا باذلت جزيه بدهند، يا جوابي بياورند - اگر چه جوابي ندارند - يا آن که مردان ايشان رابکش و زنان و اولادشان را اسير کن و اموال آنها را به غنيمت بردار. حاکم نظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيکان شيعه فرستاد وايشان را حاضر کرد.
انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب کافي در اين زمينه نياورديد، مردان شما را مي کشم و زنان و فرزندانتان را اسير مي کنم و اموال شما رامصادره مي کنم و يا آن که بايد جزيه بدهيد.
وقتي شيعيان اين مطالب را شنيدند، متحير گشته و جوابي نداشتند، لذا رنگ چهره هايشان تغيير کرد و بدنشان به لرزه درآمد، با اين حال گفتند: اي امير سه روز به ما مهلت بده، شايد جوابي بياوريم که تو به آن راضي شوي.
اگر نياورديم، آنچه رامي خواهي، انجام بده. حاکم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد. آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسي جمع شدند تا شايد راه حلي پيدا کنند. در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند که از صلحاء بحرين ده نفر راانتخاب کنند. اين کار را انجام دادند. آنگاه از بين ده نفر، سه نفر را انتخاب نمودند. بعد به يکي از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صحرا برو و خدا را عبادت کن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف استغاثه نما، که او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست.
شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند. آن مرد از شهر خارج شد و تمام شب، خدا را عبادت کرد و گريه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود تا صبح شد، ولي چيزي نديد. به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد. شب دوم ديگري را فرستادند. او هم مثل نفر اول، تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچيزي نديد، و برگشت، لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد. سومي را احضار کردند. او مردي پرهيزگار به نام محمد بن عيسي بود. شب سوم باسر و پاي برهنه به صحرا رفت. آن شب، شبي بسيار تاريک بود.
ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالي متوسل گرديد و درخواست کرد که آن بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع کند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود. وقتي آخر شب شد، شنيد که مردي با او صحبت مي کند و مي گويد: اي محمد بن عيسي چرا تو را به اين حال مي بينم؟ و چرا به اين بيابان آمده اي؟ گفت: اي مرد مرا رها کن، که براي امر عظيمي بيرون آمده ام و آن را جز به امام خود،نمي گويم و جز نزد کسي که قدرت بر رفع آن داشته باشد، شکايت نمي کنم.
فرمود: اي محمد بن عيسي، من صاحب الامر هستم، حاجت خود را ذکر کن.
محمد بن عيسي گفت: اگر تو صاحب الامري، قصه ام را مي داني و احتياج به گفتن من نيست.
فرمود: بلي، راست مي گويي.
تو به خاطر بلايي که در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهديداتي که حاکم نسبت به شما انجام داده، به اين جا آمده اي. محمد بن عيسي مي گويد: وقتي اين سخنان را شنيدم، متوجه آن طرفي شدم که صدامي آمد.
عرض کردم: بلي، اي مولاي من.
تو مي داني که چه بلايي به ما وارد شده است. تويي امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف کردن آن بلا را داري.
حضرت فرمودند: اي محمد بن عيسي، در خانه وزير لعنه اللّه درخت اناري هست.
وقتي که آن درخت بار گرفت، او از گل، قالب اناري ساخت و آن را دو نيم کرد.درميان هر يک از آن دو نيمه، بعضي از آن مطالبي که الان روي انار هست نوشت. در آن وقت انار هنوز کوچک بود، لذا همان طوري که بر درخت بود، آن را در ميان قالب گل گذاشت و بست. انار در ميان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به اين صورت که الان هست درآمد. حال صبح که به نزد حاکم مي رويد، به او بگو من جواب را باخود آورده ام، ولي نمي گويم مگر در خانه وزير.
وقتي که وارد خانه وزير شدي، در طرف راست خود، اتاقي خواهي ديد. به حاکم بگو، جواب را جز در آن اتاق نمي گويم، در اين جا وزير مي خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت کند، ولي تو اصرار کن که به اتاق بروي و نگذار که وزير تنها و زودترداخل شود، يعني تو اول داخل شو.
در آن جا طاقچه اي خواهي ديد که کيسه سفيدي روي آن هست. کيسه را باز کن. در آن کيسه قالبي گلي هست که آن ملعون (وزير) نيرنگش را با آن انجام داده است. آن انار را در حضور حاکم در قالب بگذار تا حيله وزير معلوم شود. اي محمد بن عيسي، علامت ديگر اين که، به حاکم بگو معجزه ديگر ما آن است که وقتي انار را بشکنيد غير از دود و خاکستر چيزي در آن مشاهده نخواهيد کرد، و بگواگر مي خواهيد صدق اين گفته معلوم شود، به وزير امر کنيد که در حضور مردم انار رابشکند. وقتي اين کار را کرد آن خاکستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهدنشست.
محمد بن عيسي وقتي اين سخنان را از امام مهربان و فريادرس درماندگان شنيد،بسيار شاد شد و در مقابل حضرت زمين را بوسيد، و با شادي و سرور به سوي شيعيان بازگشت. صبح به نزد حاکم رفتند و محمد بن عيسي آنچه را که امام (ع) به او امر فرموده بودند، انجام داد و آن معجزاتي که حضرت به آنها خبر داده بودند، ظاهر شد. حاکم رو به محمد بن عيسي کرد و گفت: اين مطالب را چه کسي به تو خبر داده است؟ گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.
گفت: امام شما کيست؟ او هم ائمه (ع) را يکي پس از ديگري نام برد، تا آن که به حضرت صاحب الامر (ع) رسيد. حاکم گفت: دست دراز کن تا با تو بر اين مذهب بيعت کنم: گواهي مي دهم که نيست خدايي جز خداوند يگانه و گواهي مي دهم که محمد (ص) بنده و رسول اوست وگواهي مي دهم که خليفه بلافصل آن حضرت، اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع) است. بعد هم به هر يک از امامان دوازده گانه اقرار نمود و ايمان آورد. سپس دستورقتل وزير را صادر کرد و از اهل بحرين عذرخواهي نمود. اين قضيه و قبر محمد بن عيسي نزد اهل بحرين مشهور است و مردم او را زيارت مي کنند. [1] .

 

تشرف محمود فارسي

عالم کامل، محمد بن قارون مي گويد: مرا نزد زن مؤمنه و صالحه اي دعوت کردند.مي دانستم که از شيعيان و اهل ايمان است که خانواده اش او را به محمود فارسي معروف به ابي بکر تزويج کرده اند، چون او و نزديکانش را بني بکر مي گفتند. محل سکونت محمود فارسي به شدت تسنن و دشمني با اهل ايمان معروف ومحمود از همه شديدتر بود، ولي خداوند تبارک و تعالي او را براي شيعه شدن توفيق داده بود به خلاف بستگانش که به مذهب خود باقي مانده بودند. به آن زن (همسر محمود فارسي) گفتم: عجيب است چطور پدرت راضي شد با اين ناصبيان باشي؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ايشان را ترک نمود؟ آن زن گفت: در اين باره حکايت عجيبي دارد که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم مي کنند که از عجايب است.
گفتم: حکايت چيست؟ گفت: از خودش بپرس که به تو خواهد گفت. وقتي نزد محمود حاضر شديم، گفتم: اي محمود چه چيزي باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شيعه شوي؟ گفت: وقتي حق آشکار شد، آن را پيروي کردم.
جريان از اين قرار است که معمول قبيله ما اين است که وقتي بشنوند قافله اي به طرفشان مي آيد و قصد دارد بر آنها واردشود حرکت کرده و به طرفشان مي روند تا زودتر ملاقاتشان کنند.
در زمان کودکي يک بار شنيدم که قافله بزرگي وارد مي شود. من با کودکان زيادي به طرفشان حرکت کرديم و از آبادي خارج شديم. از روي ناداني در صدد جستجوي قافله برآمديم و درباره عاقبت کار خود فکر نکرديم و چنان بر اين کار مصمم بوديم که هرگاه يکي از ما عقب مي افتاد او را به خاطر ضعفش سرزنش مي کرديم. مقداري که رفتيم راه را گم کرديم و در بياباني افتاديم که آن را نمي شناختيم. در آن جا به قدري بوته هاي خار درهم پيچيده بود که هرگز مانند آنها را نديده بوديم. از روي ناچاري شروع براه رفتن کرديم، تا زماني که از راه رفتن باز مانديم و از تشنگي زبان از دهانمان آويزان شد. در اين جا يقين به مردن پيدا کرديم و با صورت روي زمين افتاديم. در همين حال ناگاه سواري ديديم که بر اسب سفيدي مي آيد و نزديک ما پياده شد. فرش لطيفي در آن جا پهن کرد که مثل آن را نديده بوديم از آن فرش بوي عطر به مشام مي رسيد. به او نگاه مي کرديم که ديديم سوار ديگري بر اسبي قرمز مي آيد او لباس سفيدي بر تن و عمامه اي که به سر داشت. ايشان پياده شد و مشغول نماز گرديد. رفيقش هم به او اقتدا کرد.
آنگاه براي تعقيب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:اي محمود.
به صداي ضعيفي گفتم: لبيک اي آقاي من.
فرمود: نزديک من بيا.
گفتم: از شدت عطش و خستگي قدرت ندارم.
فرمود: چيزي نيست.
تا اين سخن را فرمود، احساس کردم که در تنم روح تازه اي يافتم، لذا سينه خيز نزد او رفتم ايشان هم دست خود را بر سينه و صورت من کشيد وبالا برد، تا فک پايينم به بالايي چسبيد و زبان به دهانم برگشت و همه خستگي و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود: برخيز و يک دانه حنظل [1] از اين حنظلها براي من بياور. در آن بيابان حنظل زياد بود، لذا يک دانه بزرگ برايش آوردم. آن را نصف کرد و به من داد و فرمود: بخور. حنظل را از ايشان گرفتم و جرات نداشتم که مخالفت کنم و باخود حساب مي کردم که به من دستور مي دهد حنظل تلخ بخورم، چون مزه بسيار تلخ حنظل را مي دانستم اما همين که آن را چشيدم، ديدم از عسل شيرين تر، از يخ خنکتر واز مشک خوشبوتر است و با خوردن آن سير و سيراب شدم. آنگاه فرمود: به رفيقت بگو بيايد. او را صدا زدم. به زبان شکسته ضعيفي گفت: قدرت حرکت را ندارم. ايشان به او هم فرمود: برخيز چيزي نيست. او نيز سينه خيز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسيد. با او هم همان کار راانجام داد. آنگاه از جاي خود برخاست که سوار شود. به او گفتيم: شما را به خدا نعمت خود را تمام کرده و ما را به خانه هايمان برسانيد.
فرمود: عجله نکنيد و با نيزه خود خطي به دور ما کشيد و با رفيقش رفت.
من به رفيقم گفتم: از اين حنظل بياور تا بخوريم.
او حنظلي آورد، ديديم از هر چيزي تلخ تر و بدتر است. آن را به دور انداختيم. به رفيقم گفتم: برخيز تا بالاي کوه برويم و راه را پيدا کنيم. برخاستيم و براه افتاديم،ناگاه ديديم ديواري مقابل ما است. به سمت ديگر رفتيم ديوار ديگري ديديم همين طور ديوار را در هر چهار طرف، جلوي خود مشاهده مي کرديم، وقتي اين حالت راديديم، نشستيم و بر حال خود گريه کرديم. مدت کمي که آن جا مانديم، ناگاه درندگان زيادي ما را احاطه کردند که تعداد آنها راجز خداوند کسي نمي دانست، ولي هرگاه به طرف ما مي آمدند آن ديوار مانعشان مي شد و وقتي مي رفتند ديوار برطرف مي شد و باز چون بر مي گشتند ديوار ظاهرمي شد. خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر برديم. صبح که آفتاب طلوع کرد، هوا گرم شد و تشنگي بر ما غلبه کرد و باز به حالتي مثل وضعيت روز قبل افتاديم.
ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند، تکرار کردند. وقتي خواستند از ما جدا شوند، به آن سوار عرض کرديم: تورا به خدا ما را به خانه هايمان برسان. فرمود: به شما مژده مي دهم که به زودي کسي مي آيد و شما را به خانه هايتان مي رساند. بعد هم از نظر ما غايب شدند.
وقتي آخر روز شد، ديديم مردي از اهل فراسا [2] که با او سه الاغ بود، براي جمع آوري هيزم مي آيد همين که ما را ديد، ترسيد و فرار کرد و الاغهاي خود را گذاشت. صدايش زديم و گفتيم که ما فلاني هستيم و تو فلاني مي باشي. برگشت و گفت: واي بر شما، خانواده هايتان عزاي شما را بر پا کرده اند برخيزيدبرويم که امروز احتياجي به هيزم ندارم.
برخاستيم و بر الاغها سوار شديم وقتي نزديک فراسا رسيديم، آن مرد پيش از ما واردشد و خانواده هايمان را خبر کرد آنها هم بي نهايت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگاني دادند. پس از آن که وارد منزل شديم و از حال ما پرسيدند، جريان را برايشان نقل کرديم، ولي آنها ما را تکذيب کردند و گفتند: اين چيزها تخيلاتي بوده که ازشدت عطش و تشنگي براي شما رخ داده است. روزگار اين قصه را از ياد من برد، چنانکه گويا چيزي نبوده است تا آن که به سن بيست سالگي رسيدم و زن گرفتم و شغل مکاري را پيشه خود قرار دادم و در اهل فراسا کسي دشمن تر از من نسبت به محبين و دوستان اهل بيت (ع) مخصوصا زوارائمه (ع) که به سامرا مي رفتند، نبود.
من به آنها حيوان کرايه مي دادم و قصدم اين بودکه آنچه از دستم بر مي آيد (دزدي و غير آن) انجام دهم. اعتقادم هم اين بود که اين کارمرا به خداي تعالي نزديک مي کند.
اين برنامه روش من بود تا آن که اتفاقا حيوانهاي خود را به عده اي از اهل حله کرايه دادم. وقتي که ايشان از زيارت بر مي گشتند در بين آنها ابن السهيلي و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدري و صلحاي ديگري بودند. به طرف بغداد حرکت کرديم. آنها از عناد و دشمني من اطلاع داشتند، لذا وقتي که مرا در راه تنها ديدند، چون دلهايشان پر از غيظ و کينه نسبت به من بود، خيلي مرا در فشار قرار دادند، ولي من ساکت بودم و قدرتي نداشتم، چون تعدادشان زياد بود. وارد بغداد شديم. آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند. سينه من از غيظ و کينه پر شده بود، لذا وقتي رفقايم آمدند، برخاستم و نزد ايشان رفتم و برصورت خود زدم و گريه کردم.
گفتند: چه اتفاقي افتاده است؟ جريان را برايشان گفتم. رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته کردند و گفتند: خيالت راحت باشد در بقيه مسير که با هم هستيم، با ايشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند، رفتار مي کنيم.
به هر حال شب شد و تاريکي، عالم را در خود فرو برد و در اين لحظات بود سعادت به سراغ من آمد، يعني در فکر فرو رفتم که شيعيان از دين خود بر نمي گردند، بلکه ديگران وقتي مي خواهند راه زهد و تقوي را در پيش بگيرند به دين ايشان واردمي شوند و اين نيست جز آن که حق با آنها است. در انديشه و فکر باقي ماندم وخداوند را به حق پيامبرش قسم دادم که در همان شب راه راست را به من نشان دهد. بعد هم به خواب فرو رفتم.
بهشت را در خواب ديدم که آن را آراسته بودند. آن جا درختان بزرگي به رنگهاي مختلف بود و ميوه هايش مثل درختهاي دنيا نبود، زيرا شاخه هايشان به طرف پايين سرازير و ريشه هاي آنها به سمت بالا بود. چهار رودخانه جاري ديدم که از خمر وعسل و شير و آب بودند و سطح آنها با زمين مساوي بود به طوري که اگر مورچه اي مي خواست از آنها بياشامد، مي توانست.
زناني خوش سيما ديدم و افرادي را که از ميوه ها و نهرها استفاده مي کردند، مشاهده کردم، اما من قدرتي بر اين کار نداشتم، چون هر وقت قصد مي کردم از ميوه ها بگيرم از نزديک دست من به طرف بالا مي رفتند و هر زماني که عزم مي کردم از نهرها بنوشم فرو مي رفت. به افرادي که استفاده مي کردند، گفتم: چطور است که شما مي خوريد ومي نوشيد، ولي من نمي توانم؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نيامده اي. در همين احوال ناگاه فوج عظيمي را ديدم.
گفتند: بي بي عالم حضرت فاطمه زهرا(س) تشريف مي آورند.
نظر کردم و ديدم دسته هايي از ملائکه در بهترين هيئتها ازبالا به طرف زمين فرود مي آمدند آنها آن معظمه را احاطه کرده بودند. وقتي نزديک رسيدند، ديدم آن سواري که ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانيد، روبروي حضرت فاطمه زهرا (س) ايستاده است. تا او را ديدم، شناختم و حکايت گذشته به خاطرم آمد و شنيدم که حضار مي گفتند:اين م ح م د بن الحسن المهدي، قائم منتظر، است. مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهرا (س) سلام کردند.
من هم برخاستم و عرض کردم: السلام عليک يا بنت رسول اللّه.
فرمودند: و عليک السلام اي محمود تو همان کسي هستي که فرزندم (حضرت بقية اللّه (ع)) تو را از عطش نجات داد؟ عرض کردم: آري، اي سيده من.
فرمودند: اگر شيعه شوي رستگار هستي.
گفتم: من در دين شما و شيعيانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها که گذشته و چه آنها که باقي اند، دارم.
فرمودند: به تو مژده مي دهم که رستگار شدي.
بيدار شدم، در حالي که گريه مي کردم و بي خود شده بودم. رفقايم به خاطر گريه من به اضطراب افتادند و خيال کردند که اين گريه به خاطر آن چيزي است که برايشان گفته بودم، لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را ازآنها خواهيم گرفت. من ساکت شدم آنها هم ساکت شدند. در همان وقت صداي اذان بلند شد. برخاستم وبه طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام کردم. گفتند: لا اهلا ولا سهلا [3] خارج شو خداوند به تو برکت ندهد. گفتم: من به دين شما گرويدم.
احکام دين خود را به من بياموزيد. از سخن من تعجب کردند! بعضي از آنها گفتند: دروغ مي گويد و بعضي ديگر گفتند:احتمال مي رود راست بگويد به همين جهت علت را سؤال کردند. واقعه را برايشان نقل نمودم. گفتند: اگر راست مي گويي ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسي بن جعفر(ع) مي رويم با ما بيا تا در آن جا شيعه ات کنيم. گفتم: سمعا و طاعة و دست و پايشان را بوسيدم. خورجينهاي آنها را برداشته وبرايشان دعا مي کردم تا اين که به حرم مطهر رسيديم. خدام حرم از ما استقبال کردنددر ميان ايشان مردي علوي ديده مي شد که از همه بزرگتر بود.
آنها سلام کردند.
زوار گفتند: در حرم مطهر را براي ما باز کنيد تا سيد و مولاي خود را زيارت کنيم.
مرد علوي گفت: به ديده منت، اما با شما کسي هست که مي خواهد شيعه شود، چون من در خواب ديدم که او پيش روي سيده ام فاطمه زهرا (س) ايستاده و آن مکرمه به من فرمودند: فردا مردي نزد تو مي آيد. او مي خواهد شيعه شود. پيش از همه در را به رويش باز کن حال اگر او را ببينم مي شناسم. همراهان با تعجب به يکديگر نگاه کردند و به او گفتند: بين ما بگرد و او را پيدا کن. سيد علوي به همه نظري انداخت وقتي به من رسيد گفت: اللّه اکبر به خدا قسم اين است مردي که او را ديده بودم و دست مرا گرفت. رفقا گفتند: راست گفتي و قسمت راست بود اين مرد هم راست گفته است. همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالي را بجاي آوردند.
آنگاه علوي دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد کرد و راه و رسم تشيع را به من آموخت و مرا شيعه کرد. بعد از آن من کساني را که بايد دوست بدارم، دوست و ازدشمنانشان بيزاري جستم. علوي گفت: سيده تو حضرت فاطمه زهرا (س) مي فرمايد: به زودي مقداري از مال دنيا به تو مي رسد، به آن اعتنايي نکن که خداوند عوضش را به تو بر مي گرداند بعد هم در تنگناهايي خواهي افتاد، ولي به ما استغاثه کن که نجات مي يابي. گفتم: سمعا و طاعة.
من اسبي داشتم که قيمت آن دويست اشرفي بود آن حيوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلکه بيشتر به من باز گرداند. بعدها در تنگناهايي افتادم که با استغاثه به اهل بيت (ع) نجات يافتم و به برکت ايشان فرج حاصل شد.
و من امروز دوست دارم هر کس که ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس که ايشان را دشمن دارد و اميدوارم ازبرکت وجودشان عاقبت بخير شوم. پس از آن يکي از شيعيان اين زن را به من تزويج نمود.
من هم بستگان خود را رهاکردم و راضي نشدم از آنها زن بگيرم. [4] .

پاورقي

[1] ميوه گياهي که بسيار شبيه هندوانه است و خيلي هم تلخ مي باشد. نام ديگرش هندوانه ابوجهل است.
[2] يکي از روستاهاي عراق.
[3] اين جمله نوعي اظهار انزجار است.
[4] ج 2، ص 168، س 37

 

 

تشرف غانم هندي در غيبت صغري

عيسي بن مهدي جوهري مي گويد: سال 268، به قصد حج از شهر و ديار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدينه منوره را داشتم، زيرا اثري از حضرت به دست آمده بود. در بين راه مريض شدم و وقتي که از فيد (منزلي در بين راه کوفه و مکه) خارج شدم،ميل زيادي به خوردن ماهي و خرما پيدا کردم. تا آن که وارد مدينه شدم و برادران خود (شيعيان) را ملاقات کردم. ايشان مرا به ظهورآن حضرت در صاريا بشارت دادند. لذا به صاريا رفتم. وقتي به آن جا رسيدم، کاخي را مشاهده کردم و ديدم تعدادي بزماده، داخل قصر مي گشتند. در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم، تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مشغول دعا و تضرع و التماس براي زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم. ناگاه ديدم بدر، خادم حضرت ولي عصر (ع) صدا مي زند: اي عيسي بن مهدي جوهري داخل شو. تا اين صدا را شنيدم، تکبير و تهليل گويان با حمد و ثناي الهي به طرف قصر براه افتادم. وقتي به حياط قصر وارد شدم، ديدم سفره اي را پهن کرده اند. خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت: مولاي من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتي (وقتي که از فيد خارج شدي)، از اين سفره بخور. اين مطلب را که شنيدم با خود گفتم: اين دليل و برهان که مرا از چيزي که قبلا در دلم گذشته، خبر بدهند، مرا کافي است، يعني يقين مي کنم که آن بزرگوار، امام زمان من هستند. بعد از آن با خود گفتم: چطور بخورم و حال آن که مولاي خود را هنوزنديده ام؟ ناگاه شنيدم که مولايم فرمودند: اي عيسي، از غذا بخور که مرا خواهي ديد.
وقتي به سفره نگاه کردم، ديدم که در آن ماهي تازه پخته هست، به طوري که هنوز ازجوش نيفتاده و خرمايي در يک طرف آن گذاشته اند. آن خرما شبيه به خرماهاي خودمان بود. کنار خرما، شير بود. با خود فکر کردم که من مريض هستم. چطورمي توانم از اين ماهي و خرما و شير بخورم؟ ناگاه مولايم صدا زدند: آيا در آنچه گفته ايم شک مي کني؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مي شناسي؟ وقتي اين جمله حضرت را شنيدم، گريه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود، خوردم. عجيب اين که از هر چيز بر مي داشتم، جاي دستم را در آن نمي ديدم،يعني گويا از آن، چيزي برنداشته ام. آن غذا را از تمام آنچه در دنيا خورده بودم، لذيذترمي ديدم. آن قدر خوردم که خجالت کشيدم، اما مولايم صدا زدند: اي عيسي، حيامکن و بخور، زيرا که اين غذا از غذاهاي بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسيده است.
من هم خوردم و هر قدر مي خوردم، سير نمي شدم.
عرض کردم: مولاي من، ديگر مرابس است.
فرمودند: به نزد من بيا.
با خود گفتم: با دست نشسته چطور به حضور ايشان مشرف شوم؟ فرمودند: اي عيسي مي خواهي دست خود را از چه چيزي بشويي؟ اين غذا که آلودگي ندارد. دست خود را بوييدم، ديدم که از مشک و کافور، خوشبوتر است.
به نزد آن بزرگواررفتم. ديدم نوري ظاهر شد که چشمم خيره شد و چنان هيبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است. آن بزرگوار ملاطفت کردند و فرمودند: يا عيسي، گاهي براي شما امکان پيدا مي شودکه مرا زيارت نماييد، اين به خاطر آن است که تکذيب کنندگاني مي گويند امام شماکجا است؟ و در چه زماني وجود دارد؟ و چه وقت متولد شده؟ چه کسي او را ديده ويا چه چيزي از طرف او به شما رسيده؟ او چه چيزهايي را به شما خبر داده و چه معجزه اي برايتان آورده؟ يعني به خاطر اين که آنها اين سخنان را مي گويند، ما خود راگاهي اوقات براي بعضي از شما ظاهر مي کنيم، تا آن که از اين سخنان، شکي به قلب شما راه پيدا نکند، والا حکم و تقدير خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت) کسي ما را نبيند.
بعد از آن فرمودند: واللّه، مردم، اميرالمؤمنين (ع) را ترک نمودند و با او جنگ کردند،و آن قدر به آن حضرت نيرنگ زدند تا او را کشتند. با پدران من نيز چنين کردند وايشان را تصديق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مر

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستانها و حکایتها

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد
.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند
.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
..
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!

 

 معلم و مشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

 شاگردان جواب دادند:50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد

میگیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان

به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

 

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان

را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی

ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم

است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی

گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

                                                        زندگی همین است!

 

 

حکایت خری به جامعه خران

ضمن احترام به امر ازدواج و پوزش از زن و شوهرهای خوب که کانون خانواده را گرم نگه میدارند این شعر رو بدلیل زیبائی اش خواستم دیگران هم بخونند و بخندند.

چنین حکایت کنند که در روزگاران قدیم نره خری با ماچه خری نرد عشق می باخت و داستان دلدادگی آنها نُقل محافل بود. نره خر در اندیشه بود که زوجه ای مرغوب اختیار کند. سر انجام مادر خویش را مجبورکرد که به خواستگاری ماچه خر همسایه برود.

مادر که پاردُمش از گردش روزگارساییده شده بود به اوگفت : الاغ جان ، برای ازدواج باید مغز خر و دل شیر داشت، می دانم که اولی را داری ولی از داشتن دومی بیم دارم.
نره خر که از عطر یونجه زار و بوی دلدار سرمست بود، پاسخ داد : مادرجان به خود بیم راه مده ،هرچه خواهی از مرحوم پدر به ارث برده ام، دیگر نگران چه هستی ،اکنون آنچه می توانی در حق این خرترین انجام بده که یار چشم انتظار است و رقیب بسیار.

سرانجام مادر با اکراه به خواستگاری رفت و پس از چندی به میمنت و مبارکی خطبه عقد جاری شد و زندگی سرشار از خریت آنها آغاز گردید و اینک ادامه ماجرا...

چون که شد صیغه عاقد جاری                                         هر دو گشتند خر یک گاری

بعد آن وصلت خوب و خَرَکی                                           هردو خوشحال ولیکن اَلَکی

هر دو خرکیف ازین وصلت پاک                                       روز وشب غلت زنان در دل خاک

نرّه خر بود پی ماچۀ خویش                                            آخورش چال ، علف اندر پیش

ماچه خر با ادب و طنّازی                                               داشت می داد خرک را بازی

بُرد سم های جلو را به فراز                                            پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز

گفت به به چه خر رعنایی                                               مُردم از بی کَسی و تنهایی

یک طویله خری ای شوهر من                                         تو کجا بوده ای ای دلبر من

بین خرها نبود عین تو خر                                               آمدی نزد خودم بی سر خر

نه بود مادر تو در بر من                                                 نه بود خواهر تو سرخر من

چون جدا گشتی از آن جمع خران                                      کور شد چشم همه ماچه خران

بعد ازین در چمن و سبزه و باغ                                        نیست غیر از من و تو هیچ الاغ

یونجه زاریست در این دشت بغل                                       ببر آنجا تو مرا ماه عسل

زود می پوش کنون پالون نو                                           پُر بکن توبره از یونجه و جو

باز شد نیش خر از خوشحالی                                         گفت به به چه قشنگ و عالی

عرعری کرد به آواز بلند                                              هردو از فرط خریّت خرسند

ماچه خر بود پر از باد غرور                                         که عجب نره خری کرده به تور

بعد ماه عسل و گشت و گذار                                         نره خر گشت روان در پی کار

شغل او کارگر خرّاطی                                                 گاه می رفت پی الواطی

نره خر چون خرش از پل رد شد                                    با زن خویش شدیداً بد شد

عرعر و جفتک او گشت فزون                                     دل آن ماچه نگو، کاسۀ خون

ماچه خر گشت، بسی دل نگران                                    چه کند با ستم نرّه خران

مادرش گفت کنون در خطری                                       زود آور به سرش کره خری

میخ خود گر تو نکوبی عقبی                                       مگر از بیخ تو جانا عربی

ماچه خر حرف ننه باور کرد                                       پالون تاپ لِسَش دربر کرد

دلبری کرد به صد مکر و فسون                                  ماچه خر لیلی و شوهر مجنون

بعد چندی شکمش باد نمود                                         از بد حادثه فریاد نمود

گشت آبستن و زایید خری                                          شد اضافه به جهان کره خری

نره خر دید که افتاده به دام                                        جفتک خویش بیافزود مدام

ماچه خر داد ز کف صبر و شکیب                               در طویله تک و تنها و غریب

یک طرف کره خری در آغوش                                   بار یک نره خری هم بر دوش

گشت بیچاره، چو این کاره نبود                                  جز طلاق از خرنر چاره نبود

کرد افسارو طنابش پاره شد                                      جدا ماچه خر بیچاره

تازه فهمید که آزادی چیست                                      درجهان خرمی و شادی چیست

دیگر او خر نشود بیهوده                                         تازه او گشته کمی آسوده

هرکه یک بار شود خر، کافیست                               بیش از آن احمقی و علافیست

مغز خر خورده هرآنکس که دوبار                            با خری باز نهد قول و قرار

گفتم این قصه که خرهای جوان                               پند گیرند ز ما کهنه خران

 

ازدواج شیطان

مجمع البحرین در لغت شیطان می نویسد : وقتی خداوند متعال ، اراده کرد که برای ابلیس همسر و نسلی قرار دهد غضب را بر وی مستولی ساخت و از غضب او تکه آتشی پیدا شد ، از آن آتش برای او همسری آفرید.

در نقل دیگری آمده : ابلیس – که اسم اولی او عزازیل است – از همان اَوان جوانی ، در میان قوم خود مشغول عبادت و بندگی خداوند بود تا بزرگ شد و موقع ازدواج او رسید .

وقتی تصمیم به ازدواج گرفت با دختر « روحا » به اسم « لَهبا » که آن هم از طایفه جن بود ، ازدواج نمود . بعد از آن که این دو با هم ازدواج کردند ، فرزندان زیادی از آن ملعون به وجود آمد که از شمارش بیرون رفت ، به طوری که زمین از آنها پر شد . همه آن ها مشغول عبادت شدند و مدتی طولانی ، خدا را ستایش نمودند . در میان ایشان عبادت و بندگی خود ابلیس از همه آنها بیشتر بود . از همین جهت ، بعد از آنکه خداوند اختلاف و خونریزی را در میان طایفه جن و نسناس ( طایفه ای به جای انسان فعلی بودند ) دید، هر دو طایفه را هلاک کرد.
و از میان آن طایفه فقط طایفه ابلیس را نگاه داشت . بعداً فرشتگان او را به آسمان بردند . آن ملعون هم ، در آسمان اول مدتی در میان ملائکه ، خدا را عبادت کرد بعد به آسمان دوم و سوم تا آسمان هفتم پیش رفت و با ملائکه هر آسمان خدا را ستایش کرد تا وقتی خداوند آدم ( ع ) را خلق نمود و دستور سجده داد او هم سرپیچی کرد و رانده شد.
پس زن و فرزندان او هم جزء هلاک شدگان هستند . او بدون زن و فرزند به آسمان رفته و آن جا هم که احتیاج به زن نداشت ، بعد از بیرون آمدن از بهشت هم ، زنی برای او به وجود نیامد.

 شير ناتوان، خر نادان


 راويان حكايات روايت كرده اند كه در روزگاران قديم، شيري بر جنگلي بزرگ حكمفرمايي مي كرد و هر روز وقت غذا شكاري بزرگ را صيد كرده و همراه با روباهي كه در كنار او بود و ته مانده غذاي او را مي خورد با خوشي روزگار را به كام دل مي گذرانيد.
    القصه، روزگار مي گذشت تا اين كه شير بيمار شد و ضعف چنان بر او غالب گشت كه ديگر نمي توانست حركت كند ناچار از شكار كردن معذور ماند.
    روزي روباه كه گرسنگي طاقتش را گرفته بود از شير پرسيد: پادشاه به فكر علاج بيماري خود نيست؟ شير پاسخ داد: اين بيماري مرا هم نگران و اندوهگين كرده است، اگر دارو و درماني داشت لحظه اي درنگ نمي كردم. مي گويند كه اين مرض جز با خوردن قلب و گوش خر درماني ندارد.
    روباه گفت: كافي است پادشاه دستور دهد تا آنچه خواست حاضر شود، حتي از دل كوه! ولي موي پادشاه ريخته و شكوه و زيبايي او كمي از بين رفته است به خاطر همين صلاح نيست كه از بيشه بيرون رود، زيرا براي بزرگي و غفلت پادشاه در نزد حيوانات زيان دارد، اما در اين نزديكي ها چشمه اي است كه رخت شويي هر روز در كنار آن رخت مي شويد و خري كه بار او را حمل مي كند در كنار چشمه مي چرد. خوب است او را فريب دهيم و نزد پادشاه بياوريم. پادشاه نذر كند قلب و گوش خر را خود بخورد و مابقي آن را صدقه بدهد شايد كه بهبود يابد.
    شير قبول كرد. فرداي آن روز روباه نزد خر رفت و با مهرباني به او گفت: تو چرا اين قدر ضعيف و لاغر هستي!؟ خر گفت: اين رخت شوي به مراتب از من كار مي كشد و در پرستاري و مواظبت از من كوتاهي مي كند، به فكر علوفه من نيست و كم و بيش، راحتي را براي من جايز نمي داند. روباه گفت: بگريز؛ پناهگاهي در اين نزديكي هاست. به چه خاطر اين همه رنج و زحمت را تحمل مي كني!
    خر پاسخ داد: من در كار زياد معروفم و به اين سبب از رنج و زحمت خلاصي نخواهم يافت البته من تنها به اين درد دچار نيستم، همه خرها در اين زحمت و رنج گرفتارند.
    روباه با دلسوزي گفت: اگر به حرف من گوش دهي تو را به مرغزاري سرسبز مي برم كه از گياهان، پر نعمت باشد و هوايي پاك چون عطر مشك و عنبر دارد. من قبل از تو خر ديگري را به آنجا راهنمايي كرده ام و اكنون در راحتي و آسايش زندگي مي كند.
    خر وقتي سخنان روباه را شنيد، آن را باور كرد و با خجالت گفت: از سخن تو نمي توان گذشت، چون مي دانم از روي مهرباني و دوستي مرا راهنمايي مي كني. القصه روباه خر را نزديك شير برد و شير در فرصتي مناسب با نعره اي وحشتناك به خر حمله كرد، اما فقط توانست كمي خر را زخمي كند و خر فورا فرار كرد.
    روباه با دلخوري به شير گفت: چه ننگي و دردي از اين بالاتر كه پادشاه من نتواند بر خري لاغر غلبه كند. شير از اين حرف روباه ناراحت شد و با خود گفت: اگر بگويم غفلت كردم به سستي انديشه و حيرت زدگي متهم مي شوم و اگر به ضعف بدني ام اعتراف كنم، انگ عجز و ناتواني بر من مي زنند. پس آخر سر گفت: در هر كاري كه پادشاهان مي كنند، آگاهي و كشف علت آن بر زير دستانشان واجب نيست تو فكري بكن تا خر را بار ديگر به اينجا بياوري.
    روباه بار ديگر نزد خر برگشت. خر با فرياد از او پرسيد: مرا كجا برده بودي؟ روباه با ناراحتي گفت: نه خير، هنوز از حرف هاي من فايده اي نبرده اي. با تقدير آسمان نمي شود جنگيد. دوران سختي و رنج تو به پايان رسيده است وگرنه از او نمي ترسيدي و بازمي گشتي! اگر او به تو دست دراز كرد از روي ميل راستين و آرزوي با تو زندگي كردن بود! ولي تو با اين كارت مرا شرمگين و خجالت زده كردي. خر بيچاره كه شير را خري ديگر مي پنداشت، دوباره فريب حرف هاي روباه را خورد و به مكان اول بازگشت و طعمه شير شد.
    شير بعد از شكار خر به روباه گفت: من مي روم دست و صورتم را بشويم و بعد قلب و گوش خر را بخورم شايد حالم بهتر شود، ولي رفتن شير همان و دست به كار شدن روباه براي خوردن قلب و گوش خر همان! وقتي شير بازگشت از روباه پرسيد: قلب و گوش خر كجاست؟
    روباه جواب داد: پادشاه زنده باد. اگر خرگوش و قلب داشت كه يكي جايگاه عقل و خرد و ديگري محل شنيدن است، بعد از ديدن حمله اول پادشاه و شنيدن دروغ هاي بعدي من به حيله ام فريفته نمي شد و با پاي خود به سر گور خود نمي آمد!؟
شیر وقتی استدلال روباه را شنید گفت:   حقا که در مکاری استادی

جمعه, شنبه, يك شنبه

روزي, روزگاري سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و يك شنبه كه هر سه دزدهاي تر و فرزي بودند و هيچ وقت دم به تله نمي دادند.

يك روز, جمعه گوسفندي دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان كرد به تاق ايوان و به زنش گفت «اگر من خانه نبودم و شنبه يا يك شنبه آمد اينجا و آب خواست, آب را تو كاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا مي گيرند و لاشه گوسفند را مي بينند.» 

زن گفت «به روي چشم!» 

تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون كه سر و كله شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت. 

زن گفت «پيش پات رفت بيرون.»  

شنبه گفت «يك كم آب بده بخورم.» 

زن گفت «صبر كن كاسه بيارم.» 

شنبه گفت «به خودت زحمت نده!»  

و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد, دست برد كوزه را از گوشه ايوان ورداشت سركشيد و گفت «دستت درد نكند! ديگر زحمت را كم مي كنم.»  

و از خانه بيرون زد.  

تنگ غروب, جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد «چه خبر؟» 

زن جواب داد «امن و امان! فقط شنبه يك نوك پا آمد اينجا آب خورد و رفت.» 

جمعه گفت «با كاسه آب خورد يا با كوزه؟» 

زن گفت «تا خواستم كاسه بيارم, كوزه را ورداشت سر كشيد و خداحافظي كرد و رفت.» 

جمعه با دست زد رو پيشاني خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت.» 

زن گفت «بد به دلت راه نده.» 

جمعه گفت «مگر نمي گويي با كوزه آب خورد؟» 

زن گفت «چرا!» 

جمعه گفت «خدا مي داند كه گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روز روشن نبرد, شب تاريك مي برد.»

بعد نشستند با هم به مشورت كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب كه مي خواهند بخوابند, گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان.  

نصفه هاي شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتي ديد لاشه‌گوسفند سر جاش نيست, تا ته ماجرا را خواند و بي سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين كه خر و پفشان رفت هوا دست برد زير لحاف, لاشه گوسفند را يك كم غلتاند طرف برادرش, يك كم چرخاند طرف زن برادرش و خوب كه جا باز شد, لاشه را آهسته از بين شان درآورد و با خود برد. 

كمي بعد, جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبري نيست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حياط ايستاد. 

شنبه به خانه كه رسد, آهسته زد به در. جمعه در را باز كرد و شنبه به خيال اينكه زنش در را باز كرده, در تاريكي شب گوشت را داد به دست جمعه. جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشكي زد بيرون و برگشت به خانه خودش.

كله سحر, شنبه زنش را بيدار كرد و گفت «پاشو يك آبگوشت پرگوشت بار بگذار براي نهار.»  ر

زن گفت «با كدام گوشت؟» 

شنبه گفت «با همان گوشتي كه ديشب آوردم خانه تحويلت دادم.»  

زن گفت «خواب ديدي خير باشد!»  

شنبه از همين يكي دو كلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبي زد تو سر خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمي بينيم.»  

بعد, پاشد رفت سروقت يك شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه كه هم نهار چرب و نرمي بخورند و هم با او صحبت كنند و قرار و مداري بگذارند. 

نهار را كه خوردند, شنبه و يك شنبه صحبت را كشاندند به اصل مطلب و گفتند «اي برادر! از انصاف به دور است كه سور و سات تو اين قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادري گفته اند, برابري گفته اند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدي و هر چه گير آورديم تقسيم كنيم.»  

جمعه گفت «به شرطي كه هر چه من گفتم گوش كنيد.» 

شنبه و يك شنبه قبول كردند. برادر بودند, دست برادري هم با هم دادند.  

غروب همان روز, جمعه به بهانه ديدن آشنايي كه در دربار شاه داشت, رفت به دربار, اين ور آن ور سرك كشيد؛ راه خزانه شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفه هاي شب با شنبه و يك شنبه يكي يك كولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار. 

شنبه و يك شنبه نزديك خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ كولبارچه هاشان را يكي يكي از جواهر پر كرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه. 

فرداي آن شب, سه تايي از خانه رفتند بيرون كه در كوچه و بازار سر و گوشي آب بدهند و ببينند مردم از دزدي ديشب شان چه مي گويند. اما, هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند, ديدند خبري نيست. 

تو نگو وقتي شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه, گفته «نگذاريد اين خبر جايي درز كند كه تاج و تخت مان بر باد مي رود.» 

و دستور داده بود زير دريچه اي كه دزد از آن جا به خزانه رفته يك خمره پر از قير بگذارند كه اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه, يكراست بيفتد تو قير و اسير بشود.  

برادرها وقتي ديدند به خزانه شاه دستبرد زده اند و آب از آب تكان نخورده, نيمه هاي شب, كولبارچه هاشان را ورداشتند و باز به طرف دربار راه افتادند.  

اين دفعه نوبت شنبه بود كه از دريچه به خزانه برود. جمعه و يك شنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پايين پريد و يكراست افتاد تو خمره قير و گير افتاد.  

شنبه, جمعه را صدا زد و گفت «اي برادر! من افتادم تو قير و كارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد.» 

جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد كار همه شان تمام است و چاره اي غير از اين نديد كه سر شنبه را ببرد و با خود ببرد. اين بود كه خم شد, چنگ انداخت موي سر شنبه را گرفت, سرش را بريد و با خود برد.

فردا صبح, جمعه و يك شنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است كه دزد زده به خزانه شاه و افتاده به تله؛ اما سر ندارد و شاه دستور داده دزد بي سر را آويزان كنند به دروازة شهر كه هر كس آمد جلو جنازه گريه زاري كرد, او را بگيرند و دزد را شناسايي كنند. 

جمعه و يك شنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند. زن شنبه شيون و زاري راه انداخت كه «من طاقت ندارم تن بي سر شوهرم به دروازه شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مي روم جنازة شوهرم را ور مي دارم و مي آورم.» 

جمعه گفت «اگر اين كار را بكني سر همه مان را به باد مي دهي. تو از خانه پا بيرونت نگذار؛ من قول مي دهم كه با يك شنبه برم و هر طور كه شده جنازه شنبه را از چنگشان در بيارم.» 

جمعه و يك شنبه, مطربي هم بلد بودند و الاغي داشتند كه هر جا ولش مي كردند, يكراست بر مي گشت خانه و اگر در خانه بسته بود, با سر به در مي زد. 

سر شب, جمعه و يك شنبه ساز و كمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع كردند در شهر گشتن و زدن و خواندن.  

نزديك دروازه شهر كه رسيدند, يكي از نگهبان ها جلوشان را گرفت و گفت «پياده شويد و براي ما ساز بزنيد.»

جمعه گفت «ديگر از نفس افتاده ايم و حال ساز زدن نداريم.» 

نگهبان ها گفتند «حالا كه به ما رسيد از نفس افتاديد؟ د يالله بياييد پايين و بهانه نياريد كه پاك حوصله مان سر رفته.» 

يك شنبه گفت «راستش را بخواهيد مي ترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم.»  

يكي از نگهبان ها گفت «دهنت را آب بكش! كي جرئت دارد به خرتان نگاه چپ بكند. ما داريم از جنازه به اين مهمي نگهباني مي كنيم, آن وقت شما مي گوييد دزد بيايد و جلو چشم ما خرتان را بدزدد.» 

جمعه گفت «خلاصه گفته باشم كليد رزق و روزي ما در اين دنيا همين يك دانه الاغ است.»  

و از الاغ پياده شدند؛ نشستند كنار نگهبان ها و شروع كردند به ساز زدن و آن قدر زدند كه نگهبان ها چرتشان برد و كم كم خر و پفشان رفت به هوا.  

جمعه و يك شنبه پا شدند, جنازه را از بالاي دروازه آوردند پايين و بستند رو الاغ و الاغ را راهي كردند طرف خانه و تند برگشتند دراز كشيدند كنار نگهبان ها و خودشان را زدند به خواب. 

كله سحر, يكي از نگهبان ها از خواب پريد و ديد نه از جنازه خبري هست و نه از الاغ و بناي داد و فرياد را گذاشت و همه را از خواب پراند.  

جمعه و يك شنبه كش و قوسي به خود دادند و خواب آلود پرسيدند «چي شده؟» 

نگهبان ها گفتند «گاومان دوقلو زاييده!»  

و با عجله شروع كردند به اين ور آن ور دويدن و وقتي چيزي پيدا نكردند, برگشتند پيش جمعه و يك شنبه كه زارزار گريه مي كردند و به سر و كله خودشان مي زدند. جمعه مي گفت «ديدي چطور نانمان را آجر كردند؟» و يك شنبه دنبال حرف برادرش را مي گرفت كه «حالا چه كنيم با هفت هشت تا نان خور ريز و درشت؟» 

نگهبان ها افتادند به از و جز كه «صداش را در نياريد و جرم ما را سنگين تر نكنيد؛ بياييد پول الاغتان را بگيريد و برويد دنبال كارتان.» 

جمعه در لا به لاي گريه گفت «از كجا الاغي به آن خوبي پيدا كنم؟» 

نگهبان ها شروع كردند به دلداري آن ها و گفتند «پيدا مي كنيد ان شاءالله. باز حال و روز شما بدك نيست. ما را بگو كه معلوم نيست پادشاه به دارمان بزند يا به زندانمان بندازد.» 

جمعه گفت «حالا كه اين طور است قبول مي كنيم. چون دلمان نمي آيد سرتان برود بالاي دار.»  

و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه. 

طولي نكشيد كه خبر به پادشاه رسيد «جنازه را هم دزديدند.» 

پادشاه وزير دست راستش را خواست و نشستند به گفت و گو كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند كه تو كوچه و خيابان سكة نقره و طلا بريزند و نگهبان ها دورا دور مراقب باشند و هر كه دولا شد سكه ورداشت او را بگيرند به دار بزنند و قال قضيه را بكنند. 

جمعه كه از اين ماجرا بو برده بود, به يك شنبه گفت «پاشو قير بزن كفت پات و برو تو كوچه و خيابان. هر جا سكه ديدي رو آن پا بگذار. بعد, برو تو خرابه؛ سكه را از كف پات بكن و باز راه بيفت و از نو همين كار را بكن؛ اما مبادا دولا شوي و چيزي از زمين ورداري كه سرت به باد مي رود.» 

يك شنبه گفت «هر چه تو بگويي!» 

و همان طور كه جمعه گفته بود رفت خيابان ها و كوچه پس كوچه هاي شهر را زير پا گذاشت و همه سكه ها را جمع كرد. 

براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه چه نشسته اي كه روز روشن همه سكه ها ناپديد شد و احدالناسي هم دولا نشد كه از زمين چيزي بردارد.» 

پادشاه دستور داد يك شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر كه نگاه چپ به شتر كرد, او را بگيرند از دروازه شهر آويزان كنند.  

جمعه كه هميشه دور و بر دربار مي پلكيد, از اين خبر هم اطلاع پيدا كرد و رفت چپق سر و ته نقره اش را آماده كرد و دم در خانه شان ايستاد. همين كه ساربان رسيد جلو خانه, چپق را آتش زد و گفت «يا علي! يا حق! خسته نباشي ساربان!» 

و چپق را داد به دست او. ساربان تا يكي دو پك زد به چپق, يك شنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه.  

ساربان به پشت سرش كه نگاه كرد, هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده به دستش و از شتر و باش اثري نيست. 

خلاصه! براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد.» 

در اين ميان پادشاه كشور همسايه يك چرخ پنبه ريسي و مقداري پنبه براي پادشاه دزد زده هديه فرستاد و پيغام داد «پادشاهي كه نتواند دزد خزانه اش را پيدا كند, همان بهتر كه از تاج و تختش بيايد پايين, گوشه اي بنشيند و پنبه بريسد.» 

اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت «جارچي در شهر بگردد و جار بزند هر كس بيايد و راه پيدا كردن دزد را نشان بدهد, پادشاه از مال و منال دنيا بي نيازش مي كند.»  

پيرزني رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! شتر به آن بزرگي را كه نمي شود قايم كرد؛ بالاخره يكي آن را مي بيند.»  

پادشاه گفت «حرف آخر را بزن؛ مي خواهي چه بگويي؟» 

پيرزن گفت «دزد تا حالا شتر را كشته و گوشتش را تيكه تيكه كرده. من كوچه به كوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مي گذارم و مي گويم تو خانه مريضي دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. اين طور هر كه آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مي آيد و كمي هم به من مي دهد و دزد پيدا مي شود.»  

پادشاه گفت «بد فكري نيست! برو ببينم چه كار مي كني.» 

پيرزن راه افتاد در خانه ها كه «خدا خيرتان بدهد! جوان مريضي در خانه دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد كمي به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. ان شاءالله خدا يك در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد.»  

پيرزن همين طور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانه جمعه. 

زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و كمي گوشت شتر داد به او. 

جمعه رفته بود حمام و هنوز رخت در نياورده بود كه خبر را شنيد و تند راه خانه اش را پيش گرفت كه به زن ها خبر بدهد اگر چنين پيرزني آمد در خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر كوچه كه رسيد, ديد پيرزني گوشت به دست از كوچه آمد بيرون. 

جمعه از پيرزن پرسيد «ننه جان! كجا بودي اين طرف ها؟»  

پيرزن جواب داد «ننه جان! جواني دارم كه مريض است و حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. همه شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا كمي پيدا كردم.» 

جمعه گفت «حكيم درست گفته, گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهي شفاي بيمار تو در كله شتر است. با من بيا تا كله شتر هم به تو بدهم.»  

پيرزن تا اين حرف را شنيد, گل از گلش شكفت؛ چون مطمئن شد كه دزد را پيدا كرده و شروع كرد به دعا كردن و به دنبال جمعه افتاد به راه.  

جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد. 

خبر به پادشاه رسيد كه «پيرزن گم شد و

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایت

یک حکایت جالب از انیشتین و راننده اش

 

انيشتين برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انيشتين در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انيشتين سخنرانی کند چرا که انيشتين تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انيشتين قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت
.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انيشتين درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

·   حکایت خواندنی و جالب کوهنورد و ایمان به خدا"

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود…

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است… ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:

” خدایا کمکم کن”

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:

·         از من چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده!

·         - واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

·         - اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است  را پاره کن!!


یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد…..

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!

حکایت بسیار جالب مداد

پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟


درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:


اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام
پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي !

صفت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود (و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.

صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.

صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.

پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي وبداني چه مي کني...

"حکایت بسیار جالب وخواندنی تبدیل یک ابله به نابغه"

در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند . ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد . بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت :مساله ای نیست ! ساده است ٬ وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن .

اگر کسی ادعا می کند که ” این آدم مقدس است “٬ فوری بگو ” نه ! خوب می دانم که گناهکار است٬”

اگر کسی بگوید ” این کتابی معتبر است “٬ فوری بگو ” من خوانده و مطالعه کرده ام “٬ نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو ” مزخرف است !”٬

اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است ” راحت بگو ” این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد”. انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز٬ آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است : ” ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه اودرهر موردی اینقدر نبوغ دارد . نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد. کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند . جه مغز نقاد شگرفی !چه تحلیل گر و نابغه ی بزرگی ! ”
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت :دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم . تو آدم ابلهی هستی !
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند :” چون نابغه ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد.

حکایت پند آموز

حکایت کرده اند که مردی در بازار دمشق گنجشکی رنگین و لطیف به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازی کنند. در بین راه گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت : در من فایده ای برای تو نیست اگر مرا آزاد کنی تو را سه نصیحت می گویم که هر یک همچون گنجی است. دو نصیحت را وقتی در دست تو اسیرم می گویم و پند سوم را وقتی که آزادم کردی و بر شاخ درختی نشستم
مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده ای که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است به یک درهم می ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو
گنجشک گفت : نصیحت اول آن است که اگر نعمتی را از کف دادی غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت حقیقتا و دایما از آن تو بود هیچ گاه زایل نمیشد. دیگر آنکه اگر کسی با تو سخن محال و نا ممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن در گذر
مرد چون این دو نصیحت را شنید گنجشک را آزاد کرد
پرنده ی کوچک پر کشید و بر درختی نشست. چون خود را آزاد و رها دید خنده ای کرد. مرد گفت : نصیحت سوم را بگو. گنجشک گفت : نصیحت چیست ؟ ای مرد نادان ! زیان کردی. در شکم من دو گوهر است که هر یک ۲۰ مثقال وزن دارد تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر می دانستی که چه گوهر هایی نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمی کردی
مرد از خشم و حسرت نمی دانست که چه کند دست بر دست می مالید و گنجشک را ناسزا می گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت : حال که مرا از چنان گوهر هایی محروم کردی دست کم آخرین پندت را بگو
گنجشک گفت : مرد ابله ! با تو گفتم که اگر نعمتی را از کف دادی غم مخور.اما اینک تو غمگینی که چرا مرا از دست داده ای. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتی که در شکم من گوهر هایی است که ۴۰ مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که ۴۰ مثقال گوهر با خود حمل کنم ؟! پس تو لایق آن دو نصیحت نبودی. سوم را نیز با تو نمی گویم که قدر آن نخواهی دانست
این را گفت و در هوا نا پدید شد
پند گفتن با جهول خوابناک تخم افکندن بود در شوره خاک

حکایت عشق

پرسید یکی که عاشقی چیست

                               گفتم که مپرس از این معانی

 

   آنگه که چو من شوی ببینی

                               آنگه که بخواندت بخوانی

  مورچه ای  نر، عاشق و خاطر خواه  مورچه ای ماده شد و از او خواستگاری کرد ،

  مورچه  ماده گفت : کابین من میدانی چیست ؟

  مورچه نر گفت : هرچه باشد می دهم .

  گفت کابین من این است که این کوه خاکی را که در مسیر من است برداری .

  مورچه نر گفت : اطاعت می شود و شروع  کرد کوه خاکی را به محل دیگر بردن ،

 مورچه  دیگری که از عشق بی بهره بود ، گفت : این چه عمل است ؟ کی عمر تو کفاف

 دهد که این  کوه خاکی را به محل دیگری ببری ؟! مورچه نر گفت که ای دوست عزیز، دانم

 که مرا این  اندازه درنگ نیست ، ولی خوشم به این که در طریق وصال محبوبم هستم و به

 عشق او این  کار را می کنم و اگر هم بمیرم در راه عشق محبوبم جان داده ام و چه سعادتی

 به از این .

 

گروه 99

پادشاهى که بر يک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دليلش را نيز نمى‌دانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنيد. به دنبال صدا رفت و به يک آشپز کاخ رسيد که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشيد.
پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: «چرا اينقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصيرى تهيه کرده‌ايم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داريم. بدين سبب من راضى و خوشحال هستم ... »
پيش از شنيدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد. نخست وزير به پادشاه گفت: «قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسيد: «گروه ٩٩ چيست؟»
نخست وزير جواب داد: «اگر مى‌خواهيد بدانيد که گروه ٩٩ چيست، اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودى خواهيد فهميد که گروه ٩٩ چيست؟»
پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. با ديدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى ميز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نيست! فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حياط را زير و رو کرد، اما خسته و کوفته و نااميد بازگشت.
آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلا ديگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند.
تا دير وقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بيدار نکرده‌اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!
پادشاه نمى‌دانست که چرا اين کيسه چنين بلايى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد.
نخست وزير جواب داد: «قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنين افرادى هستند. آنان زياد دارند اما راضى نيستند. تا آخرين حد توان کار مى‌کنند تا بيشتر به دست آورند. آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «يکصد» سکه را از آن خود کنند! اين علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد. آن‌ها به همين دليل شادى و رضايت را از دست مى‌دهند.»

شغل آینده فرزند

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»

 

تاجر و ماهیگیر

یک تاجر آمریکائی نزد یک روستای مکزیکی ایستاده بود . در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود .

تاجر از ماهیگیر پرسید : چقدر طول کشید تا این چند ماهی رو گرفتی ؟

ماهیگیر گفت : مدت خیلی کمی

تاجر پرسید : پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد ؟

ماهیگیر گفت : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام و گذران زندگیمان کافی است.

تاجر پرسید : اما بقیه وقتت را چه کار می کنی ؟

ماهیگیر جواب داد : تا دیر وقت می خوابم ، یه کم ماهیگیری می کنم ، با بچه ها بازی میکنم و بعد میرم تو دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن . خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی ..

تاجر گفت : من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم ، تو باید بیشتر ماهیگیری کنی . اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون ، چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه می کنی ، اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری !

ماهیگیر گفت : خوب بعدش چی ؟

تاجر گفت : به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی ، اونا رو مستقیماً به مشتری ها میدی و برای خودت کارو بار درست می کنی .. بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی ... این دهکده کئچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی !

ماهیگیر گفت : این کار چقدر طول می کشه ؟

تاجر : پانزده تا بیست سال !

ماهیگیر پرسید : اما بعدش چی آقا ؟

تاجر جواب داد : بهترین قسمت همینه ، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد ، میروی و سهام شرکت رو با قیمت خیلی بالا می فروشی  ! این کار میلیون ها دلار برات عاید داره .

ماهیگیر پرسید : میلیون ها دلار! خوب بعدش چی ؟

تاجر گفت : اون وقت بازنشسته می شی ! می روی یک دهکده ساحلی کوچیک ! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی ! یه کم ماهیگیری کنی . با بچه هات بازی کنی ! بروی دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی ..

 

یکی از زیباترین داستانها

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه  آن‌ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ می‌گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين کلاس بود. هميشه لباس‌هاى کثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره  قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».
 معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي‌برد.»
خانم تامپسون با مطالعه  پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه  دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه  تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته  تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده  بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده  بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌کرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يکى از با هوش‌ترين بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه  ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه  عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه کمى طولاني‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه  ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي‌توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته  پزشکى است و بخش سرطان دانشکده  پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.
همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

تاپایان مطلب بخوانید

سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم. کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. در اينجا هر پروژه‌اى ٢ سال طول می‌کشد تا نهايى شود، حتى اگر ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست.

جهانى شدن (globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم. و اين مشخصاً با حرکت کند سوئدی‌ها در تناقض است. آن‌ها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند و خيلى به آرامى کارى را پيش می‌برند. ولى در انتها، اين شيوه هميشه به نتايج بهترى می‌انجامد.

به عبارت ديگر:

١- سوئد در حدود ۴۵۰,۰۰۰ کيلومتر مربع وسعت دارد.
٢- سوئد ٢ ميليون جمعيت دارد.
٣- استلهکم، پايتخت سوئد ۵۰۰,۰۰۰ نفر جمعيت دارد.
٤- ولوو، اسکانيا، اريکسون و الکترولوکس برخى از شرکت‌هاى توليدى سوئد هستند.

نخستين بارى که در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار می‌آمدند. روز اوّل، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: «آيا جاى پارک ثابتى داری؟» چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟ او در جواب گفت: «براى اين که ما زود می‌رسيم و وقت براى پياده‌ رفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر می‌رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نمی‌کنی؟» ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد.

اين روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته (Slow Food). اين جنبش می‌گويد که مردم بايد به آهستگى بخورند و بياشامند، وقت کافى براى چشيدن غذايشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سريع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار می‌گيرد. غذاى آهسته پايه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بيزنس ويک «اروپاى آهسته» ناميده شده است.

اين جنبش اساساً حس «شتاب» و «ديوانگی» به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زير سوال می‌برد. نهضتى که «کميّت» را جايگزين «کيفيت» در همه شئون زندگى ما کرده است. مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار می‌کنند امّا از آمريکائی‌ها و انگليسی‌ها مولّدترند. آلمانی‌ها ساعت کار هفتگى را به ٨/٢٨ ساعت تقليل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌ورى و قدرت توليدشان ٢٠٪ افزايش يافته است. اين گرايش به آهستگى و کندکردن جريان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمريکائی‌ها را هم جلب کرده است.

البته اين گرايش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن يا بهره‌ورى کمتر نيست. بلکه به معنى انجام کارها با کيفيت، بهره‌ورى و کمال بيشتر، با توجه بيشتر به جزئيات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزش‌هاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بيشتر است. به معنى چسبيدن به «حال» در مقابل «آينده » نامعلوم و تعريف نشده است. به معنى بها دادن به يکى از اساسی‌ترين ارزش‌هاى انسانى يعنى ساده زندگى کردن است.

هدف جنبش آهستگى، محيط‌هاى کارى کم تنش‌تر، شادتر و مولّدترى است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت می‌برند. اکنون زمان آن فرا رسيده است که توقف کنيم و درباره اين که چگونه شرکت‌ها به توليد محصولاتى با کيفيت بهتر، در يک محيط آرامتر و بی‌شتاب و با بهره‌ورى بيشتر نياز دارند، فکر کنيم.

بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر «زمان» می‌گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن می‌رسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم. بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش می‌کنيم. همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار می‌کنيم. ما نياز داريم که هر لحظه را زندگى کنيم. به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: «زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق می‌افتد، در حالى که تو سرگرم برنامه‌ريزی‌هاى ديگرى هستى.»

به شما به خاطر اين که تا پايان اين مطلب را خوانديد تبريک می‌گوئيم. بسيارى هستند که براى هدر ندادن «زمان»، از وسط مطلب آن را رها می‌کنند تا از قافله «جهانى شدن» عقب نمانند!

 

حکایت مداد رنگی

همه مداد رنگی‌ها مشغول بودند، بجز مداد سفيد.
هيچ کسى به او کار نمی‌داد.
همه می‌گفتند: تو به هيچ دردى نمی‌خورى يک شب که مداد رنگی‌ها توى سياهى کاغذ گم شده بودند مداد سفيد تا صبح کار کرد، ماه کشيد، مهتاب کشيد و آنقدر ستاره کشيد که کوچک و کوچک و کوچک‌تر شد صبح توى جعبه مداد رنگى جاى خالى او با هيچ رنگى پر نشد.

 

يک داستان واقعى

اين يک داستان واقعى است. يک سرباز آمريکايى که از جنگ ويتنام بازگشته بود، از سانفرانسيسکو به پدر و مادرش تلفن کرد:
- «سلام مامان، سلام بابا، من دارم برمى‌گردم خونه. می‌خواستم ازتون اجازه بگيرم که اگر اشکالى نداره يکى از دوستانم را هم همراه خود بيارم.»
- «چه اشکالى داره؟ ما دوست داريم با او آشنا بشويم.»
- «امّا فقط يک چيزى هست که بايد بدونيد. اون بدجورى در جنگ مجروح شده و يک پا و يک دستش را از دست داده. او هيچ جايى ندارد که برود و من می‌خوام بياد پيش ما و با ما زندگى کنه.»
- «من خيلى از شنيدن اين خبر متأسفم، پسر. شايد ما بتوانيم کمکش کنيم جايى براى زندگى پيدا کند.»
- «نه. من می‌خواهم با ما زندگى کنه.»
- «ببين پسرم. تو نمی‌دونى چه تقاضايى دارى می‌کنى. نگهدارى از يک نفر با چنين معلوليتى، خيلى مشکل است. ما زندگى خودمان را داريم و نمی‌توانيم اجازه دهيم چيزى مثل اين با زندگى ما تداخل کنه. من فکر می‌کنم بهتره خودت برگردى خونه و اين يارو را فراموش کنى. او حتماً راهى براى زندگى خودش پيدا خواهد کرد.»
در اين لحظه پسر تلفن را قطع کرد و چند روزى پدر و مادرش از او بی‌خبر بودند. تا آن که پس از چند روز تلفنى از طرف پليس سانفرانسيسکو به آن‌ها شد.
به آن‌ها گفته شد که پسرشان از يک ساختمان بلند خود را به پائين پرت کرده و خودکشى کرده است. پدر و مادر که خيلى ناراحت شده بودند به سانفرانسيسکو پرواز کردند و به اداره پزشکى قانونى شهر مراجعه کردند تا جسد پسرشان را شناسايى کنند.
آن‌ها پس از ديدن جسد پسرشان به شدّت شوکه شدند چون جنازه او يک پا و يک دست بيشتر نداشت.
پدر و مادر اين داستان واقعى، همانند بسيارى از ما هستند. براى ما دوست داشتن کسانى که حال و روز خوبى دارند و ما از کنار آن‌ها بودن لذت می‌بريم، کار ساده‌اى است امّا کسانى را که باعث ناراحتى ما می‌شوند و براى ما دردسر و گرفتارى به وجود می‌آورند دوست نداريم.
ما در واقع از کسانى که مثل خودمان سالم، باهوش، يا خوش قيافه نيستند دورى می‌کنيم.
خوشبختانه در اين دنيا يک کسى وجود دارد که با خود ما اين گونه رفتار نمی‌کند. کسى که ما را بدون قيد و شرط دوست دارد و در هر شرايطى پذيراى ماست.
امشب، هنگامى که به رختخواب رفتيد دعا کنيد خدا به شما قدرتى بدهد که بتوانيد مردم را همان طور که هستند بپذيريد و کمکتان کند تا کسانى را که با شما فرق دارند، بهتر درک کنيد.

 تفاوت نسلها

جوانى که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصيل شده بود در يک پارک با مرد مسنى حرف می‌زد و داشت به او توضيح می‌داد که چرا براى نسل گذشته، درک نسل جديد غيرممکن است.
جوان گفت: «شما در دنياى متفاوتى رشد کرده‌ايد. در واقع، در يک دنياى خيلى ابتدايى. اما ما امروز در دنياى تلويزيون، هواپيماى جت، سفرهاى فضايى، پياده‌روى انسان بر کره ماه، فرستادن سفينه فضايى به مريخ و .... رشد يافته‌ايم. ما انرژى هسته‌اى، ماشين‌هاى برقى و هيدروژنى، کامپيوترهايى با سرعت پردازش فوق‌العاده زياد و ... داريم.»
پيرمرد پس از آن که با حوصله تمام حرف‌هاى پسر جوان را شنيد گفت: «پسر جان، راست می‌گويى. ما وقتى که جوان بوديم اين چيزها را نداشتيم. ما آن‌ها را اختراع کرديم! حالا به من بگو شما براى نسل بعد از خودتان چکار داريد می‌کنيد؟»

 عشق واقعی

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

 برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند. برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد.
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 دعاي كشتي شكستگان

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.ا
نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد.اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود.ا
هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.ا
بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایات آموزنده

حکایت اول:
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.».

حکایت دوم:

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

حکایت سوم:
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با ن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی

 راز خوشبختی

 کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد جهان بیاموزد.
پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سر انجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید.
مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب وجوش عظیمی در آن وجود داشت.
تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم صحبت می کردند وگروه موسیقی می نواخت. میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد.
دوساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزانه صحبت کند…
مرد فرزانه بادقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد اما به او گفت حالا وقت کافی ندارد که راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد تا به گوشه وکنار قصر سری بزند و دوساعت دیگر برگردد. بعد به او یک قاشق چای خوری داد ودو قطره روغن در آن ریخت وگفت: خواهش می کنم در حین گشت وگذار این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن بیرون بریزد.
پسرک شروع به بالا وپائین رفتن در قصر نمود اما تمام مدت چشم به قاشق داشت تا مبادا روغنی بر زمین بریزد. وقتی برگشت مرد فرزانه گفت: قصر مرادیدی؟ قالیهای ابریشمی! تابلوهای زیبا، کتابخانه و…..
پسرک شرم زده گفت که هیچ ندیده وتنها دغدغه اش نگهداری از روغن بوده است.
مرد فرزانه گفت: پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو. اگر خانه کسی را نبینی نمی توانی به او اعتماد کنی.
پسرک با شادی تمام بار دیگر قاشق به دست به تماشای خانه رفت. تمام جاها را دید و در باغ چرخید و دوباره بازگشت. هنگامی که بازگشت تمام آنچه را که دیده بود با جزئیات برای مرد فرزانه تعریف کرد.
مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟ پسرک به قاشق نگریست ودریافت که روغن ریخته است.
فرزانه ترین فرزانگان گفت: ((پس این است راز خوشبختی، که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز از آن دو قطره روغن درون قاشق غافل نشوی))

 دختر آرايشگر

یکی از بزرگترین الگوهای صبر و استقامت بر اطاعت و فرمانبرداری از خدا و در راه خدا، آرایشگر دختر فرعون است. روزی موهای دختر فرعون را شانه می زد و مشغول آرایشش بود که شانه از دستش افتاد. و گفت: بسم الله (فراموش کرد، چون ایمانش را مخفی نگه داشته بود، ولی مؤمن اینگونه است؛ اخلاقمان ما را لو می دهد) در این هنگام دختر فرعون گفت: پدرم خدا است؟ آرایشگر گفت: پروردگار من و تو و پدرت الله است. دختر گفت: آیا توخدای دیگر ی غیر از پدرم داری؟ او گفت: پروردگار من و تو و پدرت الله است. دختر گفت: به پدرم می گویم و این کار را هم کرد. فرعون به او گفت: آیا توخدای دیگری غیر از من داری؟ زن آرایشگر گفت: پروردگار من و تو خداست. فرعون گفت: آیا این زن فرزندی دارد؟ گفتند: چهار فرزند که یکی از آنها شیر خوار است. فرعون گفت: آنها را بیاورید و گوي مسی نیز بیاورید و آتش را در آن روشن کنید تا ذوب شود.

سعی کن تصور کنی که چه اتفاقی خواهد افتاد، خودت را به جای آرایشگر قرار بده.

فرعون پسر بزرگش را گرفت و از زن پرسید: آیا خدایی جز من داری؟ او گفت: پروردگار من و تو الله است. آنها پسر را جلو چشمان مادرش در آتش انداختند. پسر شروع به جیغ و داد کرد تا اینکه زغال شد و از بین رفت. پسر دوم و سومش را نیز گرفتند و زن پاسخی جز اینکه پروردگار من و توالله است، نداشت. آن دو را نیز به کام آتش انداختند. این صحنه جلوچشمان مادر اتفاق می افتد. نوبت فرزند شیر خوار رسید، اینجا قلب مادر برای فرزند شیر خوارش سوخت. او را محکم گرفت. در این هنگام کودک شیر خوار به صدا در آمد وگفت: صبور و بردبار باش مادر، چون تو بر حق هستی. پس بچه و مادرش را در آتش انداختند.

می بینم که از این قصه متأثر شدید و قلبتان به شدت به درد آمد.  پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه وسلم ـ می فرماید: «بینما أنا أعرج فی السماء شممت رائحة طیبة ما سمعت مثلها من قبل، فقلت: یا جبرئیل! ما هذه الرائحة؟ قال: هذه رائحة ماشطة بنت فرعون وأولادها الأربعة »

«وقتی به آسمان بالا می رفتنم بوی خوشی به مشامم رسید که تا به حال چنین بویی به مشامم نخورده بود. گفتم: ای جبرئیل! این بو چیست؟ گفت: این بوی آرایشگر دختر فرعون و چهار فرزندش است.»

خدایا! در غم و شادی اشک از چشمان سرازیر می شود!

(إنما یوفی الصابرون أجرهم بغیر حساب)، [الزمر: 10].

«قطعاً به صابران اجر و پاداششان به تمام و کمال و بدون حساب داده می شود».

لبيک

دلسوخته اى هر شب خدا را مى خواند و ذکر الله از دهان او نمى افتاد. در همه حال لفظ الله بر زبان داشت و يک دم از اين ذکر، نمى آسود.
شبى شيطان به سراغش آمد و گفت : اين همه الله را لبيک کو ؟ چگونه او را اين همه مى خوانى و هيچ پاسخ نمى شنوى ؟ اگر در اين ذکر، سودى بود، بايد ندايى مى شنيدى و لبيکى مى آمد.
مرد، شکسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد که به او مى گويد: چه شد که از ذکر بازماندى ؟
گفت : همه عمر او را خواندم ، هيچ پاسخ نشنيدم . اگر بر در کسى چند بار بکوبند ، پاسخى شنوند . من سال ها است که الله مى گويم و لبيک نمى شنوم . ترسم که مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيک نباشم . خضر گفت : هرگاه که او را خواندى ، او تو را پاسخ گفته است .
گفت : چگونه ؟ گفت : همين که او را مى خوانى ، او تو را حال و توفيق داده است که باز بيايى و الله بگويى . آن الله گفتن هاى تو، لبيک هاى خدا است . اگر رد باب بودى ، آن توفيق نمى يافتى که باز آيى و باز او را بخوانى . بدان که اگر در دل تو سوز و دردى است ، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند که از جانب خدا تو را پاسخ مى گويند و به درگاه او مى کشانند.
گفت آن الله تو لبيک ماست
آن نياز و درد و سوزت پيک ماست
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زير هر يا رب تو لبيک هاست

همسران

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت .
پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد .
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد .
سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم!
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد!
در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد!
هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت:
من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.
همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست.
همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند.
پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.

 

راهب وروسپی

راهبی در نزديکی معبد زندگی می کرد. در خانه رو به رويش، يک روسپی اقامت داشت. راهب که می ديد مردان زيادی به آن خانه رفت و آمد دارند، تصميم گرفت با او صحبت کند.

زن را سرزنش کرد: "تو بسيار گناهکاری. روز و شب به خدا بی احترامی می کنی.چرا دست از اين کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی؟"

زن به شدّت از گفته های راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشايش خواست. همچنين از خدای قادر متعال خواست که راه تازه اي برای امرار معاش به او نشان دهد.

امّا راه ديگری برای امرار معاش پيدا نکرد. بعد از يک هفته گرسنگی دوباره به روسپيگری پرداخت.

امّا هر بار که بدن خود را به بيگانه اي تسليم می کرد، از درگاه خدا آمرزش می خواست.

راهب که از بی اعتنايی زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود، فکر کرد: "از حالا تا روز مرگ اين گناهکار می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند."

و از آن روز کار ديگری نکرد جز اينکه زندگی آن روسپی را زير نظر بگيرد. هر مردی که وارد خانه او میشد، راهب هم ريگی بر ريگ های ديگر می گذاشت.

مدّتی گذشت. راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت: "اين کوه سنگ را می بينی ؟ هر کدام از اين سنگ ها نماينده يکی از گناهان کبيره ايست که انجام داده اي، آن هم بعد از هشدار من. دوباره می گويم: مراقب اعمالت باش!"

زن به لرزه افتاد. فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشک پشيمانی ريخت و دعا کرد: "پروردگارا ! کی رحمت تو مرا از اين زندگی مشقّت بار آزاد می کند؟"

خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز، فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته مرگ به دستور خدا، از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد.

روح روسپی بی درنگ به بهشت رفت، امّا شياطين، روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب ديد که چه بر روسپی گذشته است و شکوه کرد: "خدايا ! اين عدالت است ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده، به بهشت می رود !"

يکی از فرشته ها پاسخ داد: "تصميمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر می کردی که عشق خدا يعنی فضولی در رفتار ديگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی، اين زن روز و شب دعا می کرد

.روح او، پس از گريستن، چنان سبک می شد که می توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. امّا آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم."

 

پادشاه وانتخاب وزیر

شاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد». پادشاه بيرون رفت و در را بست.

سه تن از آن چهارمرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بيرون رفت! و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته است.

 وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته است من نخست وزيرم را انتخاب كردم».

آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟»

مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛ هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است»

. پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد.

پرسش درست را او مطرح كرد». این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست: "من که هستم...!؟"

 

شیــخ صنعـــان

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 یک توضیح خیلی کوچک: در منطق الطیر عطار نیشابوری، هدهد که راهنما و سردسته پرندگان برای رسیدن به حضور سیمرغ - شاه مرغان - است، در هر توقف گاه برای جمع پرندگان داستان تعریف می کند. یکی از جذاب ترین داستان هایی که هدهد برای پرندگان بازگو می کند داستان عاشقانه شیخ صنعان و دختر ترساست. زیبایی این داستان به حدی است که رشته فکر خواننده را در منطق الطیر از داستان اصلی تغییر داده و به سمت این داستان می کشاند.

 

 

 

 

ميخ هاي روي ديوار


پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .

روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...

بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي . اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است .»

 

دنيا آنجور است كه خودت هستي

پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:

هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: مزخرف !

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: خب ! مهربونند.

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !

 

يك ساعت ويژه

مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

 

 

نـادانـي فـرعـون

 


و اما داستان ما:

 شیخ زیر لب ذکر می گفت و زیر ستونی از نور که از پنجره کوچک عبادتگاه به داخل می تابید، آرام دست ها را به حالت رقص دور سرش می چرخاند. دو زانو نشسته بود و گاهی آرام، آنقدر آرام که فقط خودش بشنود، زیر لب می گفت: حق...

کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...

***

آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طور است. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطاف ایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من... شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا می رقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ! رو برگیر و تسبیح حق بگو... نگاهت را از دخترک برگیر... شیخ!! نگاه مکن شیخ... نگاه مکن... مکن... نمی توانم نگاه نکنم! ... نمی توانم... نه نمی توانم!!! تو کیستی ای دختر ماهرخ؟ خدای من... ایمانم به همین سادگی از دست رفت؟ ... تو کیستی؟ نکند این جام شراب از آن منست؟... خدایا!... نمی توانم از دستش نگیرم.... شیخ صنعان و جام شراب؟ آنهم از دست دختری زنار به کمر بسته؟!... نه نمی توانم نستانم... نمی توانم ننوشم... به سزای کدامین گناه ناکرده می سوزم... به سزای کدامین گناه ناکرده می نوشم؟... خدای من...

***

شیخ از خواب پرید. در تاریک و روشن عبادتگاه، در زیر ستون نور مریدی به آواز زیبا قرآن می خواند. شیخ دست به پیشانی کشید. از عرق خیس بود. مرید دیگری پیش آمد. به ادب کنار شیخ زانو زد. شیخ خرقه پوش خیس از عرق به نقطه نامعلومی نگاه می کرد. مرید پرسید: ای شیخ! خواب ناگواری دیدید؟...

مرید دیگر همچنان در زیر ستون نور قرآن می خواند. شیخ نگاهی به او کرد. مرید دستارش را روی سر جا به جا کرد و باز گفت: خواب ناگواری دیدید شیخ؟ ... سکوت بود و سکوت. فقط صدای قران خواندن می آمد. دیگر جرات باز پرسیدن برای مرید نبود. به ادب عقب رفت و از در کوچک عبادتگاه خارج شد. مُرید دیگر هنوز قرآن می خواند. شیخ که گویی طاقت شنیدن نداشت فریاد کشید و از عبادتگاه بیرون دوید. جمع مریدان شیخ هراسان شدند. یکی گفت: شیخ به کدام سو می دود؟ این چنین بی کلاه و دستار؟... دیگری پاسخ داد: مست از باده الهی به سمت مامن خلوتی می رود!... کس دیگری گفت: نباید او را تنها گذاشت... آن دیگری گفت: گویا شیخ خواب بدی دیده بود...

فارق از تمام گفتگوها شیخ صنعان می دوید. پای و سر برهنه، خار های بیابانی را لگد می کرد. مریدان می دویدند و هریک می کوشیدند تا به شیخ برسند. شیخ اما توجهی به اطراف نداشت. مریدی دوان دوان پرسید: به کجا می روید ای شیخ پاک؟!... جواب شنید: به جانب روم... آنجا که دختر ترسا منزل دارد... آه ای دختر ترسا... هیهات از کمند زلف تو!

***

شیخ صنعان پیرعهد خویش بود... بله جناب حضرت والا... پیر عهد خویش ((بود)) ... شما که خود از نزدیکان ایشان بودید و بهتر می دانید. شیخ ما اکنون خرقه سوزانده و کفر گزیده و در پی جام و لب یار است... خداوند شاهد است. من و دیگر مریدان شیخ پا به پای او دویدیم. ولی شیخ از پس ِ خوابی که دیده بود فقط جانب روم را می نگریست و می دوید. فقط دختر ترسا را می شناخت. به دیار روم هم که رسیدیم خاک نشین ِ دیار یار شد و از یاران برید. بله جناب حضرت والا... این بود که چاره را در رساندن خود به محضر شما جستیم.

پیرمرد خمیده قامت همان طور که به دیوار کعبه تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و چهره چند تن از یاران شیخ صنعان را از نظر گذراند. نگاهها سوی او بود در انتظار گشودن لب. پیرمرد اما چیزی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. در تو در توی ذهنش به دنبال جمله ای می گشت و با نگاههایش گویی بر دل های مریدان شلاق ِ شرم می زد. جمله را یافت... چند کلمه بیشتر نگفت و راز رهایی شیخ صنعان را افشا کرد:
- باید به سوی روم برویم. ما هم باید جملگی ترسا شویم. ما مریدان شیخ صنعانیم... !

مریدان بر خواستند. پیرمرد در جلو می رفت و مریدان شیخ، شرمزده از پشت او می آمدند به امید آنکه از این رفت و آمد ها چاره ای باشد برای رهایی شیخشان. شرمزده از اینکه شیخ را تنها گذاشته اند، اینک در دلهاشان شوق دیدار شیخ ِ زُنّار بسته بود.

***

خیال...
... مردی روحانی از دور می آید... او کیست که وجودش غرق نور سبز رنگ است؟... چقدر روحانی، چقدر خوش سیما، دو گیسوی بلند افکنده بر دوش. به نزدیک من می آید... آه خدای من! ... با او چه سخنی بگویم؟... چه بخواهم؟... آه یادم آمد! رهایی شیخ. رهایی شیخ صنعان. سلام بر تو ای بزرگوار!! ... خدایا. توان سخن گفتنم نیست...
آه خدای من... شکر؛ چنین بزرگی، بزرگترین بشری که می شناسم بر سرم دست محبت می کشد... حالا موقع درخواست است... هیچ وقت اینگونه صادقانه اشک نریخته بودم... هیچ وقت... ای نبی!... شیخم را نجات بده... شیخ صنعان، شیخ پاکان، مراد مریدان را نجات بده... نجاتش بده... خدای من! ... آه... نعمتت را قدر می دانم ای بزرگوار ترین. فردا در انتظار شیخ می نشینم... فردا!

***

پیرمرد از خواب پرید. مریدی از مریدان شیخ گفت: ای حضرت والا. خواب بدی دیدید؟ نکند به دنبال شما هم باید تا روم بدویم...

پیرمرد به آرامی گفت: آری باید بدوید. فردا روز دیدار شیخ است. فردا شیخ ما به میان ما باز می گردد. هاااای! بر خیزید ای مریدان شیخ صنعان! برخیزید که روز رهایی شیخ رسید.

***

در فردا روز انبوه مریدان شیخ صنعان، شیخ خود را گریان نشسته بر سر کوی یار دیدند. زنار از کمر باز کرده و استغفار گویان. اشک بر چشم جاری کرده بود و می گریست. مریدان گرد شمع خود حلقه زدند. پیرمرد به کنار شیخ رفت. دست شیخ را در دست گرفت و بوسید. شیخ صنعان بر خواست. دل را در گرو دختر ترسا گذاشت و با یاران به جانب کعبه باز گشت.

***

روز ها می گذشت. شاید چندین سال. روزی از روزها مریدی از مریدان شیخ دوان دوان به داخل عبادتگاه آمد. فریاد زد: ای شیخ بزرگوار. دختری سفید جامه از جانب روم می آید...

شیخ برخواست. به میان بیابان دوید. از دور، یار دلنواز می دوید و می آمد. زنار از کمر گشوده بود و جامه سفید به تن کرده بود. شیخ دوید. نگاه مریدان به شیخ بود. عده ای در شک و عده ای در یقین. فریاد های شوق از جانب شیخ صنعان و دختری که دیگر ترسا نبود شنیده می شد. آغوش ها آماده بود تا دیگری را بفشارد. چشم ها آماده بود تا بگرید. دخترک را دیگر توان دویدن نبود. ایستاد. بر زمین نشست. شیخ اما همچنان می دوید. به کنار محبوب رسید. دخترک گفت: الوداع ای شیخ عالم الوداع! شیخ صنعان محبوبش را در آغوش کشید. دخترک بار دیگر به آرامی گفت: وداع... و چشم های زیبایش را بست.

شیخ گریست. محبوبش از دست رفته بود. در میان کویر آتشناک در غم معشوق از دست رفته زاری کردن چه غمناک است. شیخ معنی غم را در می یافت. نوحه سرودن آغاز کرد...

 

بیداری

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: "چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟" مرد با درشتی می گوید: "دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!" خان می پرسد: "وقتی اموالت به سرقت می رفت تو كجا بودی؟" مرد می گوید: "من خوابیده بودم!!!" خان می گوید: "خوب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟" مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: "من خوابیده بودم، چون فكر می كردم تو بیداری!"
خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید: "این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم..."

 

ماهيگيران

دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند .يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست.

هر بار که مرد باتجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد .

ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيد:

چرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!

گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است .

ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .

خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد.

اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.

هيچ چيز برای خدا غير ممکن نيست .

 

خرد و بصيرت

زماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد.

سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند.

 سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .

شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد.

تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد.در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد :چرا خواستي مرا بكشي ؟ مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟

دانش آموز لحظاتي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .

سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي.

دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد

 

 

 

 


ابليس وقتي نزد فرعون آمد
وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد .
ابليس گفت :
هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابليس به لطايف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت .
فرعون بسيار تعجب كرد و گفت : اينت استاد مردي كه تويي !
ابليس سيليي بر گردن او زد و گفت :
مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند ،
تو با اين حماقت ، دعوي خدايي چگونه مي كني ؟؟!!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایتی از حضرت علی (ع)

روزى يك نفر از بلاد روم خدمت امام علىّ عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : من يك نفر از رعيّت تو و از اهالى اين شهر هستم .

حضرت فرمود: خير، تو از رعيّت من و از اهالى اين شهر نيستى ؛ بلكه تو از سوى پادشاه روم آمده اى و او چند سؤ ال براى معاويه فرستاده است و چون معاويه جواب آن ها را نمى دانست به من ارجاع شده است .

آن شخص اظهار داشت : بلى ، صحيح فرمودى ، معاويه مرا به طور محرمانه نزد شما فرستاد تا جواب مسائلم را از شما دريافت دارم ؛ و اين موضوع را كسى غير از ما نمى دانست .

پس از آن اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى از اين دو فرزندم سؤ ال كن كه جواب كافى دريافت خواهى داشت .

آن شخص گفت : از آن كسى كه موهاى سرش تا روى گوشهايش آمده - يعنى ؛ حسن مجتبى عليه السلام - سؤ ال مى كنم .

و چون آن شخص رومى نزد امام حسن مجتبى عليه السلام آمد، پيش از آن كه سخنى مطرح شود، حضرت به او فرمود: آمده اى تا سؤ ال كنى : فاصله بين حقّ و باطل چيست ؟
و بين زمين و آسمان چه مقدار فاصله است ؟
و بين مشرق تا مغرب چه مقدار مسافت است ؟
و قوس و قزح - يعنى ؛ رنگين كمان - چيست ؟
و خنثى به چه كسى گفته مى شود؟
و آن ده چيزى كه يكى از ديگرى محكم تر و سخت تر مى باشند كدامند؟
مرد رومى با حالت تعجّب گفت : بلى ، سؤ ال هاى من همين ها مى باشد.
امام حسن مجتبى عليه السلام در اين موقع به پاسخ سؤ ال ها پرداخت و فرمود: بين حقّ و باطل چهار انگشت است ، آنچه با چشم خود ديدى حقّ و آنچه شنيدى باطل است .

فاصله بين زمين و آسمان به اندازه دعاى مظلوم بر عليه ظالم است و نيز تا جائى كه چشم ببيند.
همچنين فاصله بين مشرق تا مغرب به مقدار سرعت گردش و حركت خورشيد در يك روز خواهد بود.

و امّا قوس و قزح : قوس علامتى است از طرف خداوند رحمان براى در اءمان ماندن موجودات زمين از غرق شدن و ديگر حوادث مشابه آن ؛ و قزح نام شيطان است .
و امّا خنثى به شخصى گفته مى شود كه معلوم نباشد مرد است يا زن ، كه اگر هيچ نشانه اى نداشته باشد، يا هر دو نشانه را موجود باشد به او گفته مى شود: ادرار كن ، پس اگر ادرارش به سمت جلو يا بالا بود مرد است و در غير اين صورت در حكم زن خواهد بود.

و امّا جواب آن ده چيز - به اين شرح است

 خداوند متعال سنگ را آفريد و به دنبالش آهن را به وجود آورد كه همانا آهن سنگ را قطعه قطعه مى كند.
و سپس آتش را آفريد كه آهن را گداخته و آب مى نمايد.
و سخت تر از آتش آب است كه آتش را خاموش مى كند.
و از آب شديدتر، ابر مى باشد كه آن را حمل و منتقل مى كند.
و از ابر نيرومندتر باد خواهد بود كه ابر را به اين سو، آن سو مى برد.
و از باد قدرتمندتر آن نيروئى است كه باد را كنترل مى كند.
و از آن شديدتر ملك الموت - عزرائيل - است كه جان همه چيز را مى گيرد؛ و مى ميراند.

و از آن مهمّتر خود مرگ است كه جان عزرائيل را نيز مى ربايد.
و از مرگ محكم تر، و نيرومندتر مشيّت و اراده الهى است كه مرگ را برطرف مى نمايد - و در روز واپسين ، مردگان را زنده مى گردان

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |

عناوين آخرين مطالب ارسالي
» شکلات تلخ بخورید زیرا به سلامتی کمک می کند
» صابون های ضد باکتری !
» مردم دنیا بیش از حد نمک مصرف می کنند
» ورزش موثرترین دارو برای درمان و پیشگیری از انواع بیماری های مزمن است
» از صلوات های نذری تا وصیت نامه ای که تغییر کرد (خاتمی به روایت فرزند)
» خواص فوق العاده ماست
» معرفی 10 منبع جدید انرژی: از ضربان قلب تا روغن تمساح
» ۱۰ پیشرفت مهم پزشکی در سال ۲۰۱۳
» افزایش غیر طبیعی شیوع سرطان در ایران
» همه چیز درباره الماس
» مجردها یا متاهل‌ها؛ کدام خوشبخت‌ترند؟
» مصرف آب پرتقال طبیعی، چهره را زیبا می‌کند
» رنگ ها و نقش آنها در درمان بیماری ها
» اشعه الکترو مغناطیسی مانیتور عوارض سوء بر جنین خانم های باردار ندارد
» ۳ ماده خطرناک در لاک ناخن
» چه عواملی موجب قارچ ناخن می شود؟
» انگور، شیر زمینی که مادر است
» فقط برای این که دوست‌شان داریم
» لوسیون درخشانی مو
» انواع چای
» اعتدال راز استمرار ورزش
» برو دارمِ‌ت
» دندان های سفید
» فواید رابطه زناشویی
» یک روش لاغری جدید که به حرکت دادن ماهیچه‌های بدن نیازی ندارد!
» هشدار: اگر برای کودکان خود لوازم مدرسه میخرید، مراقب این مواد سمی باشید
» چرا مبتلایان به سینوزیت این‌قدر عطسه می‌کنند؟
» مصرف صحیح داروها - نگهداری صحیح داروها - توصیه های دارویی
» هندونه سرخ تابستان
» شلیل میوه لاغری و زیبایی
» کرفس، سلطان سبزی‌ها
» قلب و روح سالم، با ورزش منظم
» استرس باعث افزایش ریزش مو می شود
» روانشناسی رنگ ها
» نجات کودکان سرطانی با اهدای خون بند ناف
» حفاظت پوست در برابر نور آفتاب
» تازه های بیماری اوتیسم یا درخودماندگی
» کشف ارتباط مالاریا و ایمنی بدن بیماران
» حافظه ژنتیکی، میراث دار خاطرات نیاکان
» کاربرد واکسن سل در درمان دیابت
» ۳۴ سال بعد
» نمک حمام و مواد مخدر صنعتی
» میکرب ها در سرتا پای بدن ما!
» شیرینی بیشتر، حافظه کمتر
» سی امین سالگرد بعد از «ایدز»
» ماده مخدر نمک حمام (Bath Salts Drugs) چیست؟
» ماده مخدر روانگردان جدید صنعتی (آرامش )TranQuility کافئین با مخدر نمک حمام
» سكته قلبي به چه دليل اتفاق مي افتد؟
© 2008 luxe.blogfa.com
Powered By : Blogfa