rss اضافه به علاقه مندی ها صفحه خانگی کنید ذخیره صفحه تماس با من بایگانی مطالب صفحه اول
درباره خودم
به وبلاگ لوکس خوش امدید.



موضوعات مطالب
پرستاری
پزشکی
علمی
جالب و خواندنی
حکــایــت
کودکان
آرشيو مطالب
دی 1392
شهريور 1391
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
آذر 1389
آبان 1389
نويسندگان وبلاگ
علی حسینی ده آبادی
پيوندهاي روزانه
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
لينك دوستان
قیمت روز طلا,سکه,ارز در بازار ایران
دیکشنری آنلاین
کانون ادبیات ایران
خبرگزاری کتاب ایران
یک پزشک
دانلود کتابهای صوتی
سایت چراغهای رابطه
کنجکاو
زیبا شو دات کام
ترین ها و رکوردهای جهانی
آموزش بهداشت و ارتقاء سلامت ایران
مرجع دانلود کتابهای پزشکی و پیراپزشکی
سازمان نظام پزشکی شهرستان میبد
سازمان نظام پرستاری
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه





[ قالب رايگان ]
دیگر امكانات وبلاگ
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل
معرفی وبلاگ به دوستان
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
تعداد بازديدها :
طراح قالب

طراح قالب : اسحاق مافي

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 103
بازدید کل : 81563
تعداد مطالب : 223
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


معرفي صفحه به دوست

نام شما :

ايميل شما :

ايميل دوست شما :

powered bye:
ParseCoders.com

تماس با من
بچه که بودیم

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند


کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد
بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه


بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه


بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم



بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه


کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم


بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره


بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم

با تشکر از همکار خوبم خانم مقدسی که این متن زیبا را برایم فرستاده است. 

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حتما حتما حتما حتما تا انتها بخونيد

  
رقص آرام
This is a poem

 

اينشعر توسط يک نوجوان متبلا به سرطان نوشته شده است.
written by a teenager with cancer.

She wants to see how many people get her poem.
اومايل است بداند چند نفرشعر او را مي خوانند

It is quite the poem. Please pass it on.
اين کل شعراوست. لطفا آنرا براي ديگران هم ارسال کنيد

This poem was written by a terminally ill young girl in a New York Hospital
اين شعر را اين دختربسيارجوان در حالي که آخرين روزهاي زندگي اش را سپري مي کند در بيمارستان نيويورک نگاشتهاست

It was sent by a medical doctor  

 آنرا برای يکي از پزشکان بيمارستانفرستاده است
SLOW DANCE
رقص آرام
Have you ever watched kids
آيا تا به حال به کودکان نگريسته ايد

On a merry-go-round?
در حاليکه به بازي "چرخ چرخ" مشغولند؟

Or listened to the rain
و يا به صداي باران گوش فرا داده ايد،

Slapping on the ground?
آن زمان که قطراتش به زمين برخورد مي کند؟

Ever followed a butterfly's erratic flight?
تا بحال بدنبال پروانه اي دويده ايد، آن زمان که نامنظم و بي هدف به چپ وراست پرواز مي کند؟

Or gazed at the sun into the fading night?
يا به خورشيد رنگ پريده خيره گشته ايد، آن زمان که در مغرب فرو ميرود؟

You better slow down.
کمي آرام تر حرکت کنيد
Don't dance so fast.
اينقدر تند و سريع به رقص درنياييد

Time is short.
زمان کوتاه است

The music won't last
موسيقي بزودي پايان خواهديافت

Do you run through each day 
On the fly?
آيا روزها را شتابان پشت سر مي گذاريد؟

When you ask How are you?
آنگاه که از کسيمي پرسيد حالت چطور است،

Do you hear the reply?
آيا پاسخ سوال خود را مي شنويد؟

When the day is done
هنگامي که روز به پايان ميرسد

Do you lie in your bed
آيا در رختخواب خود دراز مي کشيد

With the next hundred chores
و اجازه مي دهيد که صدها کارناتمام بيهوده و روزمره 

Running through your head?
در کله شما رژه روند؟

You'd better slow down
سرعت خود را کم کنيد. کم ترشتاب کنيد.

Don't dance so fast.
اينقدر تند و سريع به رقص در نياييد.

Time is short.
زمان کوتاهاست.

The music won't last
موسيقي ديري نخواهد پائيد

Ever told your child,
آيا تا بحال بهکودک خود گفته ايد،

We'll do it tomorrow?
"
فردا اين کاررا خواهيم کرد"

And in your haste,
و آنچنان شتابانبوده ايد

Not see his sorrow?
کهنتوانيد غم او را در چشمانش ببينيد؟


Ever lost touch,
تا بحال آيا بدون تاثري

Let a good friendship die
اجازه داده ايد دوستي اي به پايان رسد،

Cause you never had time
فقط بدان سبب که هرگز وقتکافي نداريد؟
or call and say,'Hi'
آيا هرگز به کسيتلفن زده ايد فقط به اين خاطر که به او بگوييد: دوست من، سلام؟

You'd better slow down.
حال کمي سرعتخود را کم کنيد. کمتر شتاب کنيد.

Don't dance so fast.
اينقدر تندوسريع به رقص درنياييد.

Time is short.
زمان کوتاهاست.

The music won't last
.موسيقي ديري نخواهد پاييد.

When you run so fast to get somewhere
آن زمان که براي رسيدن بهمکاني چنان شتابان مي دويد،

You miss half the fun of getting there.
نيمي از لذت راه را بر خود حرام مي کنيد.

When you worry and hurry through your day,
آنگاه که روز خود را با نگراني و عجله بسر مي رسانيد،

It is like an unopened gift....
گويي هديه ايرا ناگشوده به کناري مي نهيد.
Thrown away.

Life is not a race.
زندگي که يکمسابقه دو نيست!

Do take it slower
کمي آرام گيريد

Hear the music
به موسيقي گوشبسپاريد،

Before the song is over. 
 پيش از آنکه آواي آن به پايان رسد.    
 
با تشکر از همکار خوبم خانم مقدسی که این متن زیبا را برایم فرستاده است. 

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستان زیبای پیرمرد عاشق!

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می‌دانم او چه کسی است..!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
خیر و شر

روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا»
مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد.
اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر» را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از سر شروع کنيم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمينان داشت از اين حرف خيلي لجش گرفت و فرياد زد: چرا قبولم نداريد؟ ما که هنوز بازي را شروع نکرده ايم، از کجا مي دانيد که من بدم؟
يکي از بچه ها گفت:«ما چند بار امتحان کرده ايم، تو وقتي مثل همه بازي مي کني بد نيستي ولي عيب تو اين است که وقتي اسمت را گذاشتند «اوسا» ديگر حرف حسابي سرت نمي شود، گردن کلفتي مي کني، جرمي زني، دغل بازي مي کني، با قوي ترها يار مي شوي و حق ضعيف ها را پا مال مي کني، دعوا راه مي اندازي و صداي بزرگترها درمي آيد. ولي ما مي خواهيم بازي کنيم و همه با هم برابر و برادر باشيم، بگذار «اوسا» يکي ديگر باشد.»
رسم دنيا اين است که وقتي همه با هم يک چيزي را بخواهند يک نفر نمي تواند با همه دربيفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشي تجديد شد.

اين بار قرعه به نام «خير» درآمد. «خير» اسم يکي ديگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و براي او فرياد شوق کشيدند. «خير» پسر خوبي بود و همه او را دوست مي داشتند چونکه باتربيت بود، هرگز به کسي حرف بد نمي زد و در بازي بي انصافي نمي کرد و با همه مهربان بود و هيچ کس نمي توانست از کارهاي «خير» ايراد بگيرد.
وقتي بچه ها از «اوسا» شدن «خير» خوشحال شدند «شر» از زور حسودي رنگش سرخ شده بود و «خير» هم اين را فهميد و براي اينکه دل خوري پيدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جاي وردست و معاون خودم انتخاب مي کنم و «شر» هم مطابق ميل همه بازي مي کند.
پيش از اينکه بچه ها حرفي بزنند «شر» ميان حرف او دويد گفت: «نه، من بازي
نمي کنم، من مي خواهم بروم.»
«شر» خيلي رنجيده بود، به شخصيتش برخورده بود، و با اينکه «خير» در اين ميان تقصيري نداشت از او رنجيده بود و نتوانست اين تحقير را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازي مي کردند و اين پيشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کينه «خير» را در دل گرفت، و هميشه در پشت سر از او بدگويي مي کرد که: «خير» بي عرضه است، از دعوا فرار مي کند، «خير» ترسو است همراه من به صحرا نمي آيد، «خير» خودپسند است خاک بازي نمي کند. و از اين حرفها. اما براي اذيت کردن «خير» بهانه اي پيدا نمي کرد چونکه «خير» بسيار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمي شد از او بهانه بگيرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره مي کرد، ديگران از «خير» طرفداري مي کردند.
سالها گذشت و «خير و شر» هم مانند بچه هاي ديگر زندگي مي کردند، همبازي بودند، همشهري بودند، بچه محل بودند، و بعد هم بزرگتر شده بودند و کمتر يکديگر را مي ديدند، و «خير» بيشتر با آدمهاي خوب معاشرت داشت و «شر» همان طور که خودش مي پسنديد با آدمهاي مثل خودش راه مي رفت و هر کسي به کاري مشغول بود.
اين بود تا يک سال که «خير» مي خواست از آن شهر به شهر ديگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راههاي بياباني چندان امن و امان نبود. همان طور که در آباديها هم هنوز وسيله اي مثلا مانند بانکها براي نگهداري امانتهاي قيمتي يا نقدينه ها پيدا نشده بود. اين بود که بعضي از مردم هرگاه نگهداري نقدينه ها را دشوار مي ديدند آنها را مانند گنجي در محلي پنهان مي کردند و جاي آن را به کسي نمي گفتند و بعدها به دست ديگران مي افتاد.
در مسافرت هم کساني که همراه قافله هاي بزرگ نبودند سعي مي کردند تا ممکن است چيزهاي گران قيمت همراه نداشته باشند يا نقدينه اي که دارند پنهان و پوشيده باشد تا راهزنان به طمع نيفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
«خير» هم هرچه اثاث زيادي داشت فروخته بود و به جاي آنها دو دانه جواهر خريده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر ديگر بفروشد و سرمايه زندگي کند.
در روزهاي آخر که «خير» کم کم با دوستان خداحافظي مي کرد «شر» خبردار شد که «خير» مي خواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکري کرد و با خود گفت:«من بايد بفهمم که «خير» چه خيال دارد، «خير» هميشه فکرهايش خوب است و مردم خيلي از او تعريف مي کنند، من هم نبايد بيکار بنشينم.»
«شر» هم خودش را آماده کرد و روزي که فهميد «خير» خيال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
در زمان قديم سفر کردن به راحتي و آساني حالا نبود و مسافرت از شهري به شهر ديگر مدتها طول مي کشيد. مردم پياده يا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بيشتر همراه کاروان و قافله سفر مي کردند چونکه در راهها ناامني بود و دزد و راهزن و گردنه گير و اين چيزها مسافرت تنهايي را دشوار مي کرد. اما «خير» مي خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در يک کوله پشتي جا داده بود.
«شر» هم همين کار را کرد و يک روز صبح بيرون دروازه به هم رسيدند و ديدند که هر دو عازم سفرند. 

«شر» همينکه «خير» را ديد گفت:
- اوه، آقاي «خير»، رسيدم به خير، کجا مي خواهي بروي؟
«خير» گفت: مي بينم که تو هم بارو بنديل خود را بسته اي!
«شر» گفت: من هم از اين شهر خسته شدم، مي خواهم بروم يک جاي خوبي، اما تو چکار مي خواهي بکني؟
«خير» گفت: مي روم ببينم چه مي شود؛ مرا روزيي هست و خواهد رسيد.
«شر» گفت: مبارک است، ولي من مي خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چيز هست و از همه جا بهتر است.
«خير» گفت: اسمش را شنيده ام.
«شر» گفت: شنيدن کي بود مانند ديدن؟ من آنجا را ديده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پيدا مي شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذراني مي کنند، هر که آنجا باشد
مي تواند هميشه خوش و خوب باشد.

«خير» جواب داد: نمي دانم، همه جا خوب و بد هست، ولي من مي گويم آدم خودش بايد خوب باشد، من دنبال خوش گذراني نمي روم مي روم ديگران را ببينم، دنياي خدا را ببينم.
«شر» گفت: توهميشه اينطور بودي «خير»، بدهم که نديدي، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جايي مي خواهي برويم ولي «جابلقا» را من مي شناسم، بسيار شهر خوبي است.
- بسيار خوب، حالا هم داريم مي رويم، جابلقا نباشد جابلسا باشد.
«شر» و«خير» همراه شدند و از هر دري صحبت مي کردند «شر» خوشحال بود که «خير» راه همراهي مي کند ولي «خير» برايش بي تفاوت بود، کمتر با مردم جوشيده بود و همه را مثل خودش مي دانست و تا وقتي از کسي بدي نديده بود او را آدم خوب حساب مي کرد.
«خير» و «شر» با هم رفتند تا از آبادي دور شدند و رفتند تا شب شد. راهي در پيش داشتند که «شر» آن را بيشتر مي شناخت، پيش از آن رفته بود و ديده بود. «شر» خيلي جاها رفته بود و در ولگرديهايش خيلي چيزها ديده بود اما «خير» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت و خوبي را سرمايه بزرگ زندگي مي دانست.
تا شب به هيچ آبادي نرسيده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاک پشته اي دايره وار درست کردند و در ميان آن منزل کردند.
«خير» کوله بار خود را باز کرد، ناني خورشي و مشک آبي درآورد و با هم شام خوردند و خوابيدند و سفيده صبح حرکت کردند.
يکي دو روز گذشت و بيابان تمام شدني نبود و هوا گرم بود. هرجا مي نشستند و
مي ماندند «خير» سفره خود را پهن مي کرد و نان و آب و خوردني که داشت
مي خوردند، «شر» هم گاه بگاهي ناني بر سفره مي گذاشت ولي همانطور که «خير» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم يک مشک آب در کوله پشتي داشت که هيچ وقت از آن حرفي نمي زد.
يک هفته گذشت و دو رفيق همچنان مي رفتند و نان و آب و خورشي که «خير» همراه آورده بود تمام شد.
«شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمي رسند و «خير» خيال مي کرد که به آب مي رسند و ظرف آب را پر مي کنند. اما روزي که «خير» ديگر از خوردني چيزي نداشت، «شر» بناي نارفيقي را گذاشت و به «خير» گفت:
- هفت روز راه آمده ايم و بيش از اين راه در پيش است و از خوردني هيچ چيز در اين بيابان پيدا نمي شود. براي اينکه از گرسنگي تلف نشويم و به مقصد برسيم بايد در خوراک صرفه جويي کنيم.
«خير» اين را قبول داشت و صبر بسيار داشت. تا ممکن بود غذا نمي خورد و از گرسنگي و تشنگي حرفي نمي زد و از مشک آبي که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت.
روز هشتم آفتاب سوزان هوا را داغ کرده بود و نزديک ظهر «خير» از تشنگي
بي قرار شد و گفت:«ديگر زبانم خشک شده و نزديک است از تشنگي بي حال شوم.»
«خير» تعجب مي کرد که چگونه«شر» طاقت مي آورد و از تشنگي شکايتي ندارد. اما يک بار فهميد که «شر» به آهستگي از مشک آبي که دارد آب مي خورد. «خير» گفت: «حالا که آب داري کمي هم به من بده، از تشنگي ديگر رمق براي راه رفتن ندارم.
«شر» جواب داد:«نه، حالا زود است، آب تمام مي شود و تشنه مي مانيم.»
«خير» گفت: تا تمام نشده کمي بنوشم، شايد به آب برسيم.
«شر» گفت: مطمئن باش، اين روزها به آب و آباداني نخواهيم رسيد.
«خير» گفت: بسيار خوب، در هر حال رفاقت نيست که تو آب داشته باشي و من از تشنگي بسوزم. من نمي خواهم از خودم حرف بزنم ولي من هم آب داشتم با هم خورديم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتي که داشتي، نداشتي که نداشتي.
مي خواستي حالا هم داشته باشي، يعني مي گويي آب را بدهم تو بخوري و خودم از تشنگي بميرم؟
«خير» جواب داد:«من هرگز اين را نمي گويم، ما همسفريم، رفيقم، هرچه من داشتم با هم خورديم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کني، و هيچ کس از آينده خبر ندارد، شايد الان به آب برسيم، شايد کسي برسد و آب داشته باشد، مي گويم طوري رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشي، من دلم مي خواهد بتوانيم هميشه توي چشم هم نگاه کنيم، اين حرفها که تو مي زني بوي بي وفايي مي دهد، من از تشنگي دارم بي حال مي شوم و خيلي راه بايد برويم، من اين را مي گويم. تو از صبح تا حالا دوبار آب خوردي، من از ديروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. تو حال حرف زدن داري من ديگر رمق ندارم، مي گويم اذيتم نکني.»
«شر» جواب داد: «اولا که گفتي شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمي شود. ديگر اينکه گفتي بي وفا هستم، تو اين طور خيال کن. رفاقت هم بي رفاقت. اينجا ديگر شهر نيست. بيابان است و مرگ است و زندگي است، مي خواهم هفتاد سال سياه هم توي چشمم نگاه نکني. تو اصلا از بچگي همين حرفها را مي زدي که مي گفتند آدم خوبي هستي ولي اينجا اين حرفها خريدار ندارد. آن روزي که بچه ها مي گفتند مرا قبول ندارند تو را انتخاب کردند يادت هست؟

با اين حرفها که «شر» گفته بود «خير» فهميد که با يک دشمن همراه است که با لباس دوستي او را به اين بيابان کشيده است. با اينکه خودش مي دانست گناهي ندارد فهميد که «شر» موقع گير آورده تا او را اذيت کند. اين بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بيندازد.
و«خير» گفت:«ببين شر»، ما که بنا نيست توي اين صحراي گرم از تشنگي بميريم، و عاقبت به يک جايي خواهيم رسيد، حالا هم يا انصاف داشته باش و قدري آب به من ببخش، يا اينکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهري هستيم، با هم بزرگ شده ايم و بعدش هم ممکن است در دنيا با هم خيلي کارها داشته باشيم، من الان دو دانه جواهر گران قيمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خريده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو يک خوراک آب بخرم، حالا راضي شدي؟

«شر» گفت: به! مي خواهي مرا گول بزني؟ مي خواهي اينجا که هيچ کس نيست دو دانه گوهر را به من بدهي و آب بخوري و آن وقت توي شهر آبروي مرا ببري و آنها را پس بگيري؟ من خودم خيلي از اين حقه ها بلدم، صدتا مثل تو بايد بيايند پيش من درس بخوانند. خيال کردي من هم مثل تو هالو هستم؟
دراين موقع «خير» ديگر از تشنگي صدايش گرفته بود و چشمهايش تار شده بود.
بي حال روي زمين نشست و جواب داد:
«شر» به خدا قسم من اين طور فکر نمي کنم. درست است که تو هم مي داني يک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولي براي من بيشتر هم مي ارزد.
مي گويند پول سفيد براي روز سياه خوب است و چه وقتي بهتر از حالا، باور کن از روي رضا و رغبت گوهرها را به تو مي دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نيست. حاضرم علاوه بر اين گوهرها همه دارايي خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
«شر» جواب داد: من مي دانم که چون به آب احتياج داري اين حرفها را مي زني، آدم وقتي محتاج است و گرفتار است خيلي حرفها مي زند که بعد دبه مي کند، اگر راست مي گويي يک کار ديگري بکن، من ده سال است چشم ديدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازي نگرفتيد نمي توانم تو را ببينم، امروز موقعش رسيده که تلافي کنم و تو هم نتواني مرا ببيني. گوهرهايي که گفتي مال خودت، ولي من حاضرم دو گوهر ديده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه مي خواهي آب بخور، گوهري که من مي خواهم اين است تا ديگر نتواني پس بگيري.
«خير» از شنيدن اين حرف آهي کشيد و گفت:«عجب آدم بدي هستي، آيا از خدا شرم نمي کني؟ کور شدن من براي يک خوراک آب! چطور دلت راضي مي شود اين حرف را بزني، «شر» من تو را اينقدر سنگدل و بي انصاف نمي دانستم، من از تشنگي دارم بيحال مي شوم و تو اينقدر قساوت به خرج مي دهي؟»
«شر» جواب داد:«همين است که گفتم، مي خواهي بخواه، نمي خواهي من رفتم، اين را هم بدان که در اين بيابان نه آبي هست و نه آدمي هست و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، نه راه پس داري نه راه پيش، يا بايد در اين صحرا بميري يا نابينا شوي و زنده باشي.»
«خير» ديگر توانايي حرف زدن نداشت و باز هم نمي توانست باور کند که «شر» اينقدر بد باشد. آخر باور کردني نيست کسي حاضر باشد براي يک خوراک آب چشم کسي را کور کند. اما «خير» نزديک بود از تشنگي بيهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: داني و انصاف خودت، من که باور نمي کنم، ولي مي خواهم زنده باشم، هرچه مي کني به من آب برسان، اين هم چشم من...
«شر» فرصت نداد حرف«خير» تمام شود، پاره آهني که در دست داشت به دو چشم «خير» کشيد و چشمهاي «خير» پر از خون شد. «خير» از درد چشم فرياد زد: «آه خدايا» و بيهوش بر زمين افتاد.
«شر» خدانشناس هم لباس و جواهري که در کوله بار«خير» بود برداشت و بي آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
«خير» تا چند لحظه بيهوش بود، همين که به هوش آمد فهميد که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خير» بر خاک افتاد بود و دستها را روي چشم گذاشته ناله مي کرد. ولي خدا خواسته بود که «خير» زنده بماند، و يک پيشامد خوب به سراغش آمد.

«شر» گفته بود که اين بيابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدري دورتر از آنجا چاه آبي بود و يکي از
کردهاي چادرنشين هم در طرف ديگر با همراهانش زندگي مي کردند:
مرد صحرانشين کوه نورد
چون بيابانيان بيابان گرد

با کس و کار و قوم و خويش و همه
گله و گاو و گوسفند و رمه

از براي علف به صحرا گشت
گله را مي چراند دشت به دشت

هر کجا آب و سبزه بود و گياه
داشت آنجا دو هفته منزلگاه

بعد در کار خود نظر مي کرد
به دياري دگر سفر مي کرد

همان طور که شهري ها شهر را، و دهاتي ها ده را بهتر مي شناسند مردم چادرنشين هم با کوه و صحرا و دشت و بيابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا مي خواهند بر سرپا مي کنند و دارايي آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهي در شهرها خريد و فروش مي کنند و بيشتر در بيابان ها زندگي مي کنند. تابستانها به ييلاقهاي خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسير مي روند و کارشان کمي کشت و زرع و بيشتر گله داري است.
تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشين با مادر و خواهر و زن و دختر و خويشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه اي چادر زنده بودند و گله هاي خود را در صحرا مي چراندند.

آنها چادرها و خيمه هاي خود را در جاي بهتر بر سرپا کرده بودند ولي چاه آبي که از آن آب برمي داشتند دورتر بود.
از قضا رئيس قبيله کردها دختري داشت که بسيار خوب و مهربان بود و يگانه فرزند او بود و هميشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زير سايه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من مي روم و از چاه، آب خنک مي آورم.
دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته اي برگردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه ميان بر به طرف چادر روانه شد، در ميان راه ناگهان صداي ناله ضعيفي شنيد و با تعجب دنبال ناله رفت، و مي دانيم که چه ديد. «خير» با چشمهاي خونين بيحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا مي کرد. دختر کرد همين که «خير» را در اين حال ديد بي اختيار پيش رفت و صدا زد:
- اي ناشناس، کي هستي، اينجا چه مي کني، چرا تنها اينجا افتاده اي، چه کسي تو را به اين حال انداخته؟ خدايا خواب مي بينم يا بيدارم، تو کي هستي؟
«خير» همين که صداي او را شنيد، فرياد زد: من هم نمي دانم و نمي فهمم تو کي هستي، اگر فرشته اي، اگر انساني، هر که هستي من از تشنگي دارم مي ميرم، اگر مي تواني کمي آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمي تواني مرا به حال خودم بگذار.
دختر کرد ديگر حرفي نزد، پيش رفت، کوزه آب را به او نزديک کرد و گفت: «بيا، اين آب، خدايا اين چه حال است؟»
«خير» دستهاي خود را دراز کرد، کوزه آب را پيدا کرد و گرفت و قدري آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات يافتم، اي فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادي، تو بايد مرا نجات بدهي، اما چشمهاي من نمي بيند، آه از چشمهايم.
«خير» دو کف دست خود را روي چشمهاي پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
دختر کرد گفت: خوب حالا برخيز، تا تو را به جاي بهتري برسانم اما «خير»
نمي توانست روي پا برخيزد و زانوهايش از گرما و تشنگي سست شده بود. دختر نزديک شد و زير بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خير» برپا ايستاد و دختر بازوي او را گرفت و اندک اندک او را به راه برد تا نزديک چادرها رسيدند.
دختر کرد جوان ناشناس را به يکي از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوري رفت پيش مادر و گفت جوان ناشناسي چنين و چنان آنجا در بيابان برخاک افتاده بود.
مادر گفت:«اي واي، پس چرا او را نياوردي، چرا تنها آمدي؟ زودباش، زودباش نشاني بده بروند او را هر که هست بياورند.»
دختر گفت: مادرجان، من هم همين کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان مي رسد.
در همين وقت «خير» را آوردند و زير چادر بر بالشي نرم جاي دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و کباب آوردند و «خير» قدري آب و قدري غذا خورد و کمي آرام گرفت. آن وقت دست و رويش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تکيه دادند و خواباندند.
هيچ کس از سرگذشت «خير» خبر نداشت و هيچ کس هم در آن حال چيزي نپرسيد، انساني ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهايي خوب مهمان شده بود و با خستگي و دردي که داشت مانند آدمي از هوش رفته بي حال و خسته خوابيد تا شب شد.
شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همين که مرد خانواده وارد چادر شد از ديدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خير» تعجب کرد و احوال او را پرسيد.
دختر آنچه ديده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چيزي نمي دانم ولي اي کاش
مي توانستيم زخم تازه چشم او را علاج کنيم.
کرد بزرگ چشمان «خير» را معاينه کرد و جراحت آن را تازه ديد و پرسيد تو را چه رسيده است؟ «خير» راضي نشد درد بزرگ ناجوانمردي و بي انصافي دوست و همشهري خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر مي کردم دزدها بر سرم ريختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بي حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.
کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسيد: نامت چيست؟ گفت «خير». گفت: اميدوارم کارت به خير بگذرد. از قضا در همين بيابان درختي هست که ما آن را «دارو برگ» مي گوييم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسيده گذارند شفا مي يابد.
بعد گفت: اگر شب نبود و تاريک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون اين مرهم را مي ساختم. درخت دارو برگ نزديک چاه آبي است و درختي کهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد که برگ يکي از شاخه ها داروي چشم است و برگ شاخه ديگر داروي غش و صرع است وفردا اين مرهم را فراهم خواهيم کرد.
همينکه دختر کرد اين سخن را شنيد گفت: اي پدر، حالا که چاره هست همين امشب چاره بساز و به فردا نينداز، مهمان عزيز خداست و ما نمي توانيم مهمان را با درد و رنج ببينيم، ما سرد و گرم بيشتر ديده ايم و سخت جان تريم و مردم شهر از ما ظريف ترند، راه دور را با همت نزديک کن و تاريکي شب را با نور انسان دوستي روشن مي توان کرد، خستگي تو نيز از د رد چشم اين جوان بدتر نيست، علاج درد را به فردا مي توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم بايد رسانيد، اگر تو نمي تواني من به پاي درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاريکي نمي ترسد.
پدر وقتي التماس دختر را ديد از خيرخواهي او به شوق آمد و پيش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت:«وقتي دختر چنين باشد پدر دختر براي کار شايسته تر است.» کيسه اي برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و يک مشت برگ در کيسه کرد باز آمد. و دختر کرد فوري برگها را در هاون کوبيد و با اندکي آب روي آتش جوشانيد و نرم کرد و با روغني از مغز استخوان قلم به هم آميخت و مرهم را بر دو چشم «خير» گذاشت و با پارچه پاکيزه اي چشمانش را بستند و پس از ساعتي که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.
کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خير» با مرهم بسته باشد و در اين مدت دختر را به پرستاري از «خير» سفارش مي کرد.
روز پنجم روپوش از چشم «خير» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خير» چشم خود را باز کرد و براي اولين بار نجات دهندگان خود را ديد برايشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.
کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفاي چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بيش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خير» شده بود و از اينکه يک انسان را از مرگ و از نابينايي نجات داده است لذت مي برد و در دنيا هيچ لذتي از خوب بودن و خوبي کردن بهتر و بالاتر نيست.
«خير» که روزهاي اول از جراحت چشم خود بيمناک شده بود پرسيد:«پدر جان، شما از کجا خاصيت برگهاي آن درخت را مي دانستيد؟
مرد جواب داد:«از کجا؟ از تجربه هاي مردم. انسان نيازمند هر وسيله اي را تجربه مي کند و چيزي تازه مي فهمد. اگر ما خاصيت ريشه ها و برگها و گلها و گياهان و خارها و علف هاي وحشي و خودرو را ندانيم ديگر چه کسي بداند؟ مردم شهرها چون دسترسي به طبيب و دوا دارند از اين چيزها غافل مي مانند ولي پدران ما که در صحرا زندگي مي کردند بسياري از خواص اين نعمتهاي ناشناخته را مي شناختند و به يکديگر ياد مي دادند.
[مثلا خيلي از مردم شهرها وقتي دستشان به رنگ توت سياه ترش (شاهتوت) آلوده مي شود و تا چند روز با هيچ شست و شو پاک نمي شود نمي دانند چه کنند ولي ما
مي دانيم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدري آب به دستشان بمالند قدري کف مي کند و رنگ توت را فوري از ميان مي برد. براي ما اين چيزها خيلي ساده به نظر مي آيد ولي کسي که آن را نمي داند از شنيدنش تعجب مي کند.]
به قول حضرت امام صادق عليه السلام «خداوند بجز مرگ براي هر دردي دارويي آفريده است.» اين صحراها و بيابانها پر از دوا و درمان است. هيچ شناختي و برگي و ريشه اي و بته اي نيست که خاصيتي در آن پنهان نباشد. فقط کسي را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جاي خود به کار ببرد. اين تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم ياد گرفتم. او هم از پدرانش ياد گرفته بود و خوشحالم که اين مرهم اثر بخش بود. خيلي چيزها هست که ما هم هنوز نمي دانيم اما خاصيت اين برگها را مي دانستم. «خير» شکرگزاري کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زيرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازيافته بود.
کرد بزرگ هم از نگاهداري او خوشحال بود. از آن روز «خير» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگي مي کرد و همه کارها با آنها همراهي مي کرد و در سر يک سفره غذا مي خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا مي رفت و گله داري و گله باني مي کرد و روزبروز در نظر کرد عزيزتر مي شد:
مرد صحرايي بياباني
چون از او يافت آن تن آساني

در همه اهل خود عزيزش کرد
حاکم خان و مان و چيزش کرد

چون دل و ديده پاک داشت جوان
همه بودند سوي او نگران

باز جستند حال ديده او
کزچه بود آن ستم رسيده او

خير از ايشان حديث شر ننهفت
هرچه بودش زخير و شر همه گفت

مردم وقتي با هم زندگي کردند و انس گرفتند همه رازهاي خود را هم به زبان
مي آوردند. کم کم «خير» قصه «شر» و گوهرها و خريدن آب و تشنگي خود و
بي انصافي «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامي تر مي دارد.
کرد بزرگ از قدرشناسي «خير» خوشحال تر شد و کم کم همه ايل و عشيره کرد بزرگ داستان «خير» را شنيدند و پيش همه عزيز و گرامي شد. همه خوبيهاي «خير» را مي ديدند و همه به او دل بسته بودند. اما يک مطلب بود که «خير» را رنج مي داد.

هر قدر «خير» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بيشتر به دختر کرد و خوبي هاي او علاقمند شده بود و با اينکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمي کرد از رفتار و گفتار او بيشتر خوشش مي آمد. کم کم «خير» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هيچ سعادتي را از داشتن همسري مانند آن دختر بالاتر نمي داند. اما انديشه مي کرد که او کجا و آن آرزو کجا؟.
نه مي توانست دل خود را از اين فکر آرام کند و نه مي توانست اميد همسري با دختر کرد را از مغز خود بيرون کند و با خود فکر مي کرد که:
نيست ممکن که اين چنين دلبند
با چو من مفلسي کند پيوند

دختري را بدين جمال و کمال
نتوان يافت بي خزينه و مال

من که ناني خورم به درويشي
کي نهم چشم خويش بر خويشي

وقتي «خير» فکر کرد که چنين وصلتي ممکن نيست و نمي تواند توقع همسري دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است اين سخن را به زبان نياورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با اين کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ايشان مايه غصه تازه اي بشود.

«خير» مرد عاقلي بود که هيچ وقت اختيا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمي داد. او مي دانست که عشقي مانند عشق ليلي و مجنون يک نوع بيماري است و عشق سالم هيچ وقت به ديوانگي نمي ماند. او مي دانست که خاطرخواهي دختر کرد بر اثر عادت و علاقه به خوبي هاي او پيدا شده و اگر از او دور باشد محبت ديگري جاي آن را مي گيرد. اين بود که با خود گفت بهتر است عذري بياورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خود را به جاي ديگري بکشم.
آن شب وقتي کرد بزرگ به چادر برگشت «خير» گفت: مي خواهم مطلبي را با شما بگويم که مدتي است درباره آن فکر مي کنم و ناراحتم.
کرد گفت: هرچه مي خواهي بگو، هرچه بگويي پذيرفته است، ما از تو جز خوبي چيزي نديده ايم و براي تو جز خوبي چيزي نمي خواهيم.
«خير» گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبي که مي خواهم بگويم اين است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگي و از نابينايي نجات داده است، زبان من از شکرگزاري عاجز است و تا زنده ام با ياد شما زنده ام، اما چکنم که من هم بشرم و انسانم و مدتي است فکر اقوام و خويشان و شهر و ديارم مرا مشغول کرده است. مي خواهم بروم آنها را ببينم، مي دانم که شما مهمان نوازي را دوست مي داريد و از خوبي خوشحال مي شويد ولي مي ترسم بي خبري از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هيچ کس نمي داند من کجا هستم، زنده ام يا مرده ام؟ و با اينکه در اينجا خيلي به من خوش مي گذرد غم يار و ديار مرا عذاب مي دهد و باز فکر مي کنم تنها هستم. مي خواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهيد از فردا صبح به شهر و ديار خودم بروم. اميدوارم هرچه در اينجا به من محبت کرده ايد بر من حلال کنيد، مي خواهم از من راضي باشيد ولي ديگر مشکل است که اينجا بمانم. حالا چه مي فرماييد؟ اختيار من در دست شماست.

چون سخنگو سخن به پايان برد
غم سرا گشت خيلخانه کرد

گريه کردي از ميان برخاست
هاي هاي افتاد از چپ و راست

کرد گريان و کرد زاده بتر
گونه ها ز آب ديده ها شد تر

همه اهل خانه از رفتن «خير» غمگين شدند اما کرد بزرگ فکري کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
- اي جوان عزيز و خوب و مهربان، من حرفي ندارم که تو به دلخواه خود عمل کني، اختيارت هم در دست خودت است. اما نمي دانم چه چيز تو را به خيال شهر و ديارت مي اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتي و از يک همشهري ديگر هم مانند «شر» آزار تازه اي ديدي يا نديدي و مدتي خوش بودي، مگر در اينجا چه چيز کم داري؟
نعمت و ناز و کامکاري هست
بر همه نيک و بد تو داري دست

من هرچه فکر نمي دانم مي کنم از چه چيز ناراحت شده اي جز اينکه جواني و به قول خودت خيال مي کني تنها هستي- من اين حرف را مي فهمم، من هم يک روز مانند تو بودم و اگر تو در غريبي اين احساس را داري من در ايل و قبيله خود اين طور شده بودم. اين هم چاره دارد. من مي دانم که در اينجا هرچه بخواهي داري و همه زندگي من در اختيار تست بجز اينکه خود را غريب مي داني و مهمان مي داني و همينکه
مي بيني بايد از زن و دختر من کناره بجويي و مانند نامحرم باشي رنج مي بري ولي اگر با خانواده ما پيوند داشتي اين طور نبود.
بگذار بگويم که من اين رنج را هم مي توانم درمان کنم. مي داني که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نيست اگر چه مانند دختران شهر زيبايي ساختگي ندارد اما زيبايي تنها هيچ دردي را درمان نمي کند و تا خوبي نباشد همه زيباييهاي عالم به دو جو نمي ارزد. من در اين دنيا همين يک فرزند را دارم و از جانم عزيزترش مي دارم و از رفتار او مي دانم که او هم ترا مي پسندد، اگر موافق باشي و دلت بخواهد من دخترم را به همسري با تو نامزد مي کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما ميماني و از جان عزيزتر زندگي مي کني، ديگر چه
مي گويي؟
حالا نوبت «خير» بود که از خوشحالي گريه کند. اشک شوق در چشمش دويد و در جواب گفت: زنده باشي اي پدر عزيز و پاينده باشي که زبان بسته مرا باز کردي و بار غم از دلم برداشتي. آنچه مدتها بود مي خواستم و نمي توانستم بگويم همين بود. من خود را کمتر و کوچکتر مي دانستم زيرا از مال دنيا هيچ ندارم و دختر عزيز شما دختر شماست، اما اگر چنين پيوندي ممکن باشد آن وقت شما به من زندگي بخشيده ايد، چشم داده ايد و خوشبختي هم داده ايد.
پدر گفت: من فردا صبح يک بار از دخترم اين مطلب را مي پرسم و کار تمام است. فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نيز جز اشک شوق جوابي نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت:«پدر...» و ديگر نتوانست سخن بگويد.
پدر گفت:«بسيار خوب، مي خواستيد زودتر بگوييد، معطل چه هستيد.»
همان دم کرد بزرگ کار عروسي را فراهم کرد و به شادي و شادماني چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خير» درآوردند. و بعد از آن کرد اختيار خانه و زندگي و سرپرستي کارهاي خود را نيز به «خير» سپرد و «خير» بعد از اينکه يک روز همه چيز حتي چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چيز دست يافته و در خانواده کرد و با همسر خود زندگي خوش و خرمي داشتند. 

خیر و کار خیر

يک هفته بعد که مي خواستند از آن صحرا کوچ کنند و گله ها را به جاي ديگر ببرند «خير» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداري برگ بچيند و همه جا با خود همراه ببرد.
«خير» با خود گفت همان طور که چشم نابيناي من با برگ آن درخت درمان شد يک روز هم ممکن است به دست من با اين برگها بيمار ديگري درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت اين نيست که به زبان بگويند «خدا را شکر» شکر نعمت اين است که با هرچه مي دانند به ديگران «خير» برسانند و خوبي کنند.
«خير» شبانه به سوي درخت رفت و دو کيسه از برگهاي درخت پر کرد و آنها را در ميان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه مي برد.
اين بود و بود، تا يک بار که در هنگام ييلاق و قشلاق خود به نزديکي شهري بزرگ رسيده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خير» براي خريد و فروش به شهر وارد شده بود.
«خير» در آن شهر شنيد که حاکم آن شهر دختري دارد که سالهاست به بيماري «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان کرده اند نتيجه نبخشيده و همه طبيب ها و حکيم ها از علاج آن بيماري عاجز مانده اند.
و شنيد که از بس طبيب ها از شهرهاي دور و نزديک به اميد مال و جاه براي معالجه دختر پيش حاکم رفته اند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند حاکم دختر را به همسري او درمي آورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعاي بيجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.

حاکم اين فرمان را داده بود تا ديگر کسي با ادعاي بيجا مزاحم نشود مگر اينکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمينان داشته باشد. و از آن روز که اين شرط را گذاشته بودند چند نفر طبيب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و ديگر هر کسي جرأت نمي کرد ادعاي معالجه دختر حاکم را بکند مگر طبيباني که از راه دور مي آمدند و خيلي به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درماني براي بيماري دختر پيدا نشده بود و حاکم بسيار غمگين بود.
وقتي «خير» اين خبر را شنيد به يکي از بازرگانان گفت:«من مي توانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولي بازرگانان او را ترسانيد و گفت:نبادا چنين حرفي بزني که سرت به باد خواهد رفت. زيرا طبيب هاي خيلي مشهور هم از درمان او عاجز شده اند.
«خير» گفت: اين است و جز اين نيست که اين کار کار من است. بايد به حاکم پيغام بدهم.» و چون شهري ها مي ترسيدند اين پيغام را ببرند «خير» پيرمردي روستايي را به بارگاه فرستاد و پيغام داد که: اي مرد بزرگ، من در اين شهر غريبم و امروز تازه به اين شهر وارد شده ام و از بيماري دخترت باخبر شده ام ولي درمان اين درد پيش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهي دختر را معالجه کنم ام شرطتش اين است که من هيچ پاداشي نمي خواهم بلکه اين کار را محض رضاي خدا مي کنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
همينکه پيغام رسيد حاکم فرمان داد «خير» را حاضر کنند، و «خير» را به بارگاه بردند. حاکم وقتي «خير» را ديد از سرو وضع او سادگي و خوبي او را دريافت و پرسيد اسمت چيست؟
«خير» گفت: نامم «خير» است.
حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نيک گرفت و گفت «اميدوارم عاقبت کارت هم به خير باشد.» بعد او را به يکي از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد.
«خير» وارد شد دختر زيباي رنجور را به يک نظر ديد، دختر از سر درد ناله
مي کرد و مي گفتند بدتر از خود صرع اين است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بيخوابي مي شود و بر اثر بيخوابي سردرد مي گيرد و ديگر خواب به چشمش راه نمي يابد و رنجوري او بيشتر، از اين بيخوابي است که بعد از صرع به او عارض مي شود.
«خير» گفت: به خواست خدا او را از اين بيماري نجات مي دهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفي از آب و قدري شکر بياورند. آن وقت بسته اي گره زده که همان «دارو برگ» بود از حبيب خود درآورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شکر در آب جوشانيد و شربتي ساخت و همينکه سرد شد پياله اي از آن شربت به دختر بيمار داد.
دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام يافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامي به خواب رفت. حاضران «خير» را دعا کردند و گفتند مدتهاست که دختر بيمار چنين خواب آرامي نداشته. «خير» دستور داد دختر را بيدار نکنند تا خودش بيدار شود و اگر باز سردرد پيدا شود او را خبر کنند. و نشاني منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت.
دختر بيش از اندازه خواب ديگران در خواب ماند و همينکه بيدار شد دردي نداشت و اشتهاي خوراک پيدا کره بود.
فوري اين خبر را به حاکم دادند و حاکم از خوشحالي با پاي بي کفش به سراغ دختر دويد، خدا را شکر کرد و گفت: حالا من از خوشبختي چيزي کم ندارم و خداوند «خير»م را جزاي خير بدهد. و از آنجا به بارگاه رفت و اين خبر خوش را به وزيران داد. از قضا دختر يکي از وزيران مدتها بود چشمش آسيب ديده و نيمه نابينا شده بود. وزير با خود گفت ممکن است چنين کسي دواي چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشاني «خير» را پيدا کرد و به سراغ او رفت و «خير» را دعوت کرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان کند و هرچه از حاکم مي خواهد از او هم بخواهد. «خير» تقاضاي وزير را پذيرفت و چند روز بعد به خانه وزير رفت تا چشم دختر وزير را معالجه کند.
اما دختر حاکم داستان روزهاي رنجوري و بيماري خود را از نديمان شنيد و روز بعد محرمانه به پدر پيغام داد و گفت:«اي پدر، شنيده ام که براي درمان بيماري من شرط کرده بودي و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختي. حالا که «خير» مرا علاج کرده است انصاف اين است که به شرط ديگر نيز عمل کني تا مردم بدانند حاکم شهرشان با انصاف است و نگويند که چون به مراد خود رسيد قدر خوبي را نشناخت. حاکم قبول کرد و گفت:«بايد چنين باشد»، و فوري به سراغ خير فرستاد. خبر آوردند که «خير» در خانه وزير است. به سراغ او رفتند و هنگامي رسيدن که خير چشم دختر وزير را هم با دارو برگ درمان کرده بود و اهل خانه از خوشحالي هلهله
مي کردند.
فرمان حاکم را رساندند و «خير» را به بارگاه خواستند. وزير هم به همراه «خير» آمد و داستان دختر خود را شرح داد.
وزير اجازه خواست که سخن بگويد و گفت «خير» دختر مرا هم درمان کرده است و برگردن من حق بزرگي دارد، من هم به هرچه خير راضي شود و حاکم بپسندد بايد تلافي کنم.
حاکم به «خير» گفت: اي جوان خوب و بزرگوار. من براي درمان دختر خود شرطي داشتم که مردم براي رسيدن به آن سر و دست مي شکستند، حالا تو با اين کاري که کردي مستحق پاداشي بزرگي هستي، تو اول گفتي که نامزدي نمي خواهي و محض رضاي خدا خوبي مي کني، اما من هم بايد به قول خود عمل کنم و خود دختر هم مي خواهد قدرشناس باشد، حالا چه مي گويي؟
«خير» جواب داد: جاي شکرگزاري است، نام من «خير» است و کار من هم جز کار خير چيزي نبود، شرط شما را مي دانستم و وعده وزير را نيز شنيده بودم، اما من کاري نکرده ام جز اينکه قرض خود را از زندگي ادا کردم. من هم روزي نابينا شدم و با همين دارو مرا درمان کردند و هيچ چيز از من نخواستند. شما امروز از عروسي دختران و از دامادي من سخن مي گوييد اما نمي دانم چه بگويم، حقيقت اين است که حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضي نيستم که جز او همسر ديگر بگيرم.
حاکم گفت: آفرين بر جوانمردي تو اي «خير» اما من بايد به وظيفه خود عمل کنم. وزير هم مي خواهد خوبي تو را تلافي کند و تو حق نداري نيکي ما را رد کني، يا داماد من باش، يا بگو چگونه به قول خود وفا کنم، من اختيار دخترم را به تو
مي سپارم و تو را مشاور خود مي کنم و هرچه بگويي قبول مي کنم.
وزير گفت:«من هم اختيار را به خود «خير» مي دهم و هرچه بگويد قبول دارم، يک روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش خير است و «خير» بايد خوشحالي ما را کامل کند.»
«خير» گفت: حالا که اين طور است من بايد با هر دو دختر در يک مجلس حرف بزنم و بعد بگويم که چه مي خواهم.
حاکم گفت: «ازخير» جز خير و خوبي انتظار نداريم، هرچه «خير» بخواهد و بگويد همان است، هر دو دختر را با «خير» روبرو کنند.»
وقتي دختر حاکم و دختر وزير را با «خير» تنها گذاشتند «خير» داستان نابينايي خود را و شفاي خود را و زندگي خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد براي آنها شرح داد و گفت:«من براي يک مرد جز يک همسر نمي پسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسي را خواسته بوديد، من باور نمي کنم که هرگز در اين باره فکري نکرده باشيد. نام آنها را به من بگوييد تا هم امروز آرزوي دلهاي شما برآورده شود.»
و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند.
«خير» به نزد حاکم برگشت و گفت: شما گفتيد که اختيار دختران با من است. حاکم و وزير گفتند: «آري چنين است، گفتيم و بر سر قول خود ايستاده ايم.»
«خير» گفت: حالا که اين طور است من اين دو دختر را براي دو نفر که نام ايشان را بر اين کاغذ نوشته ام نامزد مي کنم.
حاکم و وزير گفتند: مبارک است. و کاغذ را گرفتند و به قولي که داده بودند وفا کردند.
همان روز جشن عروسي برپا کردند و دختران را به شادي و شادماني به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نيست. ما در دستگاه خود مردي چنين خيرخواه و پاکدل را لازم داريم. تاکنون هرچه گفتي براي ديگران بود، بايد براي خودت هم چيزي بخواهي، من مي خواهم مشاور و شريک من باشي و شهر ما از خير و خوبي تو بهره مند باشد.
«خير» گفت: نيکي حاکم را رد نمي کنم.
حاکم و وزيران هم خوشحال شدند و از آن پس «خير» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خير و خوبي رأي مي داد و روز به روز عزيزتر و محترم تر مي شد. و خانواده کرد هم از آن خير و خوبي که پيش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبي مي گذشت.

سرانجام کار

« خير» داستان « شر» را و سرگذشت خود را براي حاکم شرح داده بود . از قضا يک روز که حاکم و وزيران با « خير» و کرد بزرگ و همراهان به باغي در خارج شهر مي رفتند « شر» هم گذارش به آن شهرافتاده بود و خير در کوچه او را شناخت و کسي را مأمو

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
قصه و حکایت (2)

چه کسی شاگرد اول است؟ 

پاتریک هیچ وقت تکلالیف مدرسه اش را انجام نمیداد.چون به نظر او انجام دادن

 تکلیف کار خسته کنننده ای بود.او می گفت بجای انجام دادن تکلیف می توان بازی کرد.اما آموزگار میگفت:باید تکلیف هایت را انجام بدهی تا درسهایت را یاد بگیری.

یک روز وقتی گربه پاتریک با عروسک او بازی میکرد اتفاق جالبی افتاد.گربه, عروسک را به حیاط پرتاب کرد.ناگهان عروسک به مرد کوچکی تبدیل شد.مرد کوچک بلیز پشمی سفیدی به تن داشت.کلاهی مثل کلاه جادوگرها به سر و شلوار کوتاه سیاه رنگ گشادی به پا داشت.

مرد کوچک دست به سینه روبروی پاتریک ایستادو گفت:مرا از دست این گربه شیطان نجات بده.من هم قول میدهم هر آرزویی داشته باشی برآورده کنم.پاتریک چیزی را که میدید باور نمیکرد.اما فهمید که مرد کوچک کلید حل همه مشکلات اوست.برای همین به مرد کوچک گفت: اگر تا پایان سال تحصیلی که فقط 35 روز از آن باقیمانده مانده است برای انجام تکلیف هایم کمک کنی تا در امتحان هایم موفق شوم تو را از دست این گربه نجات می دهم.

مرد کوچک کمی فکر کردو گفت:باشد قبول میکنم.پاتریک اسم این مرد را شیطونک گذاشت.

از فردای آن روز برای انجام تکلیفهایش از کمک خواست.اما شیطونک چیزی بلد نبود او مرتب از پاتریک می پرسید و می نوشت.پاتریک هیچ وقت شیطونک را نمی توانست تنها بگذارد.باید همیشه کنار او می نشست و تکلیف هایش را با هم انجام می دادند و درس ها را با هم می خواندند.هنگام امتحان هم پاتریک به شیطونک جواب ها را گفت و شیطونک نوشت.سرانجام وقت رفتن شیطونک رسید.اما درست یک روز قبل از رفتن او نزدیک ظهر پدر و مادر پاتریک با هدیه ای وارد اتاق شدند.پاتریک تعجب کردو پرسید:چه اتفاقی افتاده است؟مادر و پدر با شادی جواب دادند:تو شاگرد اول شده ای!پاتریک با خودش فکر کرد که من کاری نکرده ام همه جواب ها را شیطونک روی برگه امتحان نوشت آنوقت من شاگرد اول شده ام؟!پاتریک هر چه فکر کرد به نتیجه نرسید.

اما فکر میکنم من و شما میدانیم که شاگرد اول شدن پاتریک برای چه بود.بله درست حدس زدید شیطونک چیزی نمی دانست و پاتریک همه درس ها را بلد بود.شیطونک فقط آن چیزهایی که پاتریک به او میگفت را می نوشت.پس تنها مشکل پاتریک این بود که به خودش و معلوماتش اطمینان نداشت.

 خو کرده را تدبیر نیست

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود.
يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.
يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد.
خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟»
گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.»
خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي کند.»
گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ کاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام که پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي کند، نمي دانم چه گناهي کرده ام که اينطور گرفتار شده ام.»
خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يک کاري يادت بدهم که ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟»
گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يک کار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود.»
خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است که ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يک دفعه نصيحت مرا امتحان کن ببين چه مي شود. تا آنجا که من مي دانم مردم کارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکني بيشتر ازت کار مي کشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله کني و از راه رفتن خود داري کني، هيچ کس هم به زور نمي تواند از کسي کار بکشد.»
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند.»
خر گفت: « به عقيده من کمي کتک خوردن از بسياري کارکردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح که مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يک پهلوروي زمين دراز بکشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر که بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تکان نمي خوري ولت مي کنند.»
گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي.»
فردا صبح گاو يک پهلو روي زمين دراز کشيد و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستايي کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فکر ديگري بکند.
خر گفت: « نگفتم! ديدي چه کار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند!»
چند دقيقه گذشت و مرد دهقان که گاو ديگري پيدا نکرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد. خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممکن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند.»
گاو گفت: « از راهنمايي شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد کند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد.
خر با خودش فکر کرد: « آمدم براي گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستي که عجب خري هستم. يک کسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت کردنت چه بود.»
خر قدري کار مي کرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از کار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديک ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.
مرد دهقان رفت يک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي کني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي کنم اما تو را با اين چوب مي کشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يک روز هم کار نکني نبودنت بهتر است.»
خر ديد وضع خيلي خطرناک است بلند شد و اول کمي با ناراحتي و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب کاري دست خودم دادم، بايد بروم با يک حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»
شب شد خر آمد به طويله و با اينکه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور که عادت کرده بود داشت مي گفت: « عجب خري هستم، عجب خري هستم.»
گاو اين را شنيد و گفت: « نه خير شما هيچ هم خر نيستي و مخصوصاً اين کاري که امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود.»
خر گفت: « تو همه چيز را نمي داني و همين خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يک چيزي فهميدم که به خاطر تو خيلي غصه خوردم.»
گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشي حالا مي داني که چقدر شخم زدن زمين مشکل است.»
خر گفت: « ولي برعکس، من رفتم و ديدم که کار مشکلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يک موضوع ديگر غصه خوردم که مي ترسم به تو بگويم ناراحت بشوي.»
گاو پرسيد: « هان، چه موضوعي؟ بگو نترس من ناراحت نمي شوم.»
خر گفت: « هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت که براي کار صحرا خر خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولي باور کن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم که گفتم استراحت کني. من نمي دانستم که او به فکر قصاب مي افتد، حالا هم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت کن.» گاو ترسيد و گفت: « نه خير، همين يک روز بس است، من مي دانستم که راهنمايي خر به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم کارم را مي کنم.» خر نفس راحتي کشيد و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن کوبي هم خيلي عالي است.»
گاو گفت: « من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم که صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است.»
خر گفت: « حالا بيا و خوبي کن! من مي دانستم که شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد.»
فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يک خيش هم تو بردار و با اين خر کار کن. يک تکه چوب هم دستت بگير تا به فکر تنبلي نيفتد.»

 خر دانا

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را
نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.»
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و
مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.

 

 

 گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»

 

 

 

 

غازی خان

روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا»
مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد.
اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر» را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از سر شروع کنيم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمينان داشت از اين حرف خيلي لجش گرفت و فرياد زد: چرا قبولم نداريد؟ ما که هنوز بازي را شروع نکرده ايم، از کجا مي دانيد که من بدم؟
يکي از بچه ها گفت:«ما چند بار امتحان کرده ايم، تو وقتي مثل همه بازي مي کني بد نيستي ولي عيب تو اين است که وقتي اسمت را گذاشتند «اوسا» ديگر حرف حسابي سرت نمي شود، گردن کلفتي مي کني، جرمي زني، دغل بازي مي کني، با قوي ترها يار مي شوي و حق ضعيف ها را پا مال مي کني، دعوا راه مي اندازي و صداي بزرگترها درمي آيد. ولي ما مي خواهيم بازي کنيم و همه با هم برابر و برادر باشيم، بگذار «اوسا» يکي ديگر باشد.»
رسم دنيا اين است که وقتي همه با هم يک چيزي را بخواهند يک نفر نمي تواند با همه دربيفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشي تجديد شد.

اين بار قرعه به نام «خير» درآمد. «خير» اسم يکي ديگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و براي او فرياد شوق کشيدند. «خير» پسر خوبي بود و همه او را دوست مي داشتند چونکه باتربيت بود، هرگز به کسي حرف بد نمي زد و در بازي بي انصافي نمي کرد و با همه مهربان بود و هيچ کس نمي توانست از کارهاي «خير» ايراد بگيرد.
وقتي بچه ها از «اوسا» شدن «خير» خوشحال شدند «شر» از زور حسودي رنگش سرخ شده بود و «خير» هم اين را فهميد و براي اينکه دل خوري پيدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جاي وردست و معاون خودم انتخاب مي کنم و «شر» هم مطابق ميل همه بازي مي کند.
پيش از اينکه بچه ها حرفي بزنند «شر» ميان حرف او دويد گفت: «نه، من بازي
نمي کنم، من مي خواهم بروم.»
«شر» خيلي رنجيده بود، به شخصيتش برخورده بود، و با اينکه «خير» در اين ميان تقصيري نداشت از او رنجيده بود و نتوانست اين تحقير را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازي مي کردند و اين پيشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کينه «خير» را در دل گرفت، و هميشه در پشت سر از او بدگويي مي کرد که: «خير» بي عرضه است، از دعوا فرار مي کند، «خير» ترسو است همراه من به صحرا نمي آيد، «خير» خودپسند است خاک بازي نمي کند. و از اين حرفها. اما براي اذيت کردن «خير» بهانه اي پيدا نمي کرد چونکه «خير» بسيار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمي شد از او بهانه بگيرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره مي کرد، ديگران از «خير» طرفداري مي کردند.
سالها گذشت و «خير و شر» هم مانند بچه هاي ديگر زندگي مي کردند، همبازي بودند، همشهري بودند، بچه محل بودند، و بعد هم بزرگتر شده بودند و کمتر يکديگر را مي ديدند، و «خير» بيشتر با آدمهاي خوب معاشرت داشت و «شر» همان طور که خودش مي پسنديد با آدمهاي مثل خودش راه مي رفت و هر کسي به کاري مشغول بود.
اين بود تا يک سال که «خير» مي خواست از آن شهر به شهر ديگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راههاي بياباني چندان امن و امان نبود. همان طور که در آباديها هم هنوز وسيله اي مثلا مانند بانکها براي نگهداري امانتهاي قيمتي يا نقدينه ها پيدا نشده بود. اين بود که بعضي از مردم هرگاه نگهداري نقدينه ها را دشوار مي ديدند آنها را مانند گنجي در محلي پنهان مي کردند و جاي آن را به کسي نمي گفتند و بعدها به دست ديگران مي افتاد.
در مسافرت هم کساني که همراه قافله هاي بزرگ نبودند سعي مي کردند تا ممکن است چيزهاي گران قيمت همراه نداشته باشند يا نقدينه اي که دارند پنهان و پوشيده باشد تا راهزنان به طمع نيفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
«خير» هم هرچه اثاث زيادي داشت فروخته بود و به جاي آنها دو دانه جواهر خريده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر ديگر بفروشد و سرمايه زندگي کند.
در روزهاي آخر که «خير» کم کم با دوستان خداحافظي مي کرد «شر» خبردار شد که «خير» مي خواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکري کرد و با خود گفت:«من بايد بفهمم که «خير» چه خيال دارد، «خير» هميشه فکرهايش خوب است و مردم خيلي از او تعريف مي کنند، من هم نبايد بيکار بنشينم.»
«شر» هم خودش را آماده کرد و روزي که فهميد «خير» خيال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
در زمان قديم سفر کردن به راحتي و آساني حالا نبود و مسافرت از شهري به شهر ديگر مدتها طول مي کشيد. مردم پياده يا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بيشتر همراه کاروان و قافله سفر مي کردند چونکه در راهها ناامني بود و دزد و راهزن و گردنه گير و اين چيزها مسافرت تنهايي را دشوار مي کرد. اما «خير» مي خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در يک کوله پشتي جا داده بود.
«شر» هم همين کار را کرد و يک روز صبح بيرون دروازه به هم رسيدند و ديدند که هر دو عازم سفرند.

 

روباه و بزغاله

روزی بود روزگاری بود .

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .

وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم .»

فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .»

شیر گفت :« به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم .»

فیل گفت :« بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است .»

شیر گفت :« بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند .»

فیل گفت :« هرچه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم .»

شیرگفت :« یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است .»

فیل گفت :« یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است .»

شیراوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر وشیر را بلند کرد و پرت کرد میان درختها و راهش را کشید و رفت .

شیرافتاد توی درختها و سرش خورد به کنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت .

روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیزکنم .»

چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درختها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .

روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاءالله بلا دور است .»

شیرترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید :« تو از کجا می دانی که من کسالت دارم .»

روباه گفت :« من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد .»

شیرپرسید :« تو اینجاها یک فیل ندیدی ؟»

روباه گفت :« نه، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجاها پیدا شود .»

شیروقتی دید آبرویش نرفته گفت :« آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکارکنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تواهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟»

روباه گفت :« من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیرها غذا می خوریم .»

شیرگفت :« بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی ؟»

روباه گفت :« در خدمتگزاری حاضرم ، سرو جانم فدای شیر .»

شیرگفت :« سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمیتوانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکیها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد !»

روباه گفت :« البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست .»

شیرگفت :« بله ، به هرحال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدربزرگوارت هم همیشه همین طورزندگی می کرد.»

روباه گفت :« البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هرچه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام وبی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبربدهم .»

شیرگفت :« می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی .»

روباه گفت :« تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفندها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درختها پنهان شد و صبرکرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن .

بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت :« خیلی خوشحالی !»

روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم .»

بزغاله گفت :« درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست .»

روباه گفت :« ولش کن این حرفها را ، این حرفها مال پیرها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟»

بزغاله گفت :« نه ندیدم ، ولی هست .»

روباه گفت :« نخیر نیست ، اصلاً این حرفها دروغ است ، این حرفها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند .»

بزغاله گفت :« یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟»

روباه گفت :« چرا، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم .»

بزغاله گفت :« راست می گویی ، و خیلی هم خوش اخلاق هستی .»

روباه گفت :« من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیزها هست که کسی باور نمی کند .»

بزغاله گفت :« مثلاً چی ؟»

روباه گفت :« من این حرفها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروزبا یک شیربازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ...»

بزغاله پرسید :« شیر؟ شیردرنده ؟ آخ خدایا ...»

روباه گفت :« البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟»

بزغاله گفت :« نه ، من می ترسم .»

روباه گفت :« از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفندها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی .»

بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفندها سرافراز باشد .

روباه گفت :« یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر. اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم .»

بزغاله گفت :« باشد .» روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترید و ایستاد .

روباه گفت :« پس چرا نمی آیی ؟»

بزغاله گفت :« دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بداست : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند .»

روباه گفت :« عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرفها معنی ندارد . اول که گفتی خطر، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیرها گوسفندها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیرها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن .»

روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد ودروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هرکاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد ونزدیکتر بیاید . من در گوشت قورقورمی کنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد .»

بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قورقور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« دیدی ؟»

بزغاله گفت :« حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد .» بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت :« من هم می خواهم توی گوش شیر قورقور کنم .» روباه گفت :« هرکاری دلت می خواهد بکن .»

بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت :« قور...» و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حیاهم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .»

بزغاله فریاد کشید و گفت :« ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد .»

شیر گفت :« روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگرنمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی .»

روباه گفت :« صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفندها را مسخره کند .» 

 

کبری غرغرو و مار بدجنس

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود.
در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که زنی به اسم کبري داشت که خیلی بداخلاق بود و همیشه سر هر چیزی غر می زد. همه او را به اسم « کبري غرغرو» می شناختند. از بس که شوهرش را اذیت می کرد و غر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن های او خلاص شود .
تا اینکه روزی به بیابان رفت و چاهی پیدا کرد که برای از بین بردن همسرش مناسب بود. سریع به خانه برگشت و به کبري گفت : « بیا با هم به گردش برویم »
کبری با خوشحال آماده شد و به همراه شوهرش به بیابان رفت. مرد بدون آنکه کبري بفهمد فرش زیبایی به روی چاه انداخت و به کبری گفت : « همسر مهربانم بیا و بر روی این فرش بنشین »
همین که کبری روی فرش پا گذاشت، افتاد توی چاه و شوهرش از شر کبري غرغرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهرکبري به سر چاه رفت تا ببیند کبری زنده است یا مرده ؟ اما به محض اینکه به سرچاه رسید دید ماری از تو چاه صدا می زند :« تو را به خدا قسم من را از دست این زن خلاص کن. اگر این کار را برای من انجام دهی من پول خوبی به تو می دهم. »
شوهر کبري یک سطل به طناب بست و به چاه انداخت. مار داخل سطل رفت و مرد او را بالا کشید. وقتی که مار نجات پیدا کرد با خوشحالی نگاهی به مرد انداخت و بعد از تشکر گفت: « من پولی ندارم که به تو بدهم اما در عوض کاری به تو یاد می دهم که بتوانی مقدار زیادی پول به دست آوری. من الان حرکت می کنم به سمت قصر حاکم و مستقیم می روم به اتاق دختر حاکم. دور گردن دختر حاکم می پیچم. هر کس که خواست مرا از دور گردن دختر حاکم باز کند من به او حمله می کنم تا تو بیایی و مرا از دور گردن او باز کنی و پول خوبی از حاکم بگیری.»

مار رفت و دور گردن دختر حاکم پیچید. هر کس که می خواست دختر حاکم را نجات دهد و به سمت مار می رفت. ما به او حمله می کرد. تا اینکه شوهر کبري غرغرو آمد وگفت :« من هزار سکه طلا می گیرم و مار را از دور گردن دختر باز می کنم» حاکم با تعجب نگاهی به مرد انداخت و گفت قبول است.
مرد جلو رفت و رو به مار گفت: « ای مار به فرمان من از دور گردن دختر حاکم را رها کن و برو»
مار خیلی سریع از دور گردن دختر حاکم باز شد و جلوی مرد آمد و آرام در گوش او گفت: « تو مرا نجات دادی و من تو را صاحب ثروت کردم پس دیگر با هم کاری نداریم. دیگر نمی خواهم تو رو ببینم. اگر دوباره تو را ببینم نیشت می زنم.»
مار بد جنس در تمام مدتی که دور گردن دختر حاکم بود از غذاهایی که برای دختر حاکم می آوردند می خورد و می خوابید، طعم غذهای قصر زیر دندانش مزه کرده بود و تن پرور شده بود. به همین خاطر نقشه تازه ای کشید و به سمت شهر دیگری حرکت کرد و مستقیم به سمت قصر حاکم آن شهر رفت و اتاق دختر حاکم را پیدا کرد و دور گردن او پیچید.
چند روز گذشت و هیچ کس جرأت نمی کرد به مار نزدیک شود. حاکم که نگران دختر خودش بود دستور داد همه جا جار بزنند اگر کسی بتواند این مار را از دور گردن دخترم باز کند به او ده هزار سکه می دهم. خبر به گوش شوهر کبری غرغرو رسید و خیلی سریع خودش را به قصر رساند.
جلوی حاکم رفت و گفت مار را به من نشان دهید تا فراری اش دهم. سربازان مرد را به اتاق دختر حاکم بردند. مرد تا مار را دید سریع رفت و جلوی مار ایستاد. مار به به محض اینکه مرد را دید با عصبانیت گفت: « مگر نگفته بودم نمی خواهم دیگر تو را ببینم و اگر ببینمت تو را نیش می زنم؟»
شوهر کبری غرغرو گفت :« چرا گفته بودی»
مارگفت :« خوب پس چرا به اینجا آمدی ؟»
مرد گفت :« اومدم به تو بگویم در راه که می آمدم کبری غرغرو را دیدم که داشت به اینجا می آمد.»
مار تا اسم کبري غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و به سرعت فرار کرد .

شوهر کبری غرغرو ده هزار سکه را از حاکم گرفت و به سمت خانه خودش حرکت کرد. در راه بازگشت، مرد به یاد زنش افتاد و دلش برای او سوخت. برای همین سر چاه رفت و کبری را صدا زد. کبری که از گرسنگی در حال مرگ بود تا صدای شوهرش را شنید بلند شد و شروع کرد به التماس کردن و قول داد که دیگر غر نزند.
مرد طنابی به چاه انداخت و کبری را نجات داد.
از آن پس کبری دیگر غر نزد و در کنار شوهرش با ثروتی که به دست آورده بودند یک زندگی خوب و آرام را شروع کردند. اما خوب مردم دیگر عادت کرده بودند و هنوز هم کبری را صدا می زدند :
« کبری غرغرو»

 

مورچه شکمو

روزی روزگاری ، يک مورچه برای جمع کردن دانه هاي جو از از راهي عبور مي کرد که نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک دانه جو به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي ؟ حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو مي گويند «جانور خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه ای نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو عدد جو به او پاداش مي دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»

سالدارم = یعنی سن و سالی از من گذشته است 

 

حکایت شیرین خالی بندی حیوانات

آورده اند که در روزگاران قدیم ، در بیابانی پهناور ، یک شتر و یک گاو و یک قوچ  با هم راه می رفتند . آنها از گذشته ها و دوره جوانی شان حرف می زدند و از خاطرات خوشی که در گذشته داشتند ، برای یکدیگر تعریف می کردند . فصل بهار بود و هوا خوش و طرب انگیز / این سه دوست قدیمی همانطور که راه می رفتند ، ناگهان به گیاهی برخوردند که بسیار خوشمزه بود و در آن بیابان خیلی کم پیدا می شد . هر سه از دیدن آن گیاه ، خوشحال شدند . شتر گفت : ” حالا باید این گیاه را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم و هر کسی سهم خودش را بخورد . ”
قوچ نگاهی به گیاه کمیاب انداخت و با دستش آن را بررسی کرد و گفت : ” اگر این را تقسیم کنیم ، سهم هر کس بسیار کم می شود و هیچکدام سیر نمی شویم . ” گاو گفت : ” درست است ، ولی چه کار می شود کرد ؟ اگر از این گیاه مقدار بیشتری داشتیم ، البته بهتر بود . ولی حالا که نداریم ، چاره ای جز تقسیم آن نیست . ”
قوچ گفت : ” چرا چاره ای هست . من چاره ای اندیشیده ام ” . شتر و گاو با تعجب پرسیدند : ” چاره چیست ؟ ” قوچ نگاهی به آن گیاه و نگاهی به دوستانش کرد و گفت : ” چاره اش این است که این گیاه را فقط یکی از ما سه نفر بخورد . از قدیم گفته اند که احترام بزرگتر واجب است و کوچکترها باید به احترام بزرگترها از حقشان بگذرند . ”
شتر گفت : ” فکر بدی نیست . ولی ما از کجا بدانیم که کدامیک از ما مُسن تر از آن دو نفر دیگر است ؟ ”
قوچ گفت : ” حالا که همه بر این مسئله اتفاق نظر داریم ، هر کس تاریخ عمرش را آشکار کند . هرکس پیرتر بود ، گیاه از آن او خواهد بود . ” شتر و گاو پذیرفتند و گفتند : ” فکر خوبی است ، پس بهتر است یکی یکی درباره طول عمرمان صحبت کنیم . ” از قوچ خواستند که او اول درباره سن خود سخن بگوید . قوچ بادی به غبغب انداخت و با غروری خاص گفت که : ” عمر من به زمان قربانی کردن حضرت اسماعیل می رسد . ”
شتر و گاو با تعجب نگاهی به قوچ انداختند . گاو گفت : ” یعنی عمر تو اینقدر طولانی است ؟ ” قوچ با غرور گفت : ” آری از هر قوچی بپرسید ، این را می داند . من در چراگاهی که در زمان کودکیم می چریدم ، همان قوچی که به جای حضرت اسماعیل قربانی شد ، با من بود و با هم در آنجا دوست بودیم . آن قوچ از اقوام من بود . ”
شتر و گاو با حیرت آب دهانشان را قورت دادند . گاو در دل گفت : ” حالا نشانت می دهم که عمر تو طولانی تر است یا عمر من . ”
قوچ رو به گاو کرد و گفت : ” بسیار خوب ، حالا تو بگو که چند سال داری ؟ و طول عمرت چقدر است . ”
گاو گفت : ” من خیلی بزرگتر و مُسن تر از قوچ هستم . حضرت آدم – جد انسان – دو گاو داشت که با آنها زمین را شخم می زد ، یکی از آن گاوها من بودم . ”
قوچ که فهمید سرش کلاه رفته است ، توی دلش گفت : ” کاش قبول نمی کردم که من اول درباره عمرم صحبت کنم ، فریب خوردم ، هیچ اعتراضی هم نمی توانم بکنم . اگر بگویم که او دروغ می گوید ، آن وقت دروغ من هم آشکار می شود . ”
گاو که دید شتر و قوچ با تعجب او را می نگرند ، بادی به غبغب انداخت و گفت : ” آری عمری طولانی دارم ، آنقدر زیاد که حتی نمی توانید بشم

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
قصه و حکایت (1)

ادریس نبی (ع)

پيامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادريس هنوز مدت زيادي از زندگي بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادريس براي اولين بار به آدم ها ياد داد كه چگونه نخ بريسند و پارچه ببافند . چطور كلمه بنويسند و حساب كنند و خانه بسازند .
چيزهايي كه ادريس ياد داد، باعث شد كه زندگي مردم راحت تر شود به همين دليل همه او را دوست داشتند و از او راهنمايي مي گرفتند . تا اينكه اتفاقي افتاد . در زمان ادريس پادشاهي ظالم زندگي مي كرد . او يك روز هوس كرد تا با سربازهايش به تفريح برود . به باغي رسيد و دستور داد تا صاحب باغ را پيش او ببرند . صاحب باغ مردي با ايمان و پيرو ادريس بود . پيش او رفت . شاه به او گفت : باغ زيبايي داري!!
«او گفت همه ي اين زيبايي ها از خداست» شاه گفت: اين باغ را به من بفروش . صاحب باغ گفت: نمي توانم چون با اين باغ زندگي ام را مي گذرانم . شاه با ناراحتي از آنجا رفت . وقتي به كاخش رسيد به وزيرش گفت: ديدي چه اتفاقي افتاد؟ همسر شاه آنجا بود گفت: شاهي كه نتواند باغي را بگيرد به درد نمي خورد . شاه گفت: او پيرو ادريس است و مردم او را دوست دارند . همسرش گفت: بايد او را به بهانه اي مي كشتي شاه گفت: چگونه؟ زنش گفت: «عده اي را جمع كن تا گواهي بدهند كه اين مرد عليه شاه حرفي زده و به اين بهانه او را بكش» شاه هم اين كار را كرد . مرد را كشت و باغش را صاحب شد . ازين اتفاق ادريس پيامبر و مردم شهر خيلي ناراحت شدند . خداوند به ادريس وحي كرد كه: اي پيامبر ما ! نزد شاه برو به او بگو منتظر مجازات ما باشد .
ادريس هم نزد شاه رفت و گفت: از خدا نترسيدي كه آن مرد را كشتي؟ شاه گفت: از هيچ كس نمي ترسم و ادريس را از كاخ بيرون كرد . همسرش گفت: چرا او را گردن نزدي؟ تو چطور پادشاهي هستي؟ بايد ادريس را مي كشتي ! پادشاه مأمورانش را به دنبال ادريس فرستاد . خبر به پيامبر رسيد ادريس و يارانش در غاري پنهان شدند . از قضا، همان شب يكي از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت، شاه و همسرش را كشت . اين اتفاق باعث شد كه ايمان مردم به ادريس بيشتر شود چون فهميدند كه خداي ادريس به كمك او آمد و شاه ظالم را از بين برد

 

فرشته ها

من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك مغازه پرنده فروشي ديدم .
به دايي گفتم : «براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد »
دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟»
گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .»
دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند : اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روي زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند .»
به پرنده هاي بيچاره نگاه كردم .
به دايي گفتم :« دو تا پرنده برايم مي خريد؟»
دايي گفت : قفس هم مي خواهي ؟»
گفتم :« نه ! مي خواهم آن ها را آزاد كنم .»
دايي گفت :« در روز تولد حضرت علي (ع) تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان مي دهي .»
من و دايي دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جايي نزديك فرشته ها

 

داستان حضرت نوح (ع)

روزي ، روزگاري در گوشه اي از دنيا مردمي زندگي مي کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستي مي کردند در آن زمان تنها يک نفر بود که خدا را از ياد نبرده بود و خدا را عبادت مي کرد . او نوح پيامبر بود . خدا به او فرمان داد که مردم را راهنمايي کند . نوح به ميان مردم رفت و به آنها گفت : من از طرف خدا دعوت شده ام که شما را به پرستش خداي يگانه هدايت نمايم . آدم هاي پر زور و پول دار که از بت پرستي مردم « کسب درآمد » داشتند ، دلشان نمي خواست که مردم خداپرست شوند . به همين دليل به مردم گفتند که نوح دروغ مي گويد . اما نوح دست بردار نبود . کم کم حرفهاي نوح در دل بعضي از مردم فقير اثر کرد و به او ايمان آوردند . برخي از مردم پيش نوح رفتند و گفتند : تو چطور پيامبري هستي که فقط آدم هاي فقير و بدبخت پيرو تو هستند ؟ نوح گفت : خوبي و بدي آدم ها به پول نيست . همه براي ما عزيز هستند اما آن مردم به حرفهاي او توجهي نداشتند و انگشت در گوشهايشان فرو مي کردند تا حرف او را نشنوند . تا اينکه روزي از روزها پيش او رفتند و گفتند : ديگر از دست تو خسته شده ايم . تو سالهاست ما را از عذاب خداي خودت مي ترساني . اگر راست مي گويي ، از خداي خود بخواه تا عذابش را براي بت پرستان بفرستد . نوح هم چون از دست آنها خسته شده بود ، دست به آسمان برد و از خدا خواست براي آنها عذاب بفرستد . خدا خواسته ي نوح را قبول کرد و از او خواست . تا کشتي خيلي بزرگ بسازد و منتظر فرمان خدا باشد . نوح شروع به ساختن کشتي کرد . هر روز بت پرستان او را مسخره مي کردند . اما نوح به حرف آنها توجهي نداشت ، وقتي کشتي آماده شد خدا به نوح فرمان داد : اي نوح به خانواده و يارانت بگو تا سوار بر کشتي شوند و از هر حيوان و پرنده يک جفت انتخاب کن و به کشتي ببر . ناگهان ابرهاي سياه آسمان را پر کرد ، همه سوار بر کشتي شدند ، اما يکي از پسران نوح نافرماني کرد و سوار نشد ، باران تندي شروع به باريدن کرد . در مدت کمي آب به بالا آمد و همه جا را گرفت ، بت پرستان و پسر نوح از کوه ها بالا رفتند تا آب به آنها نرسد اما آنقدر باران باريد که حتي کوهها هم زير آب رفتند و به اين ترتيب نوح و يارانش نجات يافتند و بت پرستان به همراه پسر نوح غرق شدند . بعد از چهل شبانه روز کشتي نوح در بالاي کوه « جودي » روي زمين قرار گرفت . نوح و همراهانش زندگي را از نو آغاز کردند و به کشت و زار و کشاورزي پرداختند.

 

پیراهن سبز بهشتی

فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت.پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نوبه خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تاچند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك درحياط بود.در زدند.
- چه كسي در مي زند؟
- يك نفر در را باز كند.
يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم
فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيدگوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت:از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم.دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد.پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداونددر قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوستداريد(به فقيران)ببخشيد.فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت دررفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد.زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام)رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله آمد.خانه بوي بهشت گرفت.او پيراهن سبز و زيبايي جلوي حضرت گذاشت وگفت: اي رسول خدا خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد كه به فاطمه (سلام الله عليها) سلام برسانم و اين لباس سبز بهشتي را براي او بياورم وقتي نگاه فاطمه (سلام الله عليها) به لباس سبز بهشتي افتاد گريست.عطر بهشتي پيراهن خيلي زود همه را به اتاق فاطمه (سلام الله عليها) كشاند.

 

خدمت به فاطمه (س)

حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟
خدمتكار مسجد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد.از بلال خبري نبود. يك جوان گفت: شايد مريض شده!
صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد.
وقت نماز كه ميشد، بلال فوري به مسجد مي آمد.بعد به بالاي پشت بام ميرفت و با صداي زيبايش اذان ميگفت.
-الله اكبر
همه ي نگاه ها به در مسجد بود.هركس كه مي آمد ، مردم نگاهش ميكردند. فكر ميكردند بلاال آمده ، اما از او خبري نبود . بالاخره پسركي توي مسجد دويد و داد زد : بلال دارد مي آيد!
پيامبر آرام شد. همه نگاه كردند به در مسجد. يعني بلال چرا دير كرده يود؟!
بلال نفس نفس زنان وارد مسجد شد. يلام كرد و جلوي حضرت محمد (ص) ايستاد . حضرت با خوشرويي پرسيدند: چرا دير كردي بلال؟
بلال گفت: سر راه كه داشتم به مسجد مي آمدم گفتم خدمت حضرت زهرا (س) بروم. وقتي به خانه اش رفتم او داشت گندم آرد ميكرد.پسر دلبندش حسن در كنارش روي زمين بود و گريه ميكرد. من گفتم : اي فاطمه ،‌كدام پيشنهاد را قبول ميكني. من حسن را نگه دارم و شما گندم ها را آرد كنيد يا شما حسن را نگه داريد و من گندمها را آرد كنم؟
حضرت زهرا (س) كه خسته بود جواب داد: من براي فرزندم مهربان تر هستم. تو آن گندم ها را آرد كن!
من مشغول كمك كردن شدم. به همين خاطر آمدنم دير شد.
حضرت محمد (ص) با يك دنيا مهرباني گفت : اي بلال ، تو به فاطمه (س) خدمت كردي . اميدوارم كه خداوند به تو رحمت و مهرباني كند.
بلال با گريه شوق بالاي پشت بام رفت . گنجشكها وقتي صداي " الله اكبر " بلال را شنيدند ،‌دسته جمعي لب بام مسجد نشستند و به او نگاه كردند

 

شکارچی و آهو

 

مداد پرکار

من مداد مرجان هستم ، يك مداد نويسنده و پركار ، راستش را بخواهيد من عاشق كاغذ هستم ، آنقدر عاشق كاغذ هستم كه هر روز در آن چيزهاي قشنگي نقاشي مي كنم .
وقتي مرجان مرا بدست مي گيرد ، آنقدر خوشحال مي شوم كه نگو ! با خودم فكر مي كنم كه حتماً الان مرجان يك نقاشي قشنگ و يا يك شعر خوب و يا يك داستان جالب را بوسيلة من ، روي كاغذ نقش مي بندد .
بعضي وقتها كه دختر كوچولوهاي همسايه ، حوصله شان سر رفته يا ناراحت هستند ، مرجان يك درخت قشنگ با گلهاي زيبا در اطراف آن ، يك رودخانه پر آب و يا يك قلب قشنگ برايشان مي كشد ، راستش من در اين لحظات از ته دل خوشحال هستم .
بيشترين خوشحالي من آن لحظه هايي است كه مرجان دارد فكر مي كند و بعد مرا روي كاغذ مي لغزاند كلمه اي مي نويسد و پاك مي كند ، دوبارة كلمه جديدي مي نويسد و پاك مي كند و آنقدر مي نويسد و پاك مي كند تا بالاخره يك جملة زيبا درست مي كند .
واي نمي داند چه قدر كيف مي كنم از اين كه بچه اي مرا به دست بگيرد و تكاليف مدرسه اش را حل كند ...
وقتي مرجان مرا آرام روي كاغذ ، تكان مي دهد و با من چند ضرفه اي به روي كاغذ مي زند ، مي فهمم كه دارد خيالها و فكرهايش را كنار هم مي گذارد و حركت مي دهد و بعد با آن خيالها تصاوير زيبا را روي كاغذ حك مي كند ، واي خداي من خيلي احساس غرور مي كنم !
اِ ، صبر كن ببينم ، چه اتفاقي دارد مي افتد ؟ مرجان خواهش مي كنم اين خطهاي قشنگ را پاك نكن !
« ـ آخه مداد عزيزم ، چرا متوجه نيستي ، اگر مامان بيايد و اين خطها را توي دفتر رياضي من ببيند ، عصباني مي شود و مي گويد : آخه دخترم مگر تو دفتر نقاشي نداري كه ...! »
امروز صبح ، مرجان خواهر و برادرهايم را يكجا جمع كرد ، نوك همة آنها را با تراش ، تيز كرد و به ترتيب توي جعبه خودشان گذاشت ، آخ جون امروز قراره توي مدرسه نقاشي داشته باشيم .
زنگ نقاشي ؛ مرجان از من و خواهر و برادرهايم خواهش مي كند كه در كشيدن يك نقاشي خوب كمكش كنيم ، ما هم به او قول مي دهيم به شرطي كه نوك ما را محكم روي كاغذ فشار ندهد ، هر چه كه دلش خواست برايش بكشيم .
مرجان آنقدر با احتياط نقاشي مي كند كه خانم معلم به خاطر اين همه دقت او ، يك بيست زيبا پائين نقاشي اش مي كشد !
به هر حال همكاري و دقت ما هم در اين موفقين بي تأثير نبوده است !
مرجان املاء مرا هم خيلي دوست دارد ، آنقدر در نوشتن املاء تلاش كرده است كه ، الان بخوبي مي تواند بهترين كلمات و جملات را كنار هم رديف كند و يك نامة‌زيبا براي دوستش بنويسد و سال نو را به او تبريك بگويد ، من مطمئن هستم كه وقتي او بزرگ بشود نويسندة خوبي مي شود ، آنوقت من و تمام مدادهايي كه زماني همكار او بوده اند ، به خودمان مي باليم كه سهمي در اين تلاش و پيروزي داشته ايم !
مرجان ، خوب به فكر من و خواهر و برادرهايم هست ، وقتي كه كارش تمام مي شود با خودش زمزمه مي كند كه : « حالا بايد مدادهاي عزيزم را بعد از يك روز تلاش خسته كننده توي جعبه شان بگذارم تا حسابي استراحت كنند ! » و بعد ، ما را توي جعبة مخصوص مان مي چيند ، مرجان ابداً از آن دسته بچه هايي نيست كه با بيفكري و بي نظمي خود مدادها را اذيت مي كنند و از بين مي برند ، از اين كه مداد او هستم خيلي خوشحالم.

 دو درخت همسایه

در يك باغچه كوچك ، دو درخت زندگي مي كردند . يكي درخت آلبالو و ديگري درخت گيلاس .
اين دو تا همسايه با هم مهربان نبودند و قدر هم را
نمي دانستند، بهار كه مي رسيد شاخه هاي اين دو تا همسايه پر از شكوفه هاي قشنگ مي شد ولي به جاي اين كه با رسيدن بهار اين دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر
شكوفه هايشان و اين كه كداميك زيباتر است ، بحث مي كردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر اين بود كه ميوه هاي كداميك از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو مي گفت : آلبالو هاي من نقلي و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گيلاس هاي تو سياه و بزرگ و زشتند.
درخت گيلاس هم مي گفت : گيلاس هاي من شيرين و خوشمزه است ، اما آلبالوهاي تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا اين كه دو تا درخت پير و كهنسال شدند اما عجيب بود كه آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در يكي از روزهاي پاييزي كه طوفان شديدي هم مي وزيد ناگهان يكي از شاخه هاي درخت گيلاس، شكست ، بعد هم شروع كرد به ناله و فرياد .
درخت آلبالو كه تا آن روز هيچ وقت دلش براي درخت گيلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهميتي نداده بود يكدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسايه عزيز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ايستادگي نداري مي تواني به من تكيه كني، من كنار تو هستم و تا جايي كه بتوانم كمكت مي كنم ،آخر من و تو كه به جز همديگر كسي را نداريم .
درخت گيلاس از محبت و مهرباني درخت آلبالو كمي آرامش پيدا كرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشكرم مي بيني دوست عزيز دوستي و مهرباني خيلي زيباست !
حيف شد كه ما اين چند سال گذشته را صرف كينه و بد اخلاقي خودمان كرديم .
بعد هر دو تصميم گرفتند كه خود خواهي را كنار بگذارند و
زيبايي هاي ديگران را هم ببينند . فصل بهار كه از راه رسيد درخت گيلاس رو كرد به آلبالو و گفت : «به به چه شكوفه هاي قشنگي چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اينطوري خيلي زيبا شده اي !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنينم ، اين زيبايي وجود توست كه من را زيبا مي بيند . به خودت نگاهي بينداز كه چه قدر زيبا و دلنشين شده اي !»
ديگر هر چه حرف بين آنها رد و بدل مي شد از مهرباني بود و همدلي و دوستي !
و راستي كه دوستي و محبت چقدر زيباست

 آزادی پروانه

بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند. حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما بعضي از آنها كه نمي توانستند فرار كنند ، به چنگش مي افتادند .
حسام ، وقتي پروانه ها را مي گرفت، آنها را در يك قوطي شيشه اي زنداني مي كرد .
يك روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطي انداخته بود ،قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لاي كتابش بگذارد و به همكلاسي هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند .
حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد .
در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد .
بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد .
دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد .
ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..!
بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد .
پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكن.

 تنبیه کلاغ خبرچین

در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند . يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش...بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت . كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن . كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد.

 صندلی قدیمی

صندلي قديمي در حاليكه خودش را تكان مي داد ، تا از شر تار عنكبوت هايي كه روي دست و پايش تنيده شده بود رها شود ، با خودش فكر كرد كه اي كاش هنوز هم همان سالهاي پيش بود و جاي او جلوي همان پنجره اتاق رو به حياط ، علي كوچولو روي آن مي نشست و اي كاش هنوز جوان بود جايش در انباري خانه لابه لاي وسايل خاك گرفته قديمي نبود .
اوهو - اوهو اين صداي سرفه كي بود ؟
و اي اين علي كوچولو است كه دارد خاك و غبار را از روي صندلي قديمي پاك مي كند.
اما نه اين علي كوچولو نبود ، بلكه اميد كوچولو پسر او بود .
حالا صندلي قديمي مثل گذشته كنار پنجره رو به حياط است و اميد كوچولو روي آن نشسته است و كتاب مي خواند ، با خودش فكر مي كند ؛ چه كسي ميداند كه چند لحظه ديگر چه خواهد شد

 دندانهای مادر بزرگ

مامان هميشه مي گويد وقتي كه مي خواهي بخوابي جورابهايت را در بياور ، سنجاقهايت را از موهايت باز كن ، عينك را بر دار و لباس راحت بپوش .
امروز يك چيزي را فهميدم مادر بزرگ علاوه بر اين كارها يك كار ديگر هم مي كند. مادر بزرگ همه دندانهايش را هم از دهانش در مي آورد . حتماً مي خواهد خستگي دندانهايش در برود.
اما من هر چه سعي مي كنم نمي توانم اين كار را بكنم شايد به خاطر اين كه هنوز بچه هستم.
حتماً من هم هر وقت بزرگ شوم مي توانم موقع خواب دندانهايم را در بياورم

 حضرت سلیمان (ع)

در زمان پيامبري حضرت داوود (ع) باغباني به نام شمعيل ، باغ زيبا و پرباري داشت و بخاطر اين نعمت خدا را سپاس ميگفت .
در همان حوالي چوپان جواني هم به نام سرمد هر روز گله گوسفندانش را به هنگام باز گرداندن از صحرا از كنار باغ شمعيل عبور ميداد . يك روز گله گوسفندان سرمد از بوي خوش برگهاي درخت مو از خود بيخود شده و به سمت باغ حركت كردند و سرمد هر چقدر تلاش كرد نتوانست مانع خراب كاريهاي آنها شود .
بعد از گذشت چند ساعت باغ شمعيل به ويرانه اي تبديل شد و او با عصبانيت از سرمد خواست كه براي برقراري عدالت بين شان به نزد داوود نبي بروند .
وقتي داوود مي انديشيد تا راه حلي براي اين مسئله بيابد فرشته وحي بر او فرود آمد و گفت : بهتر است به اين بهانه پسرانت را محك بزني هر كدام از پسرانت كه بتواند عادلانه ترين راه را پيشنهاد كند ، جانشين تو خواهد شد
بعد از گذشت چند روز يكي از پسران حضرت داوود (ع) كه سليمان نام داشت راه حل مشكل را پيدا كرده و به نزد پدر آمد و پاسخ آن اين بود كه سرمد بايد گوسفندانش را تا زماني كه باغ دوباره ميوه بدهد در اختيار شمعيل بگذارد تا در اين مدت او ،
از شير و پشم آنها استفاده كند و وقتي كه باغ دوباره محصول داد گوسفندان را به صاحبش سرمد باز گرداند .
بعد از اين جريان فرشته وحي نازل شد و گفت: اي داوود ، خداوند با شنيدن قضاوت عادلانه سليمان ، او را به جانشيني تو برگزيد.
داوود ( ع ) هم اين مطلب را به همه گفت و از آنها خواست كه پس از وي از سليمان اطاعت كنند. سليمان مدتها به فكر فرو مي رفت و دوباره اين وظيفه و رسالت فكر مي كرد و
مي دانست كه مسووليت سنگيني بر دوش او نهاده شده است . روزي كنار دريا قدم مي زد و از خدا مي خواست كه آنقدر به او نيرو دهد كه به راحتي بتواند انسانها را به خدا پرستي و عدالت دعوت كند . در همين لحظه بود كه ماهي عجيب سرش را از آب بيرون آورد و يك قطعه درخشان به سليمان داد .
سليمان با تعجب نگاه مي كرد اين جسم درخشان انگشتري با نگين گرانبها و پرارزش بود ، وقتي آن را به دست كرد فرشته اي به او گفت : « تو فرشته خدا هستي »
از آن به بعد سليمان گفتگوي تمام موجودات را مي شنيد و
مي فهميد و همچنين صداي باد را هم مي شنيد كه به او
مي گفت : اي پيامبر خدا من فرمانبردار تو هستم و هر كجاي اين دنيا كه اراده كني تو را خواهم برد .
موجودات نامرئي دنيا كه تا آن روز هيچ چشمي آنها را نديده بود يكي پس از ديگري پيش چشمان حيرت زده سليمان ظاهر
مي شدند و در مقابلش تعظيم مي نمودند ، در همين زمان بود كه سليمان بر روي زمين نشست به سجده رفت و از خدا خواهش كرد كه او را راهنمايي كند كه از نعمت هاي
بي نظيرش چگونه براي سعادت انسانها بهره ببرد .
وقتي سر از خاك بر مي داشت به باد فرمان داد تا تختش را به ميدان بزرگ شهر آورده و بر زمين گذارد . مردم با ديدن سليمان جوان و ابهتي كه پيدا كرده بود شگفت زده شده بودند .
سليمان لب به سخن گشود و گفت : من از طرف خدا براي راهنمايي شما برگزيده شده ام و ماموريت دارم همه مردم جهان را به پرستش خداي يكتا و اطاعت از فرمانهايش دعوت كنم.
يك روز كنار ساحل مورچه اي را ديد كه دانه گندمي را به دهان گرفته و به سوي دريا مي رود سليمان با نگاهش او را تعقيب كرد ، در همين لحظه قورباغه اي از آب بيرون آمد و دهانش را باز كرد و مورچه داخل دهان او رفت .
قورباغه زير آب رفت و پس از مدتي برگشت، دهانش را باز كرد و همان مورچه از دهانش بيرون آمد . سليمان دستش را مقابل مورچه گرفت و مورچه بر كف دست او ايستاد سليمان از مورچه پرسيد :
دانه گندم را كجا بردي؟ مورچه پاسخ داد در اعماق اين دريا صخره اي است كه يك شكاف كوچك درون آن وجود دارد داخل آن شكاف ، كرم نابينايي است كه نمي تواند غذايش را بدست بياورد من از طرف خدا ماموريت دارم كه غذاي او را ببرم ، قورباغه هم ماموريت دارد تا مرا جا بجا كند آن كرم مرا نمي بيند ولي هر بار كه برايش غذا مي برم ، مي گويد : خدايا از اين كه مرا فراموش نكرده اي تو را شكر مي كنم . سليمان از شنيدن اين ماجرا به انديشه اي عميق فرو رفت.
روزي سليمان به لشكريانش دستور داد تا آماده شوند و همگي با هم به همراه سليمان به زيارت خانه خدا بروند . در مسير حركت شان به طائف رسيدند كه معروف به سرزمين مورچگان بود پادشاه مورچه ها به آنها دستور داد تا به لانه هاي خود در زير زمين بروند . وقتي سليمان به نزديكي پادشاه مورچه ها رسيد با مهرباني از او پرسيد ؛ آيا نمي داني كه پيامبران بر آفريده هاي او ظلم نمي كنند؟ متعجم از اين كه دستور دادي آنها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : اين كار را به دليل آن انجام دادم كه شايد تو و سپاهت ناخواسته آنها را لگدمال كنيد و نيز آنها با ديدن نعمت هاي خدادادي و شكوه فراوان آن در شما نعمت هايي را كه خدا به خودشان عطا كرده فراموش كنند. سليمان از پادشاه مورچه ها خداحافظي كرد و رفت.
در مسير مكه احساس كرد هدهد پيك مخصوص خود را
نمي بيند لحظاتي بعد هدهد را ديد كه بازگشته است.
هدهد گفت : من در همين حوالي مشغول پرواز بودم كه به سرزمين سبا رسيدم حاكم آن سرزمين زني به نام بلقيس است و آنچه كه مرا خيلي عذاب ميدهد اين است كه مردم سرزمين سبا خورشيد را مي پرستند و در برابرش سجده مي كنند. سليمان نامه اي براي ملكه سبا نوشت و آنرا به هدهد سپرد تا برايش ببرد و از او خواست در همان نزديكي پنهان شود و ببيند كه بعد از خواندن نامه چه مي كند .
ملكه سبا نامه را چندين بار خواند و با تعجب به وزيرانش
مي گفت ؛ اين نامه از طرف سليمان است او اين نامه را با نام خدا شروع كرده و از من خواسته است كه تسليم او بشوم و به خداي يكتا ايمان بياورم ،سپس از وزيرانش خواست كه او را ياري كنند . وزيران گفتند ما نيروي جنگي زيادي داريم و آمادگي لازم براي مقابله با سليمان را داريم .
بلقيس گفت : هميشه جنگ چاره ساز نيست من بايد سليمان را امتحان كنم اگر از پادشاهان باشد به هر قيمتي تاج و تخت و پول مي خواهد و اگر پيامبر خدا باشد به دنيا علاقه اي ندارد و فقط به مردم نيكي مي كند . سپس دستور داد كه هداياي فراواني براي سليمان بفرستند وقتي هدايا را براي سليمان بردند به شدت عصباني شد و گفت : من پيامبر خدا هستم چرا شما فكر كرديد كه من دنيا دوست هستم و از ديدن هديه ها خوشحال مي شوم ، خداوند بيشتر و بهتر از اينها را به من بخشيده است سپس هدايا را پس فرستاد .
سليمان بعد از رفتن فرستادگان بلقيس گفت : اين زن خيلي داناست بايد بيشتر در مورد او تحقيق كنيم كدام يك از شما قبل از رسيدن او به اينجا مي توانيد تخت عظيم او را نزد من بياوريد. يكي از جنيان كه كارهاي خارق العاده مي كرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقيس را در آنجا حاضر كرد .
سليمان دستور داد تا تغييراتي در اين تخت عظيم بوجود بياورند و ببينند كه آيا بلقيس تخت خود را خواهد شناخت يا نه ؟
بعد از مدتي ملكه سبا با همراهانش از راه رسيدند بلقيس تخت خود را شناخت و از زيبايي عجيب و شگفت آوري كه در آن به وجود آورده بودند خيلي خوشحال شد و تعريف كرد .
بلقيس بعد از مشاهده و درك خوبيهاي سليمان و يارانش به خدا ايمان آورد و از گذشته اش توبه كرد .
بعد از مدتي سليمان به او پيشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم براي زيارت خانه كعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگاميكه از فلسطين مي گذشتند كمي براي استراحت توقف كردند همانجا فرشته وحي نازل شد و گفت : اي سليمان اين جا مقدس است و فرشتگان و پيامبران در اين جا نازل مي شوند پس مسجدي با شكوه براي عبادت خدا بساز . سليمان به همراه جنيان به محل رفته و دستور داد كه مسجد با شكوهي در آنجا بسازند و نيز دستور داد برج بلندي هم در كنار آن مسجد برايش بنا كنند تا از آنجا به كار معماران نظارت داشته باشد.
با آن كه كار ساختمان تمام نشده بود وليكن بناي محراب تمام شده بود . روزي از روزها درختي را ديد و از او پرسيد اسم تو چيست و براي چه كاري آمده اي ؟ درخت گفت : اسم من ويراني است براي اين آمده ام كه تو از چوب من براي تكيه خودت عصايي تهيه كني سليمان دانست كه زمان مرگش فرا رسيده است ولي سعي كرد كه با همان عصا طوري ايستاده تكيه كند كه معماران با ديدن او فكر كنند كه زنده است و دلگرم باشند و كار خود را انجام بدهند.
وقتي فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زيادي در اين جا زندگي كرده ام ولي اكنون كه دنيا را ترك مي كنم فكر مي كنم چند روزي بيشتر در آن نبوده ام فرشته مرگ لبخندي زد و گفت : اين حرفي است كه من تا حالا زياد شنيده ام جسم بي جان سليمان يكسال همان طور كه به عصا تكيه كرده بود ايستاد باقي مانده و افرادش بر اين گمان كه زنده است و آنها را مي بيند حسابي كار مي كردند تا كار مسجد الاقصي هم پايان رسيد .
سپس خدا موريانه ها را فرستاد تا عصاي سليمان را بجوند و اين كار انجام شد ، پيكر سليمان به زمين افتاد و همه دانستند سليمان نبي از دنيا رفته است

 سرگذشت ضحاک و ماردوش

در افسانه هاي كهن اين سرزمين پادشاه عادل و درستكاري بود كه اهريمن پليد تصميم به جنگ و ستيزه با او گرفته بود .
اين پادشاه درستكار كه مرداس نام داشت مردي خداپرست و پرهيزكار بود .
بارها توسط اهريمن وسوسه شده بود كه از كارهاي خوب و اعمال نيك دست بردارد ولي با صبر و سعي خودش بر ايمان و خوبيهايش ثابت مانده بود .
روزي اهريمن با خود انديشيد و سپس خود را به صورت مرد جواني در آورده و به قصر مرداس رفت تا او را بفريبد. وقتي به قصر رسيد پسر پادشاه ضحاك بر روي تختي تكيه داده بود و استراحت مي كرد ضحاك بسيار نادان و كم تجربه بود و اهريمن به راحتي توانست با حرفهاي جذاب خود او را بفريبد.
روزها گذشت و همچنان دوستي بين ضحاك و اهريمن محكمتر مي شد تا جايي كه ضحاك براي هر تصميمي كه مي گرفت حتماً نظر اهريمن را جويا مي شد . روزي اهريمن رو به ضحاك كرده و به او گفت: مي دانم كه پدرت زحمات زيادي براي اين قصر و حكومت و مردم كشيده است ولي حقيقت اين است كه مردم دلشان مي خواهد فرمانرواي جواني مثل تو داشته باشند چون پدرت ديگر پير و فرسوده شده است. ضحاك جواب داد ؛ نه پدر من هنوز زنده است اين امكان ندارد .
اهريمن پاسخ داد ، مهم اين است كه تو به پادشاه شدن علاقه داري و براي رسيدن به آن بايد تلاش كني اگر تنها مانع رسيدن تو به تاج و تخت زنده بودن پدرت است ميتواني او را بكشي.
به هر حال او پير است و حتي اگر به دست تو هم كشته نشود همين روزها خواهد مرد ، در اين راه هر كمكي هم از دستم بر بيايد برايت انجام مي دهم .
ضحاك نادان تسليم تلقينات اهريمن گشته و بي چون و چرا پذيرفت . اهريمن فرداي آن روز چاه عميقي را بر سر راه مرداس ايجاد كرد روي آن را با برگهاي خشك پوشاند، سپس به بالاي ديوار باغ رفت و منتظر مرداس شد .مرداس موقع عبور از آنجا بر روي برگهاي خشك قدم گذاشت و به درون چاه پرتاب شد و از دنيا رفت .
ضحاك به جاي پدرش بر تخت پادشاهي نشست ولي هيچكدام از خصوصيات پدرش را نداشت . او مردي خود خواه و بي فكر بود و فقط به فكر خوشي هاي خودش بود به همين جهت از زماني كه تاج و تخت شاهي به او واگذار شد ظلم و ستم بر مردم را شروع كرد . براي ترتيب دادن جشن ها و ضيافت هايش احتياج به آشپز ماهر داشت بنابر اين اهريمن خود را به شكل آشپز در آورد و با پختن غذاهاي خوشمزه و ترتيب دادن سفره هاي رنگين محبت خود را در دل ضحاك جاي داد . روزي ضحاك آشپز را صدا كرد و گفت: از كار تو خيلي راضي هستم آرزويت را بگو تا برايت برآورده سازم .
آشپز هم كه منتظر فرصت بود ، گفت : تنها آرزوي من شادي شماست و آرزو دارم شانه هاي شما را ببوسم و محبتم را اينطوري كه به شما نشان بدهم . ضحاك قبول كرد و لباسش را كنار زد درست همان لحظه اي كه آشپز شانه هاي ضحاك را بوسيد دو مار ترسناك در جاي بوسه ها ظاهر شدند و همان لحظه بود كه آشپز ناپديد شد .
ضحاك كه حسابي ترسيده بود دستور داد مارها را از ريشه ببرند ولي درست در همان جاهاي برش ، مارهاي ديگر روئيدند.
چندين بار اين كار تكرار شد ولي فايده اي نداشت چون به محض بريدن ريشه مارها به جاي آن مار ديگري مي روييد .
ضحاك پزشكان زيادي را براي كمك گرفتن به دربار خود دعوت كرد ولي همه آنها از كمك به او عاجز بودند .
روزي از همين روزها اهريمن كه خود را به شكل پزشك ماهري در آورده بود به نزد پادشاه آمد به او گفت : مارها در اثر خوردن مغز انسان روز به روز ضعيفتر مي شوند پادشاه تصميم گرفت براي نجات خود از دست مارها هر روز حكم اعدام دو نفر را بدهد و از مغزهاي آنها براي نجات خود استفاده كند .
روزها گذشت و پادشاه هر روز دو انسان بيگناه را فداي
خودخواهي خودش مي كرد تا اين كه يك روز خدمه هايي كه مسوول تهيه غذا از مغر انسان براي مارها بودند تصميم گرفتند از مغز حيوانات استفاده كنند و زندانيان محكوم به اعدام را فراري بدهند.
سالها گذشت تا اين كه فريدون قهرماني كه پدرش نيز بدست ضحاك به قتل رسيده بود بر عليه او قيام كرد و او را شكست داد و مردم بينوا را نجات بخشيد و اينچنين بود كه اهريمن نااميد و غمگين شد .
ضحاك مار دوش در غاري واقع در كوه دماوند زنداني شد و ديگر هيچ مغزي نبود تا خوراك مارها شود و به اين ترتيب خودش هم گرفتار شد ، اهريمن كه خودش ضحاك را گمراه كرده بود لحظه به لظحه با خنده هاي شيطاني اش او را آزار ميداد ولي هرگز نتوانست فريدون شاه را گمراه نمايد چون او از نيروي عقل خودش استفاده مي كرد .
از اين داستان نتيجه مي گيريم كه
۱- هرگز براي رسيدن به پول ، مقام يا موفقيت باعث آزار ديگران نشويم و مانند ضحاك كه براي رسيدن به مقام راضي به مرگ پدرش شد فقط به فكر امروز نباشيم .
۲- براي نجات خودمان حق نداريم زندگي ديگران را در معرض خطر قرار دهيم .
۳- هر كاري كه انجام مي دهيم علاوه بر آن كه سزايش را در جهان آخرت خواهيم داد در اين دنيا هم مكافات عمل خود را پس مي دهيم

 آفرینش حلزون

روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم .
وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين .
عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟
عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم !
يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند .
همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود .
به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟
او گفت : سلام ! اسم من حلزون است .
بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟
حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .
آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! »
حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟
حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد !
من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند .
آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !
از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود !
حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم .
ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟
حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است .
آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان !
خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد .
آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست .
ناراحت شدند و شروع كردند به گريه .
حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟
عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟
حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد .
از آن روز به ب

يك مرد شكارچي ، چند روز پشت سر هم ، به شكار رفت و چيزي نتوانست شكار كند .
يك روز صبح زود از خواب بيدار شد و سوار اسب شده و به طرف كوهستان رفت ، تا يك گوزن شكار كند . هر چه كوهستان را گشت نتوانست گوزني پيدا كند ناچار شد كه به طرف صحرا برود .
وقتي كه به صحرا رفت ، آهوهايي را ديد كه به سرعت مي دوند و فرار مي كنند .
خيلي زود با اسبش به طرف آنها تاخت ، تا اينكه بعد از چند ساعت دويدن به آنها رسيد . اين آهوها بچه و مادر بودند ، با هر زحمتي كه بود يكي از آنها را گرفت .
توي دلش با خودش فكر مي كرد كه اگر امشب بچه آهو را بفروشد ، پول خوبي گيرش مي آيد . همانطور كه به سمت شهر مي رفت ، ناگهان ديد

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
شراب قرمز

 

چند روز پیش بود، اومدم سر صبحی‌ در مغازه رو باز کنم، دیدم آقایی پرسید مغازتون بازه، گفتم همین الان چند لحظه صبر کنین.

اومد تو، پرسیدم می‌تونم کمکتون کنم؟

گفت، می‌تونین ۲ یورو بهم بدین؟

گفتم واسه چی‌؟

گفت میخوام شراب بخرم بخورم!

گفتم، چی‌ فرمودین؟ چی‌ می‌خواین بخرین؟

گفت شراب!

با خودم گفتم حتما یارو هم شاعره و طبع شعر داره، مثل حافظ خدا بیامرز خودمون، که تمام شعراش در باره شراب و ساقی و می‌‌ و میکدست اما منظورش،شربت گلاب و سکنجبین و به لیمویی بوده که تو بهشت به آدم میدن!

پرسیدم، شراب؟! شراب قرمز و سفید؟

گفت، البته جورای دیگشم هست، مثل rose که خوباش که گیر ما نمیاد، ارزوناشم ترشه، من خوشم نمیاد، من قرمزشو بیشتر دوست دارم! یک جور دیگشم هست که بهش میگن، شامپاین، یک جور دیگشو از پرتغال میارن بهش میگن پورت………

گفتم ، مگه داری اصول دین تعریف میکنی‌ که یکی‌ یکی‌ داری میشمری؟

گفت، شما پرسیدی!

گفتم، یعنی‌ میخوای که من به شما پول بدم که بری باهاش شراب بخری بخوری؟

گفت ۲ یورو کم دارم، یک یورو، یکی‌ دیگه بهم داد!

گفتم، ما همه جورشو دیده بودیم، این جورشو دیگه ندیده بودیم که یکی‌ بیاد بگه پول بده، برم شراب بخورم! اقلاً داستانی‌ جور میکردی میگفتی‌، شاید دل‌ یکی به حالت‌ می‌سوخت!

گفت ببین، اگه یک ساعت واست داستان تعریف کنم که بچه هام گرسنن، زنم بیمارستانه، از خونه میخوان بندازنمون بیرون…. دو حالت ممکنه پیش بیاد؛

یا اینکه باور نمیکنی‌ و من یک ساعت وقت خودم و تورو تلف کردم، یام اینکه باور میکنی‌ و خیلی‌ ناراحت میشی‌!

حالا واسه اینکه نه وقتمون تلف بشه و نه تو ناراحت بشی‌، دو یورو بده من برم، خدا، جای دیگه بهت میرسونه!

گفتم، من به تو پول بدم بری شراب بخوری، اونوقت خدا واسه من میرسونه؟

گفت چرا که نه؟ تو به یکی‌ که محتاجه کمک کردی!

گفتم محتاج اونیه که واسه شام شبش مونده باشه، محتاج، اونیه که شکم بچه هاشو نتونه سیر کنه، محتاج اونیه که علیل باشه نتونه کار کنه، نه تو که با این گردن کلفتت، اومدی پول شرابتو از من میخوای!

گفت این چه حرفیه، یکی‌ احتیاج به غذا داره، یکی‌ هم مثل من احتیاج به شراب، همه محتاجیم، فرقش چیه که نون باشه یا شراب؟

گفتم، فرقش هر چی‌ که هست، من به کسی‌ پول نمیدم که بره، با پول من به خودش ضرر بزنه.

گفت شاید شما مسلمونی و بخاطر این نمیخوای بدی!

گفتم مسلمون که هستم اما اگه بیدین بیدینم بودم بازم اینکار رو نمیکردم.

گفت، تو دین ما شراب خوردن اشکالی نداره.

گفتم، خوش بحال تو، از من پول نگیر با پول خودت و هر کسی‌ دیگه، اینقدر شراب بگیر و اینقدر بخور که جیگرت از حلقت بزنه بیرون، نوش جونت!

گفت اینقدر سخت نگیر دوست عزیز، بده، میخوام به سلامتی خودت بخورم!

گفتم ببین، تو مگه زن و بچه نداری، بچه هاتو دوست نداری؟ اینقدر الکل می‌ریزی تو اون شیکمت، چار روز دیگه میوفتی می‌میری، فکر خودت نیستی‌، فکر زن و بچت باش! برو خودتو عوض کن!

گفت، ببین عزیز من، پول نمیدی، نده، دیگه واسه من موعظه نمیخواد بکنی‌!

گفتم، میدونی‌ من الان چند وقته بچه هامو ندیدم چه حالی‌ دارم؟ صبح تلفن زدم، دختر کوچیکم نمیخواست با من حرف بزنه، اصلا دیگه باباشم نمیشناسه! پنج ماهه ندیدمشون….

گفت می‌بخشین ها، مثل اینکه من اومدم گدایی، شما داری قصه تعریف میکنی‌؟ ببین دوست عزیز، من الان الکل خونم خیلی اومده پایین، الان حال و حوصله گوش دادن به این حرفا رو ندارم، پولرو بده، وقتی‌ خوردم و میزون شدم، میام پیشت، هر چی‌ دلت میخواد بگو، اصلا سرتو بذار رو شونم، یک ساعت گریه کن، قبوله؟

گفتم ببین دوست گرامی‌، من خودم صبح تا شب اینجام که گوش مردمو ببرم، اونوقت تو میخوای از من پول بگیری اونم واسه اینکه بری باهاش مشروب بخوری؟!

گفت باشه پس میرم ببینم، شاید یکی‌ پیدا کردم که مسلمون نبود و تونست منو امروز بسازه!

گفتم خوش اومدی!

گفت ببین من یک یورو بیشتر ندارم اما میخوام یه چیز از تو بخرم، چی‌ داری اینجا که قیمتش یک یورو باشه؟

گفتم اینجا با من سلام کنی‌ باید ۴۰-۵۰ تا بیای بالا، جنس یک یوریی ما اینجا نداریم!

نگاهی‌ به جنسایی که آویزون بود انداخت و گفت، تو خودتم نمیدونی چی‌ داری، ببین اونا روش نوشته ۱ یورو! یکیشو بیار میخوام بخرم!
گفتم ببین، تو اومدی با من شوخی‌ کنی‌ و سر به سر من بذاری؟

گفت نه، مگه اینجا فروشگاه نیست؟ منم مشتری هستم!

گفتم تو اصلا میدونی‌ اونا چیه؟

گفت مهم نیست، بیشتر از این پول ندارم!

جنسو واسش آوردم، پولشو داد و پرسید این چی‌ هست حالا؟

گفتم این پلاستیکیه که میچسبونن رو صفحه آیفون که صفحش خش نشه!

گفت چه جالب! همونجوری که داشت بازش میکرد خدا حافظی کرد و رفت از مغازه بیرون!

بیرون مغازه، پلاستیک رو در آورد و چسبوند رو پیشونیش! دستی‌ هم واسه من تکون داد و رفت!

رفتم بیرون صداش زدم، گفتم واسه همین گرفتی‌ که بچسبونیش رو کلّت؟!

گفت نه، من که موبایل ندارم، گفتم اقلاً استفاده‌ای ازش کرده باشم!

گفتم، اصلا واسه چی‌ گرفتیش؟

گفت، ، چونکه اولین نفر بودم که امروز اومد تو مغازت، اگه چیزی ازت نمیگرفتم، روز بدی میشد واست، کاسبیت نمیچرخید!

گفتم، ببین، تو گشنت نیست، اگه گشنت باشه ، دین ما میگه که باید بهت کمک کنم!

گفت نه، من صبحانه خوردم!

گفتم، الان گشنت نیست بعدا که گشنت میشه!

گفت نه ناراحت من نباش، ما هر وقت غذا بخوایم میریم یه جا هست بهمون غذای مجانی‌ میدن!

۱۰ یورو در آوردم بهش دادم، گفتم بیا برو با این میوه بخر، شوکولات بخار، هر چی‌ میخوای بخار فقط شراب نخر!

گفت نه، من میوه نمیخورم، بعدشم خندید و گفت شوکولات هم بخورم، چاق میشم، دوست دخترام می‌پرن!

گفتم باید بگیری، قبول نکنی‌ کاسبیم امروز کساد میشه!

پولو گرفت و خدا حافظی هم نکرد و رفت!

دو ساعتی‌ گذشت دیدم دوباره برگشت، یک ساک هم دستش بود، گفت، خرید کردم اومدم!

گفتم چقدر خریدت طول کشید؟

گفت ببین چی‌ گرفتم، چند تا پرتقال گرفته بود و شوکولات و نوشابه، ته ساکشم یک شیشه شراب بود، بازشم نکرده بود هنوز!

گفتم اون چیه؟

گفت شرابه، ناراحتی؟

گفتم نه، من پولو به نیّت دیگیی‌ بهت دادم، حالا تو هر چی‌ باهاش خریدی دیگه به من مربوط نیست، اینقدر بخور که جیگرت سوراخ سوراخ شه!

گفت ببین، نمیخواستم بگیرم اما نتونستم جلو خودمو بگیرم، الان هم که میبینی‌ اینقدر دیر اومدم، بخاطر این بود که ۲ ساعت جلو سوپر مارکت گدایی کردم تا این ۳ یورو پول شرابو جور کنم بیارم بهت بدم، که بدونی بد قولی نکردم و شراب رو با پول تو نگرفتم!

۳ یورو گذاشت رو میز و گفت، حالا دیگه می‌تونم بازش کنم، خیلی‌ ازت ممنونم، واست همیشه دعا می‌کنم که کاسبیت بچرخه!

چشمکی بهش زدم و گفتم، منم واست دعا می‌کنم که هیچ وقت بی‌ شراب نمونی!…….

 برگرفته از وبلاگ : babajun


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
زنگ انشا !
 
یادش بخیر در دوره دبستان معلم نازنینی داشتیم بنام آقای محمودی. معلم بسیار با اخلاق و شریفی بود که هنوز پندها و نصایحش در گوشم هست . با وجود اینکه درسهام خوب بودمعمولا در انشا نوشتن بسیار تنبل بودم و هیچوقت انشا نمینوشتم . انشا نوشتن اون زمانها هم سبک بسیار قدیمی و مخصوص بخودش را داشت باید اول موضوع را مینوشتی بعد مقدمه سپس متن اصلی و در آخر هم نتیجه اخلاقی داستان.
بسیار کسل کننده و مشکل بود.
من هم درهمان دوره کودکی با این معلم عزیر رودربایستی داشتم . و روی من بعنوان دانش آموز خوب حساب میکرد. کلاس سوم دبستان بودم
زنگ انشا بود و من طبق معمول هیچی ننوشته بودم سرم را پایین انداخته بودم و امیدواربودم مرا صدا نزند . موضوع انشا یادم نیست ولی با اضطراب زیاد نشسته بودم پشت میز و همون تو کلاس شروع کردم دوسه کلمه باندازه نصف خط به نوشتن . همکلاسی ها هم که با من پشت یک میز بودن بمن میخندیدن و یواشکی به معلم نگاه میکردن.

نمیدونم چی شد که آموزگار بمن شک کرد و گفت فلانی بیا انشاتو بخون . من که شوکه شده بودم با دست پای لرزان و با بی میلی کامل رفتم پای تخته . الکی دفتر سفید را که دو یا سه کلمه توش نوشته بودم روبروی چشمام گرفتم و با صدای لرزان شروع کردم و بقول قدیمی ها بصورت فی البداهه و از حفظ انشا رو خوندم . هرچی در باره اون موضوع به نظرم میرسید همونجا بصورت ادبی و انشاگونه میخوندم . معمولا همه یک صفحه انشا مینوشتند . منم همون اندازه خوندم . بچه ها که کاغذ سفید دفتر منو دیده بودند ابتدا با تعجب نگاه میکردن که من اینارو ازکجا میخونم ؟
بعد یه دفعه پخی زدن زیرخنده ومن دستپاچه شدم و به تته پته افتادم. هرچی معلم میگفت بخون و ادامه بده من سرمو انداخته بودم پایین و از ترس میلرزیدم.
بچه ها هم همه فهمیده بودن و هی میخندیدن.
بالاخره معلم حوصله اش سر رفت و گفت بیا جلو انشاتو بده ببینم .

 من درست مثل اینکه قتلی مرتکب شده باشم و منتظر اعدام باشم همانطور با خجالت و سربزیر بسمت معلم رفتم و دفتر سفید را به او دادم . جرات نمیکردم سرم رو بالا بیارم و به صورت معلم نگاه کنم . با خودم گفتم عنقریبست که هم آبرویم بعنوان یک دانش آموز خوب میره و هم یک کتک حسابی نوش جان میکنم و جریمه هم میشوم.
معلم بهم گفت سرتو بالا بگیر . با حرکت بسیار آهسته سرمو کمی بالا آوردم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم .
دیدم داره میخنده. و گفت : آفرین آفرین آفرین
واقعا دست مریزاد اصلا فکر نمیکردم بتونی از حفظ و فوری انشا تو مغزت بسازی و همین جا بخونی . این کاربسیار با ارزشی است که انجام دادی . کسی که میتونه تو این سن از حفظ یک صفحه مطلب بخونه اگر فرصت کنه و بنویسه حتما انشای زیبایی خواهد شد. آفرین . بچه ها یاد بگیرین . همتون باید تمرین کنین تا بتونین هرجا لازم شد صحبت کنین.
حالا یک کف محکم برای این دانش آموز بزنین . بچه ها هم انصافا تشویق مفصلی کردندو معلم عزیز هم یک نمره بیست روی همون صفحه سفید برام نوشت.
احساس بسیار خوشایندی داشتم . میخواستم پرواز کنم . از نهایت ترس و تحقیر به بالاترین افتخار رسیده بودم . هنوز مزه این لذت بیش از حد معنوی را گاهی اوقات مزه مزه میکنم . هنوز هم این آقای محمودی عزیز را میبینم و همیشه دستش را میبوسم امیدوارم خدا حفظش کند . واقعا معلم های خوبی داشتیم که خاطرات محبتهایشان را هرگز فراموش نخواهم کرد.

برگرفته از وبلاگ: babajun


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
خواص ميوه ها و سبزيجات

 

 خواص ميوه ها

ميوه ها و سبزيجات بسيار مفيد هستند و فايده هاي بسياري براي سلامتي بدن ما دارند درنوشته هاي زير با برخي از اين فايده ها اشنا مي شويم البته هر چيزي را بايد به اندازه كافي مصرف كرد زياده روي در مصرف برخي از ميوه ها وسبزيجات با همه فايده هايي كه دارند كار خوبي نيست

مركبات به جاي سبزيجات تازه در زمستان

با امدن سرماي زمستاني سبزي هاي تازه كمياب مي شوند سبزي ها منبع ويتامين هاي گوناگون به خصوص ويتامين  ث هستند اين ويتامين نقش مهمي در پيشگيري و رفع بيماري سرماخوردگي ودرمان ان دارد ودر اين وقت سروكله ميوه ها پيدا مي شود كه پر از ويتامين ث هستند اين ميوه ها مركبات ناميده مي شوند مركبات به جز ويتامين ث ويتامين هاي ديگري  (مثل ا و ب ) نيز فراوان دارند

پرتقال سلطان ميوه هاي زمستاني

پرتقال مهمترين عضو خانواده ي مركبات است اين ميوه را نه تنها در بين مركبات كه در بين تمام ميوه هاي زمستاني بهترين ميوه مي دانند و به ان لقب سلطان ميوه هاي زمستاني داده اند

ميوه ي ضد سرطان

تحقيقات دانشمندان نشان مي دهد كه مصرف مداوم پرتقال (به دليل ويتامين ث موجود دران)از سرطانجلوگيري مي كند انها مي گويند كساني كه پرتقال مي خورند خيلي كمتر به سرطان معده ومري ولوزالمعده مبتلا مي شوند خوشبختانه مصرف زياد اين ميوه ضرري ندارد اگر چه بايد در مصرف همه چيزميانه روي را رعايت كرد مصرف نصف ليوان اب پرتقال در روز نياز بدن ما را به ويتامين ث تامين مي كند پرتقال بهترين تصفيه كننده ي خون نيزهست 

 ليمو ترش:                                     

 يكي ديگر از اعضاي خانواده بزرگ مركبات ليمو ترش است حتما ديده ايد كه مادران شما داخل خور شت های خودشان ليمو مي ريزند اين كار باعث مي شود

خاصيت مواد موجود در غذا ها در اثر حرارت زياد ازبين نرود اين ميوه علاوه بر مصرف خوراكي مصرف بهداشتي زيادي نيز دارد.مثلا براي ضد عفوني كردن ابهاي مشكوك ميتوانيد ازاب ليمو استفاده كنيد.اگر جايي رفتيد واب ان قابل خوردن نبود يك ليمو را ببريد واب ان را دراب اشاميدني بچكانيد.كساني كه ناخن هايشان سست است وزود به زود ميشكند مي توانند يك هفته كامل وهر روز دو بار (صبح وشب )روي ناخن هاي خود اب ليموي تازه بمالند تاشكنندگي ناخنشان برطرف شود.(مجله رشد نوجوانان / اذر ماه 84)

 نارنج:

نارنج مزه وبوي دلپذيري دارد و ترشي ان ملايم تر از ليمو است .نارنج شكوفه سفيد خوشبويي دارد كة به ان  بهار نارنج مي گويند . بهار نارنج را به شكل هاي مختلف مي توان مصرف كرد مصرف چاي يا مربا يا عرق بهار نارنج باعث بهتر شدن كار قلب و ارامش اعصاب ميشود . عرق بهار نارنج در برابر نور زود فاسد مي شودوكپك مِي زند بنا براين بايد ان را در شيشه هاي تيره رنگ نگه داشت ودر مدتي كوتاه مصرف كرد .(مجله رشد نوجوان)

 انار:                                        

سر شار از ويتامينهاست .طبيعتي سردوخنك دارد ولي خاصيت غذايي ان كم است. انار تصفيه كننده خون است وخوردن ان از بيماري قند جلوگيري مي كند. چهره را شاداب مي كند و همچنين باعث تصفيه كبدمي گردد وبراي ان بسيار سودمند است . انار شيرين براي درمان اسم وناراحتي سينه وسرفه هاي شديد بسيار مفيد است انار ترش و شيرين كه ان را انار ميخوش مي گويند فشار خون را كاهش مي دهد وبراي درمان استفراغ و دل بهم خوردگي والتهاب معده مفيد مي باشد . در ضمن خوردن انار زياد  در يك وعده خوب نيست وباعث بيماري وناراحتي معده ميشود .

 آلبالو :

البالوسرد و خشك است وبراي كساني كه طبع گرم دارند مفيد است . تشنگي را برطرف مي كندوغلظت خون را از بين مي برد ودافع صفرا است . مقوي معده واز بين برنده التهاب است اگر اب ان را يا مرباي ان را با يك دهم

رازيانه مخلوط كنيد براي دفع سنگ مثانه  بسيار مفيد است .(داروخانه در خانه / دكتر كامبيزراد صفحه 123)

 به:

به سرشار از ويتامين های A,B بوده و همچنين دارای املاح اهكي،تانن ،اسيد هاليك و قند است و به همين جهت براي بيماران معلول تجويز ميشود .به براي معده وقلب مفيد مي باشد ودر درمان بيماريهايي چون وسواس،تنگي نفس،گرفتگي قلب،تقويت كليه وسردردمزمن سودمند ميباشد.به ومرباي ان براي اشخاصي كه سينه ومعده ضعيفي دارند ويا دراين مورد احساس ناراحتي مي كنند مناسب نيست .      

زردآلو:

زردالو طبيعتي گرم دارد وداراي ويتامين هاي C,B2,B1,Aاست.مقوي واشتها اور مي باشدوصفرا را دفع مي كند. عطش والتهاب معده وترش كردن معده را برطرف مي سازد. زردالو تنظيم كننده فشار خون وپاك كننده خون مي باشد و براي افراد كم خون ميوه مناسبي است .همچنين زردالو به مقدار زيادي اهن ومس و كلسيم و فسفر دارد. خوردن زردالو براي جلو گيري از ابتلا به بيماري قند مناسب است ومي توان ان را به صورت مربا يا كمپوت مورد استفاده قرار داد.براي كساني كه دچار ناراحتي هاي كبدي هستند زيان اور است و در خوردن ان نبايد زياده روي كرد.

توت فرنگی:

توت فرنگي داراي مقادير زادي اهك،اهن، يد، قند وسرشار از ويتامين هاي A,C است.همچنين داراي املاح معدني،چربي،ازتونشاسته مي باشد اين ميوه اشتها را زياد مي كند و براي تصلب شرايين قلب وسرطان سود مند است. توت فرنگي با وجود داشتن قند براي بيماران ديابتي زيان اور نمي باشد و براي بيماران مبتلا به نقرس،روماتيسم وسل مفيد است.

توت فرنگي به دليل داشتن املاح وويتامين هاي بسيار براي تقويت اشخاص ضعيف مفيد است و خون را قليايي مي كند و براي افراد كم خون ميوه خوبي است. توت فرنگي به دليل داشتن ويتامين A براي رشد و نسوج مؤثر است و فسفر و ويتامينC آن اعصاب را تقويت مي كند و خستگي را از بين مي برد(داروخانه در خانه/ دكتر كامبيز را د. صفحه 119).     

موز:(غذاي كامل )

يك موز رسيده سرشار از ويتامين ث، قند و پتاسيم است .ويتامين هاي A,Bومواد معدني مانند آهن،فسفر،منيزيم،روي وسديم هم در موز وجود دارد.موز دررديف غذاهاي كامل و در درجه اول قرار مي گيرد.اين ميوه رشد بچه ها را سريع و استخوان بندي آنها را محكم مي كند. در بعضي از مناطق گرمسير موز يكي از غذا هاي اصلي مردم است.

يك موز= يك كيلو گوشت

يك موز تازه ورسيده به اندازه يك كيلو گوشت خاصيت دارد. ارزش موز خشك شده دو برابر است (مجله رشد سال 23 شماره پي درپي184بهمن83/شماره5).

چند تا موز بخوريم؟

در سن شما خوردن پنج موز در هفته كافي است در هر حال هر روز بيشتر از يكي نخوريد زياده روي در خوردن موز مي تواند باعث چاقي وبيماري قند شود موز به خاطر قند زيادي كه دارد تنها ميوه اي است كه باعث چاقي مي شود.

معجزه موز

كساني كه احساس خستگي وضعف دارند مي توانند مصرف اين معجون معجزه گر به خودشان كمك كنند.يك موز رسيده وتازه را پوست بكنيد ورنده كنيد دو قاشق پر، عسل ويك قاشق خامه تازه را روي ان بريزيد وانها را خوب مخلوط كنيد اين مواد را به مدت هشت روز وهر روز صبح ميل كنيد. 

هويج:

هويج سرشار از ماده اي است كه در بدن ما به ويتامينA تبديل مي شود به همين دليل كساني كه دوست دارند چشمانشان قوي شود نبايد از خوردن ان غافل شوند.

اين سبزي همچنين به خاطر اهن زيادي كه دارد براي افراد كم خون وكساني كه رشدشان كند داست مفيد است .

آب هويج

هويج را با بُرس بشوييد وبا پوست داخل ماشين آبميوه گيري بيندازيد.يك ليوان آب هويج در روز بدن را تقويت واز ضعف آن جلوگيري مي كند.

كرفس:

«اگرانسان خاصيت كرفس را مي دانست در تمام باغهاوزمينها كرفس مي كاشت» 

                                                 ضرب المثل فرانسوي    

كرفس پر از ويتامين هاي  C,B,Aومواد معدني سديم، فسفر وكلسيم است.كرفس را مي توان به صورت خام مصرف كرد.

مبارزه با رماتيسم:

اگر كسي را ديديد كه رماتيسم دارد به او پيشنهاد كنيد آب كرفس ميل كند اگر كسي 21روز و هر روز يك ليوان اب كرفس بخورد رماتيسمش بهبود مي يابد.

كرفس و خوانندگان سرود

كرفس تاثير خوبي در باز كردن صدا دارد. اگر شما عضو گروه سرود مدرسه هستيد قبل از خواندن سرود 30گرم برگ كرفس تهيه كنيد.دو ليوان آب ودو ليوان شيررا با هم مخلوط كنيد وبرگها را در آن بريزيد تا مدتي بجوشد حالا مقداري از آن را بخوريد و براي اجرا تمرين كنيد

شلغم دشمن ميكروبها :

شلغم يكي ازمهمترين سبزيهاست اين سبزي پر از ويتامين ث است. مواد معدني مفيد مثل يد،فسفر،پتاسيم،كلسيم وگوگرد در ان فراوان است.شلغم خاصيت ميكروب كشي دارد به همين دليل اگر سرما خورديد بلافاصله از اين داروي طبيعي استفاده كنيد تا زودتر خوب شويد.

پياز سبزي ايراني :

پياز يكي از هديه هاي ايراني ها به مردم دنياست اين سبزي مفيد نخستين بار در ايران كاشته شد ودر طول تاريخ به كشورهاي ديگر رفت پياز وقتي به سرزمينهاي مصر،روم و يونان راه يافت به سرعت جزو غذاهاي مردم قرار گرفت در فهرستي كه بر ديوار اهرم مصر نقش بسته نام پيازهم به چشم مي خورد .پياز پر از ويتامين هاي ث وب است ومواد معدني زيادي مثل فسفر،سيليس،گوگرد،يدوقند نيز درپياز وجود دارد در اين سبزي موادي وجود دارد كه قند را پايين مي اورد بنابر اين داروي خوبي براي بيماران مبتلا به قند است.(طب ودرماندراسلام،تحقيق:علامه عسكري ص54)

داروي دندان درد :

اگر دندانتان درد گرفت ،مقداري پنبه ي تمييز را با آب پياز خيس كنيد وان را روي دنداني كه درد ميكند بگذاريد اين كار درد دندان شما را تارسيدن به نزد پزشك كم مي كند .

 درمان زگيل :

اگر در اطرافيان شما كسي هست كه هنوز نتوانسته از دست زگيل رها شود اين راه را به او پيشنهاد كنيد .

يك پياز بزرگ برداريد ودرون ان را خالي كنيد حالا مقداري نمك دران بريزيد و بگذاريد مدتي بماند تا آب بيندازد از ابي كه در گودي پياز جمع شده روزي دو بار روي محل زگيل بمالد بعد از مدتي زگيل خشك مي شود ومي افتد .

 

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
نقاشی کودک

 

آیا تا به حال به نقاشی یک کودک نگاه کرده و از باز تاب اندیشه و احساس این هنرمند خردسال شگفت زده شده اید؟ آیا تا به حال با خود اندیشید ه اید که کودکتان با کشیدن خانه ای بی پنجره و یا آدمکی که فاقد تنه است و به جای آن دو دست از دو طرف سرش بیرون آمده و یا درختی با برگهای سوزنی چه چیزی را می خواهد برای شما بازگو کند؟

نقاشیهای کودکان نوعی گیرایی آنی دارند، آنها ساده، جذاب و سرشار از زندگی و هویتند. کودکان با نقاشیهای خود حرف می زنند، حرفهایی که به دلایل گوناگون قادر به گفتن آنها نیستند. نقاشی نیز همانند خواب و رویا به آنها این اجازه را می دهد که خود را ازممنوعیت ها سازند و با ما در حالتی نا خودآگاه، درباره مسائل، کشفیات و دلهره هایشان صحبت کنند.

تخیلات هنری همانند خواب و رویا، در ژرفای ضمیر ناخودآگاه هر کس به جستجو می پردازد و ژرف ترین محتویات درونی فرد را متظاهر می سازد. کودک نیز به کمک نقاشی دلهره ها و کشمکش های درونی خویش را آشکار می سازد و بدین طریق اثر آنها را کاهش می دهد. در حقیقت وقتی مسائل و مشکلات عاطفی بر روی کاغذ منعکس می شوند به صورت تازه و جداگانه ای که کمتر دلهره آور است در می آیند.

کودک خیلی زود در می یابد که رسم و نقاشی وسیله ای بیانی است که با افکار او مطابقت می کند و او را در تخیلاتش، آزاد می گذارد و در عین حال لذت سرشاری برای او فراهم می آورد؛ علاوه بر آن نقاشی کردن به او اجازه می دهد که افکار درونی اش و درحقیقت خویشتن خودش را نشان دهد. به هر حال تعبیرو تجزیه و تحلیل نقاشی کودکان فقط مورد توجه بزرگسالان است.هنگامی که کودک به وسیله تصویر اظهار نظری می کند، بسیاری از جوانب شخصیت خویش را آشکار می سازد؛ ولی او اینکار را برای دلخوشی ما و یا فراهم کردن امکان شناخت و بررسی روانشناسی نمی کند؛ بلکه آنچه برای او مهم است بیرون ریختن تجربه های اندوخته شد ه ای است که نمایانگر وجود اوست...

اولین علائمی که کودک بر روی کاغذ رسم می کند، بیشتر بر اثر ضربه زدن مداد بر روی کاغذ به وجود می آید. اوخیلی زود متوجه می شود ک در اطراف او اشیاء و وسایلی وجود دارند که می توانند اثر مشخصی از خود بر روی سطوح باقی گذارند، بنابر این با لذت تمام، با هر وسیله ای که به دست آورد شروع به خط خطی کردن می کند. خطوط درهم و برهمی که کودک در سن ۱۶ تا ۱۸ ماهگی رسم می کند کم کم جای خود را به دو اثر گرافیکی مشخص تر می دهد که یکی خط نوشتن و دیگری خط نگاری است، که این رویه به مرور زمان و بر اثر پیشرفت و پختگی فکری کودک هر کدام جای خود را پیدا می کنند.

او در دو تا سه سالگی برای خطوط و دایره هایی که می کشد اسم می گذرد. در این دوران، دیگر خط نگاری کودک، فقط برای لذت بردن از حرکت یا فشار مداد بر روی کاغذ نیست، بلکه او مایل است احساسات درونی خود را که در ارتباط با تجربه های زندگی کوتاه مدتش به دست آورده بیان کند. و سرانجام درچهار سالگی خط نگاره های او جمع و جور می شوند و حتی برای بزرگسالان نیز معنی پیدا می کنند. دراین سن شمایی از آدمک و گاهی هم بعضی از حروف الفبا نمایان می شود. بدین گونه است که سرانجام کودک مرحله خط خطی کردن را به طور کامل پشت سر می گذارد و وارد مرحله تمثیلی می شود. این مرحله درست همان مرحله ای است که کودک به تقلید از بزرگترها، چند سطری را به عنوان داستان نقاشی، زیر نقاشیهای خود ترسیم می کند. این نوشته ها اغلب از چپ به راست و گاهی از راست به چپ نقاشی می شود.

کودکان سعی می کنند در نوشته های خود فاصله را نیز مراعات کنند و جالب است که بعد از نوشتن از بزرگترها می خواهند که نوشته های آنان را بخوانند. در چنین شرایطی، والدین می توانند با دقت درمحتوی نقاشی سرنخی به دست آورند و ازاین طریق داستانی بسازند و برای کودک تعریف کنند. کودکان، معمولا با دقت به این داستانها گوش فرامی دهند و اگرهم گاه مطلبی خلاف میل آنها خوانده شود اعتراض نمی کنند؛ زیرا خودشان می دانند که نوشته هایشان قابل خواندن نیست.

برای آنها همین قدر که کسی نوشته هایشان را می خواند و در احساساتشان شریک می شود کافیست.

در فاصله سه تا چهار سالگی کودک سعی می کند تصویرشخص یا اشخاصی را بکشد. این تصویر شامل عناصر مشخص و معینی از قبیل یک دایره به جای سرو در اطراف آن چند خط به عنوان بازوها و پاهاست.

علت ساده بودن نقاشی در این سن از عدم شناخت تکنیک ناشی نمیشود، بلکه این درست همان تصویری است که کودک از بدنش در ذهن دارد. این تصویر دارای یک سراست که برای کودک مهم جلوه می کند؛ زیرا سرموضع حس های بینایی و شنوایی است واز این رو برقراری ارتباط با دنیای خارج را میسر می سازند و دیگر اینکه دارای بازوهایی است که امکان گرفتن و لمس کردن اشیاء را در بردارد و دارای پاهایی است که امکان جابجا شدن را فراهم می کند.

وقتی کودک، آدمکی را ترسیم می کند، قبل از هر چیز شکل خود یا درکی را که از بدن و تمایلاتش دارد بیان می کند. در واقع بین برخی از خطوط آدمک نقاشی شده، و خصوصیات جسمی و روانی کودکی که آنرا ترسیم کرده، ارتباط مشخصی وجود دارد.

اگر آدمک درمجموع هماهنگ باشد، احتمال بسیاری وجود دارد که کودک کاملاً سازگار باشد؛ اما هنگامی که آدمک در اندازه ای خیلی کوچک یا گوشه کاغذ ترسیم شود، نشانگر این است که کودک خود را کم ارزش می پندارد و قادر به برقراری ارتباط مناسب با دیگران نیست. و یا اگر آدمک بزرگ ترسیم شود، می توانیم حدس بزنیم که با کودکی زود رنج و حساس روبرو هستیم که همیشه فکر می کند به او ظلم شده است. کودکان ضعیف ودرون گرا، اغلب برای آدمک پا نمی گذارند، یا او را به حالت نشسته نقاشی می کنند و بالاخره کودکان پرخاشگر، که آدمک خود را با خطوطی خشک وزاویه دار نشان می دهند.

● خانواده

اعضای یک خانواده هماهنگ، درنقاشیهای کودکان، همیشه با هم و دست در دست هم نشان داده می شوند. اگر این اشخاص دستهای یکدیگر را بگیرند، همدیگر را ببوسند و یا با هم بازی کنند درجه صمیمیت آنها بیشتر است. کودک، در نقاشی خانواده، تصویر خود را نزدیک شخصی نقاشی می کند که حس کند در کنارش راحت تر است و یا اورا بیشتر از همه دوست دارد؛ ولی اگر کودکی فکر کند که مثلاً خواهرش بیش از او مورد توجه پدر و مادراست، در نقاشی خود خواهرش را بین پدرو مادر و خود را دورتراز آنها در حاشیه کاغذ قرار می دهد. دربعضی از نقاشیها تعدادی از افراد خانواده در داخل خانه و تعدادی دیگر درخارج ازخانه نمایش داده می شوند. اینگونه نقاشیها یا منعکس کننده غیبت واقعی شخص یا اشخاصی است که در خارج از خانه ترسیم شده اند و یا کمبود جذابیت عاطفی کودک را نسبت به آنها می نمایاند.

در بیشتر نقاشیهایی که کودکان ترسیم می کنند، همیشه یک شخصیت اصلی وجود دارد که کودک بیشترین بار احساسی خود را چه به صورت عشق و ستایش و چه به صورت ترس و دلهره بر روی او مستقر می کند. این شخصیت اصلی غالباً قبل از دیگران ترسیم می شود؛ زیرا او اولین شخصی است که کودک به او فکر می کند. این شخصیت اصلی، همیشه درانداره ای بزرگتر از دیگر اشخاص و با جزئیاتی بیشتر و کامل تر ترسیم می شود.

هنگامی که در نقاشی خانواده، یکی از اعضای خانواده وجود ندارد، می توان نتیجه گرفت که کودک آگاهانه یا ناخود آگاه آرزوی نبودن آن شخص را دارد. این پدیده بیشتر در نقاشیهای کودکانی دیده می شود که با گذشت چند سال هنوز تولد خواهر یا برادر کوچکتر از خود را نپذیرفته اند. بنابر این با حذف این کودک مزاحم از نقاشی خود، خود را در دوران طلایی که قبل از تولد نوزاد در آن زیسته اند، به تصویر می کشند.

 شخصیت کودک روی خطوط نقاشی


کودک با تمامی وجود و شخصیت مغزی و عاطفی خود نقاشی میکشد. این شخصیت، در خطها، در طرز استفاده از فضا، در فقدان بعضی از قسمتهای نقاشی، در انتخاب رنگها، و در خود موضوع، اگر به او تحمیل نشده باشد، نمایان میشود. هنرمند و کودک وقتی نقاشی میکنند، چیزها را چنان که در حقیقت بیرونی وجود دارد، نشان نمیدهند، بلکه به گونهای که آنها را در ذهن میبینند و به نظرشان میرسد ،بیان میکنند و بدین ترتیب چشمانداز دنیای درون خود را نمایان میسازند. گاه این دخالت درونی و ذهنی چنان قوی است که مثلاً هنرمندانی که صورت مدلی را نقاشی میکنند، ناخودآگاه خطوط صورت خود را در آن به کار میبرند.

کودک نیز چشماندازی از خود را در نقاشیهایش نشان میدهد و همین خصوصیات است که نقاشیهای کودکان را این چنین زنده و جالب میکند.

اگر زبان نقاشیهای کودکانه را بدانیم متوجه میشویم که در ورای شکل و ساختمان نقاشیها، چیزهایی از شخصیت کودک نهفته است. با وجود این بعضی از موضوعها برای تجزیه و تحلیل، سادهتر از دیگران است، زیرا آنها مدتهای درازی مورد بررسی، مطالعه و تجزیه و تحلیل و دستهبندی روانشناسان قرار گرفته بودهاند. باید اضافه کرد موضوعهایی که معمولاً بیشتر مورد مطالعه قرار گرفتهاند همانهایی هستند که بر اثر انعکاسهای عظیم عاطفی، برای کودک جذابیت فراوانی دارند و بنابراین بهتر از هر چیز خطوط شخصیت او را نمایان میسازند و بسیار زیاد مورد توجه کودک قرار میگیرد. کودک این موضوعها را چه اختیاری چه بر اثر تشویق بزرگسالان با کمال میل مورد استفاده قرار میدهد. درک و فهم نقاشیهای کودکان و چیزی که او میخواهد بیان کند، برای والدین و مربیان بسیار لازم است، آنهم نه فقط به عنوان کنجکاوی خشک و خالی، بلکه بدین علت که شناخت آن باعث بهتر شدن روابط بین بزرگسالان و کودکان میشود و به پیشرفت و تکامل کودک کمک شایانی میکند.

بزرگسالان میتوانند با برقرار کردن روابطی دوستانه و معنوی با کودک، از او بخواهند برایشان درخت، حیوان، خانه، یک شخص، یک خانواده، خودش و یا هرچه را که مورد علاقهاش هست و یا ازآن میترسد یا یک رؤیا را ترسیم کند، البته بیآنکه چیزی را به او تحمیل کنند.

قبل از آغاز تجزیه و تحلیل بعضی از موضوعها که بیشتر مورد استفادة کودکان قرار میگیرد، یادآور میشویم که برای آنکه تعبیر نقاشیهای یک کودک دارای کیفیت بهتری باشد، باید از تعداد هرچه بیشتری از نقاشیها و اطلاعات دقیقی از زندگی خود آن کودک کمک گرفت.

۱) شکل آدم

کودک وقتی که شکل آدمی را میکشد، قبل از هر چیز شکل خود و یا درکی را که از بدن و تمایلاتش دارد، بیان میکند. در واقع بین بعضی خطوط آدمک نقاشی شده و خصوصیات روانی و جسمی کودکی که آن را کشیده، ارتباطهای مشخصی وجود دارد. اگر آدمک در مجموع هماهنگ باشد، احتمال بسیاری وجود دارد که کودک کاملاً سازگار باشد. اگر برعکس آدمک مثلاً در اندازهای خیلی کوچک و یا در گوشهای از کاغذ کشیده شده باشد به معنای این است که کودک خود را کم ارزش و از دیگران پایینتر میداند.ار این کم بها دادن به خود، در چندین نقاشی کودک ادامه پیدا کرده باشد، نشانگر خجالتی بودن اوست که ممکن است تا حد تمایل به ناپدیدشدن نیز پیش برود. در نقاشی فقدان دست و بازو نیز علامت کم بها دادن به خود و عدم امنیت است.

زیرا دست و بازو که در نقاشی کشیده نشدهاند، همان وسایلی هستند که امکان عمل در محیط پیرامون کودک را فراهم میآورند.

کودکانی که خود را بالاتر از بقیه میدانند، آمکهایی با ندازه بزرگ رسم میکنند. این نوع نقاشی مخصوص کودکانی است که اختلال دماغی دارند و یا بطور معمول کودکانی هستند زودرنج و حساس که همیشه فکر میکنند مورد ظلم و ستم قرار گرفتهاند.

وجود این نوع آدمکهای بزرگ در نقاشی کودکان آنها را در قضاوتهایشان آشتیناپذیر و سختجلوه میدهد. بنابراین شکل ساده یک آدمک خواه تنها و یا در میان مجموعهای از چیزهای دیگر بیان کننده مشخصات جالبی از شخصیت کودک است. در این گونه نقاشیها، کودک خود را با آدمکی که نقاشی کرده، شبیه میداند و به همین دلیل «ماشوور»، نقاشی آدمک را به عنوان آزمایش برونافکنی مورد استفاده قرار داده است. روش ماشوور به این ترتیب است که از کودک میخواهد پشت سر هم دو شخص را که دومی از نظر جنسیت مخالف اولی باشد، ترسیم کند.

این دانشمند عقیده دارد که شخص اولی خود کودک و شخص دوم دیگران را نشان میدهد.

بررسی و مطالعه «ماشوور» به طور کلی در مورد نمادهای اندامها و از نظر فرعی، بر جزئیات لباس و پوشاک انجام میگیرد. او به بررسی شکل و ساخت در نقاشی (اندازه، خط، ترکیبات) که کمتر در معرض تغییرات است و شالودة سبک نقاشی را در برمیگیرد، اهمیت وافری میدهد.

در زیر به طور خلاصه نمادهای اصلی اندامها را نام میبریم:

▪ سر: معرف مرکز شخصیت و قدرت فکری و هوشی و عامل اصلی کنترل فشارهای درونی است. کودکان همیشه سرهای بزرگ ترسیم میکنند ولی اگر سر زیاد بزرگ باشد، نشانگر آن است که «من» کودک بیش از حد طبیعی است.

▪ صورت: چون بسیار اهمیت دارد اغلب تنها کشیده میشود. کودکان پرخاشگر جزئیات آن را به حد اغراقآمیزی بزرگ ترسیم میکنند، در حالیکه کودکان خجالتی، جزئیات را از نظر میاندازند و فقط دایره صورت را ترسیم میکنند و به ندرت صورت را از نیمرخ میکشند.

اگر زبان نقاشی های کودکانه را بدانیم متوجه می شویم که در ورای شکل و ساختمان نقاشی ها، چیزهایی از شخصیت کودک نهفته است و سپس به تجزیه و تحلیل اشکال نقاشی ها پرداختیم. ادامه بحث را امروز دنبال می کنیم.

▪ دهان و دندانها: ممکن است معنی نیاز به مواد خوراکی را نمایان سازد و هم به معنی پرخاشگری باشد. لبها که بسته باشند، نشان دهنده تنش و فشار است و چانه، نماد قدرت مردانگی است.

▪ چشمها: دنیای درون نقاش و اجتماعی بودن او را نشان میدهند. کودکان خردسال چشمها را با حالتهای درنده و وحشی میکشند.

▪ دستها و بازوها: که در دوران اولیه زندگی کودک برای شناخت محیط اطراف زیاد به کار میرود، در مرحله بعدی به عنوان پیشرفت «من» و سازگاری اجتماعی به کار میآید. کودکان ضعیف و درونگرا اغلب برای آدمک پا نمیگذارند و یا او را به حالت نشسته نقاشی میکنند.

▪ بالا تنه: اگر باریک و لاغر کشیده شود مشخص کننده این است که کودک از اندام خود ناراضی است و یا از چاق شدن و بزرگ شدن میترسد، در مواردی دیگر، بالاتنه لاغر ممکن است نشان دهنده ضعف جسمانی واقعی باشد.

▪ سایه زدن: در بعضی قسمتهای بدن همیشه نشانه آن است که مسائل و مشکلاتی در قسمتهای سایه زده وجود دارد.

اگر کودک از نقص جسمی رنج ببرد، عضوی که دارای نقیصه است همیشه به طور واضح مشخص میشود. مثلاً کودک ناشنوا، همیشه گوش را به طور واضح و درست و با دقت ترسیم میکند.

با ظاهر شدن سن بلوغ نقاشی پیکر آدمکها کمکم فرق میکند و نقاشیهای نوجوانان در اندازههای جدید (کوچکتر شدن نسبی سر و رشد شانه ها) و نیز با سلیقهتر شدن جزئیات لباس پیکر آدمکها نمایان میشود.

برای بررسی و قضاوت درباره نقاشیهای آدمکها ـ مانند هر موضوع دیگر ـ همیشه باید وابستگی فرهنگی کودک را مشخص کرد. زیرا ممکن است امری که در یک محیط فرهنگی، کاملاً عادی است و در محیطی دیگر نشانهای از یک مشکل باشد.

نشان دادن حرکت در نقاشی معرف هوش کودک است، ولی نقاشیهایی که در آن پیکر انسان نمایانده میشود، دارای معنی عاطفی نیز هست و امنیت و سازگاری اجتماعی کودکان را نشان میدهد. پیکرهای صاف و خشک معمولاً توسط کوچکترها یا بچه های خجالتی و پرخاشگر که برای ارتباط با دیگران با مشکل روبرو میشوند، کشیده میشود. بچه های محزون، وضعیت آدمکها را کاملاً دقیق میکشند و تناسب اندامهای مختلف را کاملاً رعایت میکنند. کودکانی که دارای تخیلات پرحاصلی هستند و توجه زیادی به بدن خود دارند، اندامهای مختلف آدمک را به حالتی زنده و شاد ترسیم میکنند.

در نقاشیهایی که فرد مورد نظر در حال انجام کاری است، اغلب قسمتی از بدن که آن کار را انجام میدهد، بیشتر مورد توجه کودک واقع میشود و دیگر قسمتها کم اهمیت نشان داده میشود. یک نوع نقاشی از پیکر آدم، کشیدن تصویر خود است و این نوع با نقاشیهایی که از دیگران کشیده میشود، همسان است، ولی فرقش این است که در نوع اول کودک کاملاً به این موضوع آگاه است که در حال کشیدن تصویر خویش است. این آگاهی ممکن است نیروی مکانیسم دفاع از خود را تقویت کند و نقاش تصویری از خود ارائه دهد که کمال مطلوب او باشد و نه تصویر حقیقی او.

۲) نقاشی گروهی از بچه های هم سن و سال

یکی از انواع نقاشیهای آدمک جهت بررسی شخصیت و سازگاری کودک تصویری است که کودک از خود و کودکان هم سن و سال خود باهم میکشد. بیشتر اوقات، گروه بچه ها در حال بازی کردن نشان داده میشوند. زمانی که کودک این نوع نقاشی را میکشد خواهی نخواهی موقعیت واقعی خود و نیز ارتباط خود با دیگران را در گروه مشخص میکند. اگر کودک در میان گروه و یا در کنار دایره کشیده شده باشد، معانی مختلفی پیدا میکند. ناسازگارها اغلب در محدودة خارجی گروه و یا به طور تنها کشیده میشوند. برای تشویق کودکان به این نوع نقاشی میتوان به آنها گفت به همبازیهایی که دوست داری با آنها بازی کنی فکر کن و شکل همه را در حال بازی کردن بکش.

۳) نقاشی خواب و رؤیا

کودکی که شخصی را در حال انجام کاری و یا در محیط خاصی رسم میکند، در واقع به نوعی تمایلات خود را ارضاء میکند و یا موقعیتهایی را که باعث هراس او شده، به صورت نقاشی بیرون میریزد. کودک خودش نمیداند که تمایلات و ترسهایش را بدین وسیله بیرون میریزد، ولی او درست مانند مواقعی که بازی میکند، با تصور موقعیتهای تعارضی خود، در واقع مشکل خود را از فشار درونی و عاطفی آزاد میکند. کودک در نقاشیهایش به طور دلخواه و اختیاری با روشی خاص و شگفتانگیز چیزهایی را در نقاشیهای خود نشان میدهد که دوست دارد یا مورد علاقه اوست و یا از آن میترسد، ولی غالباً وقتی دلهرة او زیاد باشد یا هنگامی که احساس گناه کند از شخصیتهای حکایتها و قصههایی که میشناسد استفاده میکند ـ مثلاً کشیدن شکل پادشاه به عنوان «پدر مطلوب»، ملکه، «مادر مطلوب»، جادوگر «مادربد»، شاهزاده «خودش» و شخصیتهای دیگری مثل فضانورد و کارآگاه و دزد و ... بهترین وسیله برای شناخت نمادها برای کودک این است که از او بخواهیم خواب و رؤیایی را به صورت نقاشی بکشد و سپس آنرا توضیح دهد. این کار را کودک به راحتی انجام میدهد، زیرا مسأله مربوط به خواب و رؤیاست و کودک خود را مسئول نمیداند. نقاشی خواب و رؤیا ممکن است ترسها و تمایلات کودک را ظاهر سازد. مثلاً تمایل به قدرت که سرچشمه آن در احساسات خود کوچک بینی کودک نسبت به بزرگترهاست، با خواب و رؤیا به راحتی بیان میشود. 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حكايت ديدار
 

تشرف علي بن مهزيار اهوازي

جناب علي بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين که شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (ع) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هيچ کدام از سفرها موفق نشدم. تا آن که شبي در رختخواب خودخوابيده بودم، ناگاه صدايي شنيدم که کسي مي گفت: اي پسر مهزيار، امسال به حج برو که امام خود را خواهي ديد. شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپري کردم. صبحگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا کردم، و به اتفاق ايشان مهياي سفر شدم و پس ازچندي به قصد حج براه افتاديم. در مسير خود وارد کوفه شديم. جستجوي زيادي براي يافتن گمشده ام نمودم، اما خبري نشد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسانديم.
چند روزي در مدينه بوديم. باز من از حال صاحب الزمان (ع) جويا شدم، ولي مانند گذشته، خبري نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد. مغموم و محزون شدم و ترسيدم که آرزوي ديدار آن حضرت به دلم بماند.
با همين حال به سوي مکه خارج شده و جستجوي بسياري کردم، اماآن جا هم اثري به دست نيامد. حج و عمره ام را ظرف يک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پي ديدن مولايم بودم. روزي متفکرانه در مسجد نشسته بودم.
ناگاه در کعبه گشوده شد. مردي لاغر که با دوبرد (لباسي است) محرم بود، خارج گرديد و نشست. دل من با ديدن او آرام شد. به نزدش رفتم.
ايشان براي احترام من، برخاست.
مرتبه ديگر او را در طواف ديدم.
گفت: اهل کجايي؟ گفتم: اهل عراق.
گفت: کدام عراق. [1] . 
گفتم: اهواز.
گفت: ابن خصيب را مي شناسي؟ گفتم: آري.
گفت: خدا او را رحمت کند، چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت مي گذرانيد وعطايش زياد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت: ابن مهزيار را مي شناسي؟ گفتم:آري، ابن مهزيار منم.
گفت: حياک اللّه بالسلام يا اباالحسن (خداي تعالي تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن، کجاست آن امانتي که ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکري (ع)) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جيب خود برده، انگشتري که بر آن دو نام مقدس محمد و علي (ع) نقش شده بود، بيرون آوردم.همين که آن را خواند، آن قدر گريه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت کند ياابامحمد، زيرا که بهترين امت بودي. پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوي تو خواهيم آمد.
بعد از آن به من گفت: چه را مي خواهي و در طلب چه کسي هستي، يا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.
گفت: او محجوب از شما نيست، لکن اعمال بد شما او را پوشانيده است.
برخيز به منزل خود برو و آماده باش.
وقتي که ستاره جوزا غروب و ستاره هاي آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان رکن و مقام ايستاده ام. ابن مهزيار مي گويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين کردم که خداي تعالي به من تفضل فرموده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معين رسيد. از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مي زند: يا اباالحسن بيا. به طرف او رفتم.
سلام کرد و گفت: اي برادر، روانه شو.
و خودش براه افتاد. در مسير، گاهي بيابان راطي مي کرد و گاه از کوه بالا مي رفت. بالاخره به کوه طائف رسيديم. در آن جا گفت: يااباالحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم. پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخوانديم.
باز گفت: روانه شو اي برادر. دوباره سوار شديم و راههاي پست و بلندي را طي نموديم، تا آن که به گردنه اي رسيديم. از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بياباني پهناورديده مي شد. چشم گشودم و خيمه اي از مو ديدم که غرق نور است و نور آن تلالويي داشت. آن مرد به من گفت: نگاه کن. چه مي بيني؟ گفتم: خيمه اي از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است. گفت: منتهاي تمام آرزوها در آن خيمه است. چشم تو روشن باد. وقتي از گردنه خارج شديم، گفت: پياده شو که اين جا هر چموشي رام مي شود. ازمرکب پياده شديم.
گفت: مهار حيوان را رها کن.
گفتم: آن را به چه کسي بسپارم؟ گفت: اين جا حرمي است که داخل آن نمي شود، جز ولي خدا.
مهار حيوان را رها کرديم و روانه شديم، تا نزديک خيمه نوراني رسيديم.
گفت:توقف کن، تا اجازه بگيرم.
داخل شد و بعد از زماني کوتاه بيرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.وارد خيمه شدم.
ديدم ارباب عالم هستي، محبوب عالميان، مولاي عزيزم،حضرت بقية اللّه الاعظم، امام زمان مهربانم روي نمدي نشسته اند [2] نطع سرخي برروي نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشي از پوست تکيه کرده بودند. سلام کردم.
بهتر از سلام من، جواب دادند. در آن جا چهره اي مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده،پيشاني گشاده با ابروهاي باريک کشيده و به يکديگر رسيده. چشمهايش سياه وگشاده، بيني کشيده، گونه هاي هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال. بر گونه راستش خالي بود مانند قطره اي از مشک که بر صفحه اي از نقره افتاده باشد. موي عنبربوي سياهي داشت، که تا نزديک نرمه گوش آويخته و از پيشاني نوراني اش نوري ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدي بسيار بلند و نه کوتاه، اما کمي متمايل به بلندي، داشت. آن حضرت روحي فداه را با نهايت سکينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت کردم،ايشان احوال يکايک شيعيان را از من پرسيدند. عرض کردم: آنها در دولت بني عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواري زندگي مي کنند.
فرمود: ان شاءاللّه روزي خواهد آمد که شما مالک بني عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گردند.
بعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهايي که مخفي ترو دورتر از چشم مردم است، سکونت نکنم، به خاطر اين که از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زماني که خداي تعالي اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دسته هاي مختلف مخلوقاتش هميشه حجتي قرار داده است تا مردم از او پيروي کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو کسي هستي که خداي تعالي او را براي اظهار حق و محو باطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده کرده است.
پس در مکانهاي پنهان زمين، زندگي کن و از شهرهاي ظالمين فاصله بگير و از اين پنهان بودن وحشتي نداشته باش، زيراکه دلهاي اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغاني که به سوي آشيانه پرواز مي کنند واين دسته کساني هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند، ولي در نزدخداي تعالي گرامي و عزيز هستند.اينان اهل قناعت و متمسک به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و تابع ايشان دراحکام دين و شريعت مي باشند. با دشمنان طبق دليل و مدرک بحث مي کنند و حجتهاو خاصان درگاه خدايند، يعني در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداي تعالي، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل مي کنند.
فرزندم، بر تمامي مصايب و مشکلات صبر کن، تا آن که خداي تعالي وسايل دولت تو را مهيا کند و پرچمهاي زرد و سفيد را بين حطيم [3] . و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخلاص و تقوي نزد حجرالاسود به سوي تو آيند و بيعت نمايند. ايشان کساني هستند که پاک طينتند و به همين جهت قلبهاي مستعدي براي قبول دين دارند و براي رفع فتنه هاي گمراهان بازوي قوي دارند.
آن زمان است که باغهاي ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود. خداوند به وسيله تو ظلم وطغيان را از روي زمين بر مي اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظاهر مي نمايد. احکام دين در جاي خود پياده مي شوند و باران فتح و ظفر زمينهاي ملت را سبز وخرم مي سازد. بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدي بايد پنهان کني و به غير اهل صدق و وفا وامانت اظهار نداري. ابن مهزيار مي گويد: چند روزي در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم تا به سوي اهل و خانواده خود برگردم. در وقت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمي که با خود داشتم، به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار کردم که ايشان قبول نمايند.
مولاي مهربان تبسم نموده و فرمودند: اين مبلغ را که مربوط به ما است در مسيربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوري در پيش داري. بعد هم آن حضرت براي من دعاي بسياري فرمودند.
پس از آن خداحافظي کردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم. [4] .

پاورقي

[1] عراق در اصطلاح گذشتگان به دو جا گفته مي شده: اول، عراق عرب، يعني همين کشوري که معروف است. دوم،عراق عجم که به بخشهائي از مرکز ايران، يعني محدوده اي شامل کرمانشاهان، همدان، ملاير، اراک، گلپايگان واصفهان گفته مي شده است.
[2] چرمي که به عنوان زيرانداز استفاده مي شده است.
[3] حطيم: محلي در مسجدالحرام کنار خانه کعبه است.
[4] ج 2، ص 119، س 33

 

حاج‌آقا سيّد رضا هرندي

خطيب فقيد، جناب حاج‌آقا سيّد رضا هرندي از خطباي اصفهان بودند، و خلوص، صداقت، ساده زيستي و لحن شيرين ايشان در موعظه و تمثيل هنگام سخنراني، در خاطر كساني است كه سال‌ها پاي منبرشان حضور داشته‌اند. ايشان در دوازده بهمن 1360 رحلت كردند. در اوائل پيروزي انقلاب اسلامي، يك شب در روضه‌اي كه به مناسبت دهه فاطميّه(س) در منزل مرحوم والد ما برپا بود، بر فراز منبر جريان تشرف خويش را بيان كردند.
ايشان فرمودند: من در ايام جواني كه هنوز ازدواج نكرده بودم، در يكي از حجره‌هاي «مدرسة علميّه جدّه كوچك» به سر مي‌بردم. زماني از من دعوت شد كه در محله‌اي ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسايگي منزلي كه قرار است منبر برويد، چند خانواده بهائي ـ خذلهم الله ـ سكونت دارند كه بايد مواظب آنها باشيد و سخني كه موجب رنجش آنها بشود نزنيد. خلاصه، ضمن قبول اين دعوت، به فكرم افتاد كه اين ده شب را عليه بهائيت صحبت كنم. لذا در آن ده شب، دربارة پوچ بودن عقايد بهائيان داد سخن دادم و از اساس بطلان اين فرقة ضالّه را آشكار و برملا ساختم.
بعد از پايان يافتن ده شب، يك مجلس مهماني تشكيل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شديم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد كردم كه خيلي از سخنراني من تشكر و قدرداني كردند. يكي دست و صورت من را مي‌بوسيد و ديگري به عباي من تبرّك مي‌جست و احترام فراواني به من گذاشتند كه آقا شما چشم ما را روشن كرديد. بعد پرسيدند كه كجا قصد داريد برويد؟ گفتم كه، مي‌خواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند كه، خواهش مي‌كنيم امشب را به منزل ما تشريف بياوريد و مهمان ما باشيد. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامي كه از آنها ديده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذيرفتم و راهي منزل آنها شدم. مقداري راه آمديم تا به در بزرگ و محكمي رسيديم. در را باز كردند، و وارد شديم. بعد، درب خانه را از داخل، از پايين، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق كه شديم درب اتاق را هم از داخل بستند. ناگهان با چند نفر مواجه شدم كه با حالتي خشمگين دور اتاق نشسته‌اند و هيچ توجهي به ورود من نشان ندادند و حتي سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پيش خودم فكر كردم شايد بينشان نزاعي وجود دارد. ولي وقتي نشستم يكي از آنها با حالت توهين‌آميز و با صداي بلند به من خطاب كرد كه، «سيّد اين مزخرفات چيست كه بالاي منبر مي‌گويي؟ وشروع به تهديد كرد. من كه انتظار چنين سخناني را نداشتم، به يكي از آنها كه مرا به آنجا برده بود، رو كردم و گفتم: چرا اين آقا اين گونه حرف مي‌زند؟ ديدم آنها هم سخنان او را تأييد كردند، و شروع كردند به ناسزا گفتن و توهين كردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهيم كشت. من كه تازه متوجه شده بودم كه با پاي خودم به قتلگاهم آمده‌ام، شروع كردم به نصيحت كردن آنها، تا بلكه بتوانم آنها را از فكر كشتن منصرف كنم. در ابتدا بين آنها بگو مگو بود و نمي‌خواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولي وقتي به آنها گفتم كه من در دست شما اسير هستم و شب هم خيلي طولاني است، اجازه بدهيد سخني با شما بگويم به ما مهلت دادند كه صحبت كنيم. گفتم: من پدر و مادر پيري از قرية هرند (در اطراف اصفهان) دارم كه مرا به زحمت به شهر فرستاده‌اند كه درس بخوانم و به مقامي برسم و خدمتي بكنم. اكنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند براي آنها خيلي سخت است و چه بسا سكته كنند، يا بميرند، شما بياييد به خاطر آنها دست از كشتن من برداريد. ديدم در جواب با تندي و اهانت مي‌گفتند، زود كار را تمام كنيد و اصلاً اعتنايي به سخن من ‌نكردند.
دوباره گفتم: شب طولاني است و عجله‌اي ندارد، ولي حرف ديگري هم دارم. گفتند: بگو ولي حرف آخرينت باشد. گفتم شما با اين كار خودتان يك امامزادة واجب‌التعظيمي را پديد مي‌آوريد كه مردم بر مرقد من ضريحي درست خواهند نمود، و سال‌هاي سال به زيارت من خواهند آمد، و براي من طلب رحمت و اداي احترام و براي قاتلين من نفرين و لعن خواهند كرد. پس بياييد و به خاطر خودتان كه بدنام نشويد، از اين كار منصرف شويد. باز ديدم سر و صدا بلند شد كه او را زود بكشيد، خلاصش كنيد، اينها چه حرف‌هايي است كه مي‌زند؟
من كه ديگر از موعظه كردن نااميد شدم، دست از حيات خودم كشيدم و آمادة مرگ شدم، پس گفتم: اكنون كه شما تصميم به كشتن من داريد، اجازه دهيد كه دم مرگ دو ركعت نماز بخوانم و بعد هر چه مي‌خواهيد بكنيد. باز سر و صدا بلند شد، بعضي مخالف بودند و بعضي موافق و بالاخره راضي شدند كه به اندازة دو ركعت نماز به من مهلت بدهند. وقتي فهميدند كه مي‌خواهم وضو بسازم، بعضي گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته‌ تا بيرون اتاق برود و فرياد بزند. گفتم، شما همراه من بياييد، اگر فريادي زدم همان‌جا كارم را تمام كنيد من اصلاً در اين فكر نيستم. بالاخره با اصرار، پيشنهاد من را قبول كردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بيرون آمدند كه مبادا فرياد بزنم و به همسايه‌ها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ايستادم. از آنجا كه احساس مي‌كردم آخرين نمازي است كه اقامه مي‌كنم، با حال توجه و حضور قلب زياد نماز را خواندم. در سجدة آخر نماز بود كه قصد كردم هفت مرتبه بگويم: «المستغاث بك يا صاحب‌الزمان». و در ذهنم اين گونه خطور كرد كه يا بقيةالله(ع)، من براي دفاع از دين شما و آبا و اجدادتان اينجا گرفتار شده‌ام. هرگز براي تبليغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائيت را بر روي منبر نگفتم. اكنون اگر مصلحت مي‌دانيد به هر طريقي كه مي‌دانيد مرا از دست اينها نجات دهيد، زيرا شما هم مي‌دانيد كه من اينجا گرفتار شده‌ام و هم مي‌توانيد مرا نجات دهيد.
هنوز در سجدة آخر نماز بودم كه شنيدم درب اتاق باز شد؛ با اينكه از داخل بسته شده بود. سپس آقايي وارد شدند و كنار من ايستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم. آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره كردند كه بلند شو تا برويم. دست مرا گرفتند و به قصد بيرون آمدن از خانه، راه افتاديم.
اين بيست نفري كه لحظه‌اي پيش دست به چاقو بودند تا مرا بكشند، گويي همه مجسمه‌اي بر ديوار شده بودند كه چشم‌هاي آنها مي‌ديد و گوش‌هايشان مي‌شنيد ولي آن چنان تصرّفي در آنها شده بود كه از جاي خود نمي‌توانستند تكان بخورند، يا كلمه‌اي حرف بزنند.
همراه آقا از اتاق بيرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالي كه قبلاً چندين قفل بر آن زده بودند. از خانه بيرون آمديم، نيمه شب بود. در فكر من هم تصرفي شده بود كه توجهي به اينكه اين آقا كه هستند و من به چه كسي در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلكه در فكر اين بودم كه حالا وقتي به درب مدرسه مي‌رسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم. اما وقتي رسيديم، ديدم درب باز است و ما داخل مدرسه شديم. من به آن آقاي بزرگوار تعارف كردم و گفتم: بفرماييد داخل حجره، در خدمتتان باشيم. ايشان در جواب، جمله‌اي به اين مضمون فرمودند كه «بايد بروم و افرادي نظير شما هستند كه بايد به فريادشان برسم». من از ايشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالي كه براي روشن كردن چراغ به دنبال كبريت مي‌گشتم، ناگهان به خود آمدم كه، من كجا بودم؟ بهائي‌ها چه قصدي داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهايي يافتم؟ و اكنون چگونه آمده‌ام و كجا هستم؟ به دنبال اين فكرها، در پي آن بزرگوار بيرون دويدم ولي هر چه تفحّص كردم اثري از آقا نيافتم. فردا صبح شنيدم خادم مدرسه با طلبه‌ها، بر سر اينكه چرا درب مدرسه را باز گذاشته‌اند و چرا ديروقت به مدرسه آمده‌اند، نزاع داشتند. فهميدم كه درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به بركت آقا، هنگام ورودمان باز شده است. طلاب اظهار بي‌اطلاعي مي‌كردند، تا اينكه سراغ ما آمدند كه چه كسي براي شما درب را باز كرد؟ من گفتم: ما كه آمديم درب مدرسه باز بود و جريان را كتمان كردم.
صبح همان شب، همان بيست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجره‌ام وارد شدند و همگي اظهار داشتند كه شما را قسم مي‌دهيم، به جان همان كسي كه ديشب شما را از مرگ و ما را از گمراهي و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نكن و همگي شهادتين گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان اين راز را در دل داشتم و آن را به احدي نمي‌گفتم تا مدّتي بعد از آن، اشخاصي از تهران نزد من آمدند و گفتند: جريان آن شب را بازگو كنيد. معلوم شد كه آن بيست نفر جريان را به رفقايشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها مي‌كني اي خاك درت تاج سرم
كاش راهي به سر كوي تو مي‌داشتي
تا به سر سوي تو مي‌آمدم از هر گذرم
نتوان قطع بيابان فراق تو نمود
مگر آگه كني از رسم و ره اين سفرم
راه منزلگه خويشم بنما تا پس از اين
پيش گيرم ره آن كوي و به سر مي‌سپرم
همّتم بدرقة راه كن اي طاير قدس
كه دراز است ره مقصد و من نو سفرم
خرّم آن روز كزين مرحله بر بندم رخت
وز سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
اي نسيم سحري بندگي ما برسان
گو فراموش مكن وقت دعاي سحرم

شايد اي فيض اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم
(فيض كاشاني)

 

تشرف محمد بن عيسي بحريني

جمعي از موثقين نقل کردند: مدتي بحرين تحت نفوذ خارجيان بود. آنها مردي از مسلمانان را حاکم بحرين کردندتا شايد به علت حکومت کردن شخصي مسلمان، آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد. آن حاکم از ناصبيان (کساني که با اهل بيت پيامبر اکرم (ع) دشمني مي ورزند) بود اووزيري داشت که در عداوت و دشمني از خودش شديدتر بود و پيوسته نسبت به اهل بحرين، به خاطر محبتشان به اهل بيت رسالت (ع)، دشمني مي نمود و هميشه به فکرحيله و مکر براي کشتن و ضرر رساندن به آنها بود.
روزي وزير بر حاکم وارد شد و اناري که در دست داشت به حاکم داد. حاکم وقتي دقت کرد، ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللّه. اين نوشته بر پوست انار بود، نه آن که کسي با دست نوشته باشد. حاکم از اين امر تعجب کرد و به وزير گفت: اين انار نشانه اي روشن و دليلي قوي برابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت) است. حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست؟ وزير گفت: اينها جمعي متعصب هستند که دليل و براهين را انکار مي کنند، سزاواراست ايشان را حاضر کني و انار را به آنها نشان دهي.
اگر قبول کردند و از مذهب خوددست کشيدند، براي تو ثواب و اجر اخروي عظيمي خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهي خود باقي ماندند، يکي از سه کار را با آنها انجام بده: يا باذلت جزيه بدهند، يا جوابي بياورند - اگر چه جوابي ندارند - يا آن که مردان ايشان رابکش و زنان و اولادشان را اسير کن و اموال آنها را به غنيمت بردار. حاکم نظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيکان شيعه فرستاد وايشان را حاضر کرد.
انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب کافي در اين زمينه نياورديد، مردان شما را مي کشم و زنان و فرزندانتان را اسير مي کنم و اموال شما رامصادره مي کنم و يا آن که بايد جزيه بدهيد.
وقتي شيعيان اين مطالب را شنيدند، متحير گشته و جوابي نداشتند، لذا رنگ چهره هايشان تغيير کرد و بدنشان به لرزه درآمد، با اين حال گفتند: اي امير سه روز به ما مهلت بده، شايد جوابي بياوريم که تو به آن راضي شوي.
اگر نياورديم، آنچه رامي خواهي، انجام بده. حاکم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد. آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسي جمع شدند تا شايد راه حلي پيدا کنند. در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند که از صلحاء بحرين ده نفر راانتخاب کنند. اين کار را انجام دادند. آنگاه از بين ده نفر، سه نفر را انتخاب نمودند. بعد به يکي از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صحرا برو و خدا را عبادت کن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف استغاثه نما، که او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست.
شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند. آن مرد از شهر خارج شد و تمام شب، خدا را عبادت کرد و گريه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود تا صبح شد، ولي چيزي نديد. به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد. شب دوم ديگري را فرستادند. او هم مثل نفر اول، تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچيزي نديد، و برگشت، لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد. سومي را احضار کردند. او مردي پرهيزگار به نام محمد بن عيسي بود. شب سوم باسر و پاي برهنه به صحرا رفت. آن شب، شبي بسيار تاريک بود.
ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالي متوسل گرديد و درخواست کرد که آن بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع کند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود. وقتي آخر شب شد، شنيد که مردي با او صحبت مي کند و مي گويد: اي محمد بن عيسي چرا تو را به اين حال مي بينم؟ و چرا به اين بيابان آمده اي؟ گفت: اي مرد مرا رها کن، که براي امر عظيمي بيرون آمده ام و آن را جز به امام خود،نمي گويم و جز نزد کسي که قدرت بر رفع آن داشته باشد، شکايت نمي کنم.
فرمود: اي محمد بن عيسي، من صاحب الامر هستم، حاجت خود را ذکر کن.
محمد بن عيسي گفت: اگر تو صاحب الامري، قصه ام را مي داني و احتياج به گفتن من نيست.
فرمود: بلي، راست مي گويي.
تو به خاطر بلايي که در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهديداتي که حاکم نسبت به شما انجام داده، به اين جا آمده اي. محمد بن عيسي مي گويد: وقتي اين سخنان را شنيدم، متوجه آن طرفي شدم که صدامي آمد.
عرض کردم: بلي، اي مولاي من.
تو مي داني که چه بلايي به ما وارد شده است. تويي امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف کردن آن بلا را داري.
حضرت فرمودند: اي محمد بن عيسي، در خانه وزير لعنه اللّه درخت اناري هست.
وقتي که آن درخت بار گرفت، او از گل، قالب اناري ساخت و آن را دو نيم کرد.درميان هر يک از آن دو نيمه، بعضي از آن مطالبي که الان روي انار هست نوشت. در آن وقت انار هنوز کوچک بود، لذا همان طوري که بر درخت بود، آن را در ميان قالب گل گذاشت و بست. انار در ميان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به اين صورت که الان هست درآمد. حال صبح که به نزد حاکم مي رويد، به او بگو من جواب را باخود آورده ام، ولي نمي گويم مگر در خانه وزير.
وقتي که وارد خانه وزير شدي، در طرف راست خود، اتاقي خواهي ديد. به حاکم بگو، جواب را جز در آن اتاق نمي گويم، در اين جا وزير مي خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت کند، ولي تو اصرار کن که به اتاق بروي و نگذار که وزير تنها و زودترداخل شود، يعني تو اول داخل شو.
در آن جا طاقچه اي خواهي ديد که کيسه سفيدي روي آن هست. کيسه را باز کن. در آن کيسه قالبي گلي هست که آن ملعون (وزير) نيرنگش را با آن انجام داده است. آن انار را در حضور حاکم در قالب بگذار تا حيله وزير معلوم شود. اي محمد بن عيسي، علامت ديگر اين که، به حاکم بگو معجزه ديگر ما آن است که وقتي انار را بشکنيد غير از دود و خاکستر چيزي در آن مشاهده نخواهيد کرد، و بگواگر مي خواهيد صدق اين گفته معلوم شود، به وزير امر کنيد که در حضور مردم انار رابشکند. وقتي اين کار را کرد آن خاکستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهدنشست.
محمد بن عيسي وقتي اين سخنان را از امام مهربان و فريادرس درماندگان شنيد،بسيار شاد شد و در مقابل حضرت زمين را بوسيد، و با شادي و سرور به سوي شيعيان بازگشت. صبح به نزد حاکم رفتند و محمد بن عيسي آنچه را که امام (ع) به او امر فرموده بودند، انجام داد و آن معجزاتي که حضرت به آنها خبر داده بودند، ظاهر شد. حاکم رو به محمد بن عيسي کرد و گفت: اين مطالب را چه کسي به تو خبر داده است؟ گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.
گفت: امام شما کيست؟ او هم ائمه (ع) را يکي پس از ديگري نام برد، تا آن که به حضرت صاحب الامر (ع) رسيد. حاکم گفت: دست دراز کن تا با تو بر اين مذهب بيعت کنم: گواهي مي دهم که نيست خدايي جز خداوند يگانه و گواهي مي دهم که محمد (ص) بنده و رسول اوست وگواهي مي دهم که خليفه بلافصل آن حضرت، اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع) است. بعد هم به هر يک از امامان دوازده گانه اقرار نمود و ايمان آورد. سپس دستورقتل وزير را صادر کرد و از اهل بحرين عذرخواهي نمود. اين قضيه و قبر محمد بن عيسي نزد اهل بحرين مشهور است و مردم او را زيارت مي کنند. [1] .

 

تشرف محمود فارسي

عالم کامل، محمد بن قارون مي گويد: مرا نزد زن مؤمنه و صالحه اي دعوت کردند.مي دانستم که از شيعيان و اهل ايمان است که خانواده اش او را به محمود فارسي معروف به ابي بکر تزويج کرده اند، چون او و نزديکانش را بني بکر مي گفتند. محل سکونت محمود فارسي به شدت تسنن و دشمني با اهل ايمان معروف ومحمود از همه شديدتر بود، ولي خداوند تبارک و تعالي او را براي شيعه شدن توفيق داده بود به خلاف بستگانش که به مذهب خود باقي مانده بودند. به آن زن (همسر محمود فارسي) گفتم: عجيب است چطور پدرت راضي شد با اين ناصبيان باشي؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ايشان را ترک نمود؟ آن زن گفت: در اين باره حکايت عجيبي دارد که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم مي کنند که از عجايب است.
گفتم: حکايت چيست؟ گفت: از خودش بپرس که به تو خواهد گفت. وقتي نزد محمود حاضر شديم، گفتم: اي محمود چه چيزي باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شيعه شوي؟ گفت: وقتي حق آشکار شد، آن را پيروي کردم.
جريان از اين قرار است که معمول قبيله ما اين است که وقتي بشنوند قافله اي به طرفشان مي آيد و قصد دارد بر آنها واردشود حرکت کرده و به طرفشان مي روند تا زودتر ملاقاتشان کنند.
در زمان کودکي يک بار شنيدم که قافله بزرگي وارد مي شود. من با کودکان زيادي به طرفشان حرکت کرديم و از آبادي خارج شديم. از روي ناداني در صدد جستجوي قافله برآمديم و درباره عاقبت کار خود فکر نکرديم و چنان بر اين کار مصمم بوديم که هرگاه يکي از ما عقب مي افتاد او را به خاطر ضعفش سرزنش مي کرديم. مقداري که رفتيم راه را گم کرديم و در بياباني افتاديم که آن را نمي شناختيم. در آن جا به قدري بوته هاي خار درهم پيچيده بود که هرگز مانند آنها را نديده بوديم. از روي ناچاري شروع براه رفتن کرديم، تا زماني که از راه رفتن باز مانديم و از تشنگي زبان از دهانمان آويزان شد. در اين جا يقين به مردن پيدا کرديم و با صورت روي زمين افتاديم. در همين حال ناگاه سواري ديديم که بر اسب سفيدي مي آيد و نزديک ما پياده شد. فرش لطيفي در آن جا پهن کرد که مثل آن را نديده بوديم از آن فرش بوي عطر به مشام مي رسيد. به او نگاه مي کرديم که ديديم سوار ديگري بر اسبي قرمز مي آيد او لباس سفيدي بر تن و عمامه اي که به سر داشت. ايشان پياده شد و مشغول نماز گرديد. رفيقش هم به او اقتدا کرد.
آنگاه براي تعقيب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:اي محمود.
به صداي ضعيفي گفتم: لبيک اي آقاي من.
فرمود: نزديک من بيا.
گفتم: از شدت عطش و خستگي قدرت ندارم.
فرمود: چيزي نيست.
تا اين سخن را فرمود، احساس کردم که در تنم روح تازه اي يافتم، لذا سينه خيز نزد او رفتم ايشان هم دست خود را بر سينه و صورت من کشيد وبالا برد، تا فک پايينم به بالايي چسبيد و زبان به دهانم برگشت و همه خستگي و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود: برخيز و يک دانه حنظل [1] از اين حنظلها براي من بياور. در آن بيابان حنظل زياد بود، لذا يک دانه بزرگ برايش آوردم. آن را نصف کرد و به من داد و فرمود: بخور. حنظل را از ايشان گرفتم و جرات نداشتم که مخالفت کنم و باخود حساب مي کردم که به من دستور مي دهد حنظل تلخ بخورم، چون مزه بسيار تلخ حنظل را مي دانستم اما همين که آن را چشيدم، ديدم از عسل شيرين تر، از يخ خنکتر واز مشک خوشبوتر است و با خوردن آن سير و سيراب شدم. آنگاه فرمود: به رفيقت بگو بيايد. او را صدا زدم. به زبان شکسته ضعيفي گفت: قدرت حرکت را ندارم. ايشان به او هم فرمود: برخيز چيزي نيست. او نيز سينه خيز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسيد. با او هم همان کار راانجام داد. آنگاه از جاي خود برخاست که سوار شود. به او گفتيم: شما را به خدا نعمت خود را تمام کرده و ما را به خانه هايمان برسانيد.
فرمود: عجله نکنيد و با نيزه خود خطي به دور ما کشيد و با رفيقش رفت.
من به رفيقم گفتم: از اين حنظل بياور تا بخوريم.
او حنظلي آورد، ديديم از هر چيزي تلخ تر و بدتر است. آن را به دور انداختيم. به رفيقم گفتم: برخيز تا بالاي کوه برويم و راه را پيدا کنيم. برخاستيم و براه افتاديم،ناگاه ديديم ديواري مقابل ما است. به سمت ديگر رفتيم ديوار ديگري ديديم همين طور ديوار را در هر چهار طرف، جلوي خود مشاهده مي کرديم، وقتي اين حالت راديديم، نشستيم و بر حال خود گريه کرديم. مدت کمي که آن جا مانديم، ناگاه درندگان زيادي ما را احاطه کردند که تعداد آنها راجز خداوند کسي نمي دانست، ولي هرگاه به طرف ما مي آمدند آن ديوار مانعشان مي شد و وقتي مي رفتند ديوار برطرف مي شد و باز چون بر مي گشتند ديوار ظاهرمي شد. خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر برديم. صبح که آفتاب طلوع کرد، هوا گرم شد و تشنگي بر ما غلبه کرد و باز به حالتي مثل وضعيت روز قبل افتاديم.
ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند، تکرار کردند. وقتي خواستند از ما جدا شوند، به آن سوار عرض کرديم: تورا به خدا ما را به خانه هايمان برسان. فرمود: به شما مژده مي دهم که به زودي کسي مي آيد و شما را به خانه هايتان مي رساند. بعد هم از نظر ما غايب شدند.
وقتي آخر روز شد، ديديم مردي از اهل فراسا [2] که با او سه الاغ بود، براي جمع آوري هيزم مي آيد همين که ما را ديد، ترسيد و فرار کرد و الاغهاي خود را گذاشت. صدايش زديم و گفتيم که ما فلاني هستيم و تو فلاني مي باشي. برگشت و گفت: واي بر شما، خانواده هايتان عزاي شما را بر پا کرده اند برخيزيدبرويم که امروز احتياجي به هيزم ندارم.
برخاستيم و بر الاغها سوار شديم وقتي نزديک فراسا رسيديم، آن مرد پيش از ما واردشد و خانواده هايمان را خبر کرد آنها هم بي نهايت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگاني دادند. پس از آن که وارد منزل شديم و از حال ما پرسيدند، جريان را برايشان نقل کرديم، ولي آنها ما را تکذيب کردند و گفتند: اين چيزها تخيلاتي بوده که ازشدت عطش و تشنگي براي شما رخ داده است. روزگار اين قصه را از ياد من برد، چنانکه گويا چيزي نبوده است تا آن که به سن بيست سالگي رسيدم و زن گرفتم و شغل مکاري را پيشه خود قرار دادم و در اهل فراسا کسي دشمن تر از من نسبت به محبين و دوستان اهل بيت (ع) مخصوصا زوارائمه (ع) که به سامرا مي رفتند، نبود.
من به آنها حيوان کرايه مي دادم و قصدم اين بودکه آنچه از دستم بر مي آيد (دزدي و غير آن) انجام دهم. اعتقادم هم اين بود که اين کارمرا به خداي تعالي نزديک مي کند.
اين برنامه روش من بود تا آن که اتفاقا حيوانهاي خود را به عده اي از اهل حله کرايه دادم. وقتي که ايشان از زيارت بر مي گشتند در بين آنها ابن السهيلي و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدري و صلحاي ديگري بودند. به طرف بغداد حرکت کرديم. آنها از عناد و دشمني من اطلاع داشتند، لذا وقتي که مرا در راه تنها ديدند، چون دلهايشان پر از غيظ و کينه نسبت به من بود، خيلي مرا در فشار قرار دادند، ولي من ساکت بودم و قدرتي نداشتم، چون تعدادشان زياد بود. وارد بغداد شديم. آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند. سينه من از غيظ و کينه پر شده بود، لذا وقتي رفقايم آمدند، برخاستم و نزد ايشان رفتم و برصورت خود زدم و گريه کردم.
گفتند: چه اتفاقي افتاده است؟ جريان را برايشان گفتم. رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته کردند و گفتند: خيالت راحت باشد در بقيه مسير که با هم هستيم، با ايشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند، رفتار مي کنيم.
به هر حال شب شد و تاريکي، عالم را در خود فرو برد و در اين لحظات بود سعادت به سراغ من آمد، يعني در فکر فرو رفتم که شيعيان از دين خود بر نمي گردند، بلکه ديگران وقتي مي خواهند راه زهد و تقوي را در پيش بگيرند به دين ايشان واردمي شوند و اين نيست جز آن که حق با آنها است. در انديشه و فکر باقي ماندم وخداوند را به حق پيامبرش قسم دادم که در همان شب راه راست را به من نشان دهد. بعد هم به خواب فرو رفتم.
بهشت را در خواب ديدم که آن را آراسته بودند. آن جا درختان بزرگي به رنگهاي مختلف بود و ميوه هايش مثل درختهاي دنيا نبود، زيرا شاخه هايشان به طرف پايين سرازير و ريشه هاي آنها به سمت بالا بود. چهار رودخانه جاري ديدم که از خمر وعسل و شير و آب بودند و سطح آنها با زمين مساوي بود به طوري که اگر مورچه اي مي خواست از آنها بياشامد، مي توانست.
زناني خوش سيما ديدم و افرادي را که از ميوه ها و نهرها استفاده مي کردند، مشاهده کردم، اما من قدرتي بر اين کار نداشتم، چون هر وقت قصد مي کردم از ميوه ها بگيرم از نزديک دست من به طرف بالا مي رفتند و هر زماني که عزم مي کردم از نهرها بنوشم فرو مي رفت. به افرادي که استفاده مي کردند، گفتم: چطور است که شما مي خوريد ومي نوشيد، ولي من نمي توانم؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نيامده اي. در همين احوال ناگاه فوج عظيمي را ديدم.
گفتند: بي بي عالم حضرت فاطمه زهرا(س) تشريف مي آورند.
نظر کردم و ديدم دسته هايي از ملائکه در بهترين هيئتها ازبالا به طرف زمين فرود مي آمدند آنها آن معظمه را احاطه کرده بودند. وقتي نزديک رسيدند، ديدم آن سواري که ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانيد، روبروي حضرت فاطمه زهرا (س) ايستاده است. تا او را ديدم، شناختم و حکايت گذشته به خاطرم آمد و شنيدم که حضار مي گفتند:اين م ح م د بن الحسن المهدي، قائم منتظر، است. مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهرا (س) سلام کردند.
من هم برخاستم و عرض کردم: السلام عليک يا بنت رسول اللّه.
فرمودند: و عليک السلام اي محمود تو همان کسي هستي که فرزندم (حضرت بقية اللّه (ع)) تو را از عطش نجات داد؟ عرض کردم: آري، اي سيده من.
فرمودند: اگر شيعه شوي رستگار هستي.
گفتم: من در دين شما و شيعيانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها که گذشته و چه آنها که باقي اند، دارم.
فرمودند: به تو مژده مي دهم که رستگار شدي.
بيدار شدم، در حالي که گريه مي کردم و بي خود شده بودم. رفقايم به خاطر گريه من به اضطراب افتادند و خيال کردند که اين گريه به خاطر آن چيزي است که برايشان گفته بودم، لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را ازآنها خواهيم گرفت. من ساکت شدم آنها هم ساکت شدند. در همان وقت صداي اذان بلند شد. برخاستم وبه طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام کردم. گفتند: لا اهلا ولا سهلا [3] خارج شو خداوند به تو برکت ندهد. گفتم: من به دين شما گرويدم.
احکام دين خود را به من بياموزيد. از سخن من تعجب کردند! بعضي از آنها گفتند: دروغ مي گويد و بعضي ديگر گفتند:احتمال مي رود راست بگويد به همين جهت علت را سؤال کردند. واقعه را برايشان نقل نمودم. گفتند: اگر راست مي گويي ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسي بن جعفر(ع) مي رويم با ما بيا تا در آن جا شيعه ات کنيم. گفتم: سمعا و طاعة و دست و پايشان را بوسيدم. خورجينهاي آنها را برداشته وبرايشان دعا مي کردم تا اين که به حرم مطهر رسيديم. خدام حرم از ما استقبال کردنددر ميان ايشان مردي علوي ديده مي شد که از همه بزرگتر بود.
آنها سلام کردند.
زوار گفتند: در حرم مطهر را براي ما باز کنيد تا سيد و مولاي خود را زيارت کنيم.
مرد علوي گفت: به ديده منت، اما با شما کسي هست که مي خواهد شيعه شود، چون من در خواب ديدم که او پيش روي سيده ام فاطمه زهرا (س) ايستاده و آن مکرمه به من فرمودند: فردا مردي نزد تو مي آيد. او مي خواهد شيعه شود. پيش از همه در را به رويش باز کن حال اگر او را ببينم مي شناسم. همراهان با تعجب به يکديگر نگاه کردند و به او گفتند: بين ما بگرد و او را پيدا کن. سيد علوي به همه نظري انداخت وقتي به من رسيد گفت: اللّه اکبر به خدا قسم اين است مردي که او را ديده بودم و دست مرا گرفت. رفقا گفتند: راست گفتي و قسمت راست بود اين مرد هم راست گفته است. همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالي را بجاي آوردند.
آنگاه علوي دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد کرد و راه و رسم تشيع را به من آموخت و مرا شيعه کرد. بعد از آن من کساني را که بايد دوست بدارم، دوست و ازدشمنانشان بيزاري جستم. علوي گفت: سيده تو حضرت فاطمه زهرا (س) مي فرمايد: به زودي مقداري از مال دنيا به تو مي رسد، به آن اعتنايي نکن که خداوند عوضش را به تو بر مي گرداند بعد هم در تنگناهايي خواهي افتاد، ولي به ما استغاثه کن که نجات مي يابي. گفتم: سمعا و طاعة.
من اسبي داشتم که قيمت آن دويست اشرفي بود آن حيوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلکه بيشتر به من باز گرداند. بعدها در تنگناهايي افتادم که با استغاثه به اهل بيت (ع) نجات يافتم و به برکت ايشان فرج حاصل شد.
و من امروز دوست دارم هر کس که ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس که ايشان را دشمن دارد و اميدوارم ازبرکت وجودشان عاقبت بخير شوم. پس از آن يکي از شيعيان اين زن را به من تزويج نمود.
من هم بستگان خود را رهاکردم و راضي نشدم از آنها زن بگيرم. [4] .

پاورقي

[1] ميوه گياهي که بسيار شبيه هندوانه است و خيلي هم تلخ مي باشد. نام ديگرش هندوانه ابوجهل است.
[2] يکي از روستاهاي عراق.
[3] اين جمله نوعي اظهار انزجار است.
[4] ج 2، ص 168، س 37

 

 

تشرف غانم هندي در غيبت صغري

عيسي بن مهدي جوهري مي گويد: سال 268، به قصد حج از شهر و ديار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدينه منوره را داشتم، زيرا اثري از حضرت به دست آمده بود. در بين راه مريض شدم و وقتي که از فيد (منزلي در بين راه کوفه و مکه) خارج شدم،ميل زيادي به خوردن ماهي و خرما پيدا کردم. تا آن که وارد مدينه شدم و برادران خود (شيعيان) را ملاقات کردم. ايشان مرا به ظهورآن حضرت در صاريا بشارت دادند. لذا به صاريا رفتم. وقتي به آن جا رسيدم، کاخي را مشاهده کردم و ديدم تعدادي بزماده، داخل قصر مي گشتند. در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم، تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مشغول دعا و تضرع و التماس براي زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم. ناگاه ديدم بدر، خادم حضرت ولي عصر (ع) صدا مي زند: اي عيسي بن مهدي جوهري داخل شو. تا اين صدا را شنيدم، تکبير و تهليل گويان با حمد و ثناي الهي به طرف قصر براه افتادم. وقتي به حياط قصر وارد شدم، ديدم سفره اي را پهن کرده اند. خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت: مولاي من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتي (وقتي که از فيد خارج شدي)، از اين سفره بخور. اين مطلب را که شنيدم با خود گفتم: اين دليل و برهان که مرا از چيزي که قبلا در دلم گذشته، خبر بدهند، مرا کافي است، يعني يقين مي کنم که آن بزرگوار، امام زمان من هستند. بعد از آن با خود گفتم: چطور بخورم و حال آن که مولاي خود را هنوزنديده ام؟ ناگاه شنيدم که مولايم فرمودند: اي عيسي، از غذا بخور که مرا خواهي ديد.
وقتي به سفره نگاه کردم، ديدم که در آن ماهي تازه پخته هست، به طوري که هنوز ازجوش نيفتاده و خرمايي در يک طرف آن گذاشته اند. آن خرما شبيه به خرماهاي خودمان بود. کنار خرما، شير بود. با خود فکر کردم که من مريض هستم. چطورمي توانم از اين ماهي و خرما و شير بخورم؟ ناگاه مولايم صدا زدند: آيا در آنچه گفته ايم شک مي کني؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مي شناسي؟ وقتي اين جمله حضرت را شنيدم، گريه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود، خوردم. عجيب اين که از هر چيز بر مي داشتم، جاي دستم را در آن نمي ديدم،يعني گويا از آن، چيزي برنداشته ام. آن غذا را از تمام آنچه در دنيا خورده بودم، لذيذترمي ديدم. آن قدر خوردم که خجالت کشيدم، اما مولايم صدا زدند: اي عيسي، حيامکن و بخور، زيرا که اين غذا از غذاهاي بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسيده است.
من هم خوردم و هر قدر مي خوردم، سير نمي شدم.
عرض کردم: مولاي من، ديگر مرابس است.
فرمودند: به نزد من بيا.
با خود گفتم: با دست نشسته چطور به حضور ايشان مشرف شوم؟ فرمودند: اي عيسي مي خواهي دست خود را از چه چيزي بشويي؟ اين غذا که آلودگي ندارد. دست خود را بوييدم، ديدم که از مشک و کافور، خوشبوتر است.
به نزد آن بزرگواررفتم. ديدم نوري ظاهر شد که چشمم خيره شد و چنان هيبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است. آن بزرگوار ملاطفت کردند و فرمودند: يا عيسي، گاهي براي شما امکان پيدا مي شودکه مرا زيارت نماييد، اين به خاطر آن است که تکذيب کنندگاني مي گويند امام شماکجا است؟ و در چه زماني وجود دارد؟ و چه وقت متولد شده؟ چه کسي او را ديده ويا چه چيزي از طرف او به شما رسيده؟ او چه چيزهايي را به شما خبر داده و چه معجزه اي برايتان آورده؟ يعني به خاطر اين که آنها اين سخنان را مي گويند، ما خود راگاهي اوقات براي بعضي از شما ظاهر مي کنيم، تا آن که از اين سخنان، شکي به قلب شما راه پيدا نکند، والا حکم و تقدير خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت) کسي ما را نبيند.
بعد از آن فرمودند: واللّه، مردم، اميرالمؤمنين (ع) را ترک نمودند و با او جنگ کردند،و آن قدر به آن حضرت نيرنگ زدند تا او را کشتند. با پدران من نيز چنين کردند وايشان را تصديق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مر

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
داستانها و حکایتها

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد
.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند
.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
..
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!

 

 معلم و مشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

 شاگردان جواب دادند:50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد

میگیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان

به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

 

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان

را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی

ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم

است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی

گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

                                                        زندگی همین است!

 

 

حکایت خری به جامعه خران

ضمن احترام به امر ازدواج و پوزش از زن و شوهرهای خوب که کانون خانواده را گرم نگه میدارند این شعر رو بدلیل زیبائی اش خواستم دیگران هم بخونند و بخندند.

چنین حکایت کنند که در روزگاران قدیم نره خری با ماچه خری نرد عشق می باخت و داستان دلدادگی آنها نُقل محافل بود. نره خر در اندیشه بود که زوجه ای مرغوب اختیار کند. سر انجام مادر خویش را مجبورکرد که به خواستگاری ماچه خر همسایه برود.

مادر که پاردُمش از گردش روزگارساییده شده بود به اوگفت : الاغ جان ، برای ازدواج باید مغز خر و دل شیر داشت، می دانم که اولی را داری ولی از داشتن دومی بیم دارم.
نره خر که از عطر یونجه زار و بوی دلدار سرمست بود، پاسخ داد : مادرجان به خود بیم راه مده ،هرچه خواهی از مرحوم پدر به ارث برده ام، دیگر نگران چه هستی ،اکنون آنچه می توانی در حق این خرترین انجام بده که یار چشم انتظار است و رقیب بسیار.

سرانجام مادر با اکراه به خواستگاری رفت و پس از چندی به میمنت و مبارکی خطبه عقد جاری شد و زندگی سرشار از خریت آنها آغاز گردید و اینک ادامه ماجرا...

چون که شد صیغه عاقد جاری                                         هر دو گشتند خر یک گاری

بعد آن وصلت خوب و خَرَکی                                           هردو خوشحال ولیکن اَلَکی

هر دو خرکیف ازین وصلت پاک                                       روز وشب غلت زنان در دل خاک

نرّه خر بود پی ماچۀ خویش                                            آخورش چال ، علف اندر پیش

ماچه خر با ادب و طنّازی                                               داشت می داد خرک را بازی

بُرد سم های جلو را به فراز                                            پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز

گفت به به چه خر رعنایی                                               مُردم از بی کَسی و تنهایی

یک طویله خری ای شوهر من                                         تو کجا بوده ای ای دلبر من

بین خرها نبود عین تو خر                                               آمدی نزد خودم بی سر خر

نه بود مادر تو در بر من                                                 نه بود خواهر تو سرخر من

چون جدا گشتی از آن جمع خران                                      کور شد چشم همه ماچه خران

بعد ازین در چمن و سبزه و باغ                                        نیست غیر از من و تو هیچ الاغ

یونجه زاریست در این دشت بغل                                       ببر آنجا تو مرا ماه عسل

زود می پوش کنون پالون نو                                           پُر بکن توبره از یونجه و جو

باز شد نیش خر از خوشحالی                                         گفت به به چه قشنگ و عالی

عرعری کرد به آواز بلند                                              هردو از فرط خریّت خرسند

ماچه خر بود پر از باد غرور                                         که عجب نره خری کرده به تور

بعد ماه عسل و گشت و گذار                                         نره خر گشت روان در پی کار

شغل او کارگر خرّاطی                                                 گاه می رفت پی الواطی

نره خر چون خرش از پل رد شد                                    با زن خویش شدیداً بد شد

عرعر و جفتک او گشت فزون                                     دل آن ماچه نگو، کاسۀ خون

ماچه خر گشت، بسی دل نگران                                    چه کند با ستم نرّه خران

مادرش گفت کنون در خطری                                       زود آور به سرش کره خری

میخ خود گر تو نکوبی عقبی                                       مگر از بیخ تو جانا عربی

ماچه خر حرف ننه باور کرد                                       پالون تاپ لِسَش دربر کرد

دلبری کرد به صد مکر و فسون                                  ماچه خر لیلی و شوهر مجنون

بعد چندی شکمش باد نمود                                         از بد حادثه فریاد نمود

گشت آبستن و زایید خری                                          شد اضافه به جهان کره خری

نره خر دید که افتاده به دام                                        جفتک خویش بیافزود مدام

ماچه خر داد ز کف صبر و شکیب                               در طویله تک و تنها و غریب

یک طرف کره خری در آغوش                                   بار یک نره خری هم بر دوش

گشت بیچاره، چو این کاره نبود                                  جز طلاق از خرنر چاره نبود

کرد افسارو طنابش پاره شد                                      جدا ماچه خر بیچاره

تازه فهمید که آزادی چیست                                      درجهان خرمی و شادی چیست

دیگر او خر نشود بیهوده                                         تازه او گشته کمی آسوده

هرکه یک بار شود خر، کافیست                               بیش از آن احمقی و علافیست

مغز خر خورده هرآنکس که دوبار                            با خری باز نهد قول و قرار

گفتم این قصه که خرهای جوان                               پند گیرند ز ما کهنه خران

 

ازدواج شیطان

مجمع البحرین در لغت شیطان می نویسد : وقتی خداوند متعال ، اراده کرد که برای ابلیس همسر و نسلی قرار دهد غضب را بر وی مستولی ساخت و از غضب او تکه آتشی پیدا شد ، از آن آتش برای او همسری آفرید.

در نقل دیگری آمده : ابلیس – که اسم اولی او عزازیل است – از همان اَوان جوانی ، در میان قوم خود مشغول عبادت و بندگی خداوند بود تا بزرگ شد و موقع ازدواج او رسید .

وقتی تصمیم به ازدواج گرفت با دختر « روحا » به اسم « لَهبا » که آن هم از طایفه جن بود ، ازدواج نمود . بعد از آن که این دو با هم ازدواج کردند ، فرزندان زیادی از آن ملعون به وجود آمد که از شمارش بیرون رفت ، به طوری که زمین از آنها پر شد . همه آن ها مشغول عبادت شدند و مدتی طولانی ، خدا را ستایش نمودند . در میان ایشان عبادت و بندگی خود ابلیس از همه آنها بیشتر بود . از همین جهت ، بعد از آنکه خداوند اختلاف و خونریزی را در میان طایفه جن و نسناس ( طایفه ای به جای انسان فعلی بودند ) دید، هر دو طایفه را هلاک کرد.
و از میان آن طایفه فقط طایفه ابلیس را نگاه داشت . بعداً فرشتگان او را به آسمان بردند . آن ملعون هم ، در آسمان اول مدتی در میان ملائکه ، خدا را عبادت کرد بعد به آسمان دوم و سوم تا آسمان هفتم پیش رفت و با ملائکه هر آسمان خدا را ستایش کرد تا وقتی خداوند آدم ( ع ) را خلق نمود و دستور سجده داد او هم سرپیچی کرد و رانده شد.
پس زن و فرزندان او هم جزء هلاک شدگان هستند . او بدون زن و فرزند به آسمان رفته و آن جا هم که احتیاج به زن نداشت ، بعد از بیرون آمدن از بهشت هم ، زنی برای او به وجود نیامد.

 شير ناتوان، خر نادان


 راويان حكايات روايت كرده اند كه در روزگاران قديم، شيري بر جنگلي بزرگ حكمفرمايي مي كرد و هر روز وقت غذا شكاري بزرگ را صيد كرده و همراه با روباهي كه در كنار او بود و ته مانده غذاي او را مي خورد با خوشي روزگار را به كام دل مي گذرانيد.
    القصه، روزگار مي گذشت تا اين كه شير بيمار شد و ضعف چنان بر او غالب گشت كه ديگر نمي توانست حركت كند ناچار از شكار كردن معذور ماند.
    روزي روباه كه گرسنگي طاقتش را گرفته بود از شير پرسيد: پادشاه به فكر علاج بيماري خود نيست؟ شير پاسخ داد: اين بيماري مرا هم نگران و اندوهگين كرده است، اگر دارو و درماني داشت لحظه اي درنگ نمي كردم. مي گويند كه اين مرض جز با خوردن قلب و گوش خر درماني ندارد.
    روباه گفت: كافي است پادشاه دستور دهد تا آنچه خواست حاضر شود، حتي از دل كوه! ولي موي پادشاه ريخته و شكوه و زيبايي او كمي از بين رفته است به خاطر همين صلاح نيست كه از بيشه بيرون رود، زيرا براي بزرگي و غفلت پادشاه در نزد حيوانات زيان دارد، اما در اين نزديكي ها چشمه اي است كه رخت شويي هر روز در كنار آن رخت مي شويد و خري كه بار او را حمل مي كند در كنار چشمه مي چرد. خوب است او را فريب دهيم و نزد پادشاه بياوريم. پادشاه نذر كند قلب و گوش خر را خود بخورد و مابقي آن را صدقه بدهد شايد كه بهبود يابد.
    شير قبول كرد. فرداي آن روز روباه نزد خر رفت و با مهرباني به او گفت: تو چرا اين قدر ضعيف و لاغر هستي!؟ خر گفت: اين رخت شوي به مراتب از من كار مي كشد و در پرستاري و مواظبت از من كوتاهي مي كند، به فكر علوفه من نيست و كم و بيش، راحتي را براي من جايز نمي داند. روباه گفت: بگريز؛ پناهگاهي در اين نزديكي هاست. به چه خاطر اين همه رنج و زحمت را تحمل مي كني!
    خر پاسخ داد: من در كار زياد معروفم و به اين سبب از رنج و زحمت خلاصي نخواهم يافت البته من تنها به اين درد دچار نيستم، همه خرها در اين زحمت و رنج گرفتارند.
    روباه با دلسوزي گفت: اگر به حرف من گوش دهي تو را به مرغزاري سرسبز مي برم كه از گياهان، پر نعمت باشد و هوايي پاك چون عطر مشك و عنبر دارد. من قبل از تو خر ديگري را به آنجا راهنمايي كرده ام و اكنون در راحتي و آسايش زندگي مي كند.
    خر وقتي سخنان روباه را شنيد، آن را باور كرد و با خجالت گفت: از سخن تو نمي توان گذشت، چون مي دانم از روي مهرباني و دوستي مرا راهنمايي مي كني. القصه روباه خر را نزديك شير برد و شير در فرصتي مناسب با نعره اي وحشتناك به خر حمله كرد، اما فقط توانست كمي خر را زخمي كند و خر فورا فرار كرد.
    روباه با دلخوري به شير گفت: چه ننگي و دردي از اين بالاتر كه پادشاه من نتواند بر خري لاغر غلبه كند. شير از اين حرف روباه ناراحت شد و با خود گفت: اگر بگويم غفلت كردم به سستي انديشه و حيرت زدگي متهم مي شوم و اگر به ضعف بدني ام اعتراف كنم، انگ عجز و ناتواني بر من مي زنند. پس آخر سر گفت: در هر كاري كه پادشاهان مي كنند، آگاهي و كشف علت آن بر زير دستانشان واجب نيست تو فكري بكن تا خر را بار ديگر به اينجا بياوري.
    روباه بار ديگر نزد خر برگشت. خر با فرياد از او پرسيد: مرا كجا برده بودي؟ روباه با ناراحتي گفت: نه خير، هنوز از حرف هاي من فايده اي نبرده اي. با تقدير آسمان نمي شود جنگيد. دوران سختي و رنج تو به پايان رسيده است وگرنه از او نمي ترسيدي و بازمي گشتي! اگر او به تو دست دراز كرد از روي ميل راستين و آرزوي با تو زندگي كردن بود! ولي تو با اين كارت مرا شرمگين و خجالت زده كردي. خر بيچاره كه شير را خري ديگر مي پنداشت، دوباره فريب حرف هاي روباه را خورد و به مكان اول بازگشت و طعمه شير شد.
    شير بعد از شكار خر به روباه گفت: من مي روم دست و صورتم را بشويم و بعد قلب و گوش خر را بخورم شايد حالم بهتر شود، ولي رفتن شير همان و دست به كار شدن روباه براي خوردن قلب و گوش خر همان! وقتي شير بازگشت از روباه پرسيد: قلب و گوش خر كجاست؟
    روباه جواب داد: پادشاه زنده باد. اگر خرگوش و قلب داشت كه يكي جايگاه عقل و خرد و ديگري محل شنيدن است، بعد از ديدن حمله اول پادشاه و شنيدن دروغ هاي بعدي من به حيله ام فريفته نمي شد و با پاي خود به سر گور خود نمي آمد!؟
شیر وقتی استدلال روباه را شنید گفت:   حقا که در مکاری استادی

جمعه, شنبه, يك شنبه

روزي, روزگاري سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و يك شنبه كه هر سه دزدهاي تر و فرزي بودند و هيچ وقت دم به تله نمي دادند.

يك روز, جمعه گوسفندي دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان كرد به تاق ايوان و به زنش گفت «اگر من خانه نبودم و شنبه يا يك شنبه آمد اينجا و آب خواست, آب را تو كاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا مي گيرند و لاشه گوسفند را مي بينند.» 

زن گفت «به روي چشم!» 

تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون كه سر و كله شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت. 

زن گفت «پيش پات رفت بيرون.»  

شنبه گفت «يك كم آب بده بخورم.» 

زن گفت «صبر كن كاسه بيارم.» 

شنبه گفت «به خودت زحمت نده!»  

و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد, دست برد كوزه را از گوشه ايوان ورداشت سركشيد و گفت «دستت درد نكند! ديگر زحمت را كم مي كنم.»  

و از خانه بيرون زد.  

تنگ غروب, جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد «چه خبر؟» 

زن جواب داد «امن و امان! فقط شنبه يك نوك پا آمد اينجا آب خورد و رفت.» 

جمعه گفت «با كاسه آب خورد يا با كوزه؟» 

زن گفت «تا خواستم كاسه بيارم, كوزه را ورداشت سر كشيد و خداحافظي كرد و رفت.» 

جمعه با دست زد رو پيشاني خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت.» 

زن گفت «بد به دلت راه نده.» 

جمعه گفت «مگر نمي گويي با كوزه آب خورد؟» 

زن گفت «چرا!» 

جمعه گفت «خدا مي داند كه گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روز روشن نبرد, شب تاريك مي برد.»

بعد نشستند با هم به مشورت كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب كه مي خواهند بخوابند, گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان.  

نصفه هاي شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتي ديد لاشه‌گوسفند سر جاش نيست, تا ته ماجرا را خواند و بي سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين كه خر و پفشان رفت هوا دست برد زير لحاف, لاشه گوسفند را يك كم غلتاند طرف برادرش, يك كم چرخاند طرف زن برادرش و خوب كه جا باز شد, لاشه را آهسته از بين شان درآورد و با خود برد. 

كمي بعد, جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبري نيست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حياط ايستاد. 

شنبه به خانه كه رسد, آهسته زد به در. جمعه در را باز كرد و شنبه به خيال اينكه زنش در را باز كرده, در تاريكي شب گوشت را داد به دست جمعه. جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشكي زد بيرون و برگشت به خانه خودش.

كله سحر, شنبه زنش را بيدار كرد و گفت «پاشو يك آبگوشت پرگوشت بار بگذار براي نهار.»  ر

زن گفت «با كدام گوشت؟» 

شنبه گفت «با همان گوشتي كه ديشب آوردم خانه تحويلت دادم.»  

زن گفت «خواب ديدي خير باشد!»  

شنبه از همين يكي دو كلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبي زد تو سر خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمي بينيم.»  

بعد, پاشد رفت سروقت يك شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه كه هم نهار چرب و نرمي بخورند و هم با او صحبت كنند و قرار و مداري بگذارند. 

نهار را كه خوردند, شنبه و يك شنبه صحبت را كشاندند به اصل مطلب و گفتند «اي برادر! از انصاف به دور است كه سور و سات تو اين قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادري گفته اند, برابري گفته اند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدي و هر چه گير آورديم تقسيم كنيم.»  

جمعه گفت «به شرطي كه هر چه من گفتم گوش كنيد.» 

شنبه و يك شنبه قبول كردند. برادر بودند, دست برادري هم با هم دادند.  

غروب همان روز, جمعه به بهانه ديدن آشنايي كه در دربار شاه داشت, رفت به دربار, اين ور آن ور سرك كشيد؛ راه خزانه شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفه هاي شب با شنبه و يك شنبه يكي يك كولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار. 

شنبه و يك شنبه نزديك خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ كولبارچه هاشان را يكي يكي از جواهر پر كرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه. 

فرداي آن شب, سه تايي از خانه رفتند بيرون كه در كوچه و بازار سر و گوشي آب بدهند و ببينند مردم از دزدي ديشب شان چه مي گويند. اما, هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند, ديدند خبري نيست. 

تو نگو وقتي شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه, گفته «نگذاريد اين خبر جايي درز كند كه تاج و تخت مان بر باد مي رود.» 

و دستور داده بود زير دريچه اي كه دزد از آن جا به خزانه رفته يك خمره پر از قير بگذارند كه اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه, يكراست بيفتد تو قير و اسير بشود.  

برادرها وقتي ديدند به خزانه شاه دستبرد زده اند و آب از آب تكان نخورده, نيمه هاي شب, كولبارچه هاشان را ورداشتند و باز به طرف دربار راه افتادند.  

اين دفعه نوبت شنبه بود كه از دريچه به خزانه برود. جمعه و يك شنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پايين پريد و يكراست افتاد تو خمره قير و گير افتاد.  

شنبه, جمعه را صدا زد و گفت «اي برادر! من افتادم تو قير و كارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد.» 

جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد كار همه شان تمام است و چاره اي غير از اين نديد كه سر شنبه را ببرد و با خود ببرد. اين بود كه خم شد, چنگ انداخت موي سر شنبه را گرفت, سرش را بريد و با خود برد.

فردا صبح, جمعه و يك شنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است كه دزد زده به خزانه شاه و افتاده به تله؛ اما سر ندارد و شاه دستور داده دزد بي سر را آويزان كنند به دروازة شهر كه هر كس آمد جلو جنازه گريه زاري كرد, او را بگيرند و دزد را شناسايي كنند. 

جمعه و يك شنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند. زن شنبه شيون و زاري راه انداخت كه «من طاقت ندارم تن بي سر شوهرم به دروازه شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مي روم جنازة شوهرم را ور مي دارم و مي آورم.» 

جمعه گفت «اگر اين كار را بكني سر همه مان را به باد مي دهي. تو از خانه پا بيرونت نگذار؛ من قول مي دهم كه با يك شنبه برم و هر طور كه شده جنازه شنبه را از چنگشان در بيارم.» 

جمعه و يك شنبه, مطربي هم بلد بودند و الاغي داشتند كه هر جا ولش مي كردند, يكراست بر مي گشت خانه و اگر در خانه بسته بود, با سر به در مي زد. 

سر شب, جمعه و يك شنبه ساز و كمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع كردند در شهر گشتن و زدن و خواندن.  

نزديك دروازه شهر كه رسيدند, يكي از نگهبان ها جلوشان را گرفت و گفت «پياده شويد و براي ما ساز بزنيد.»

جمعه گفت «ديگر از نفس افتاده ايم و حال ساز زدن نداريم.» 

نگهبان ها گفتند «حالا كه به ما رسيد از نفس افتاديد؟ د يالله بياييد پايين و بهانه نياريد كه پاك حوصله مان سر رفته.» 

يك شنبه گفت «راستش را بخواهيد مي ترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم.»  

يكي از نگهبان ها گفت «دهنت را آب بكش! كي جرئت دارد به خرتان نگاه چپ بكند. ما داريم از جنازه به اين مهمي نگهباني مي كنيم, آن وقت شما مي گوييد دزد بيايد و جلو چشم ما خرتان را بدزدد.» 

جمعه گفت «خلاصه گفته باشم كليد رزق و روزي ما در اين دنيا همين يك دانه الاغ است.»  

و از الاغ پياده شدند؛ نشستند كنار نگهبان ها و شروع كردند به ساز زدن و آن قدر زدند كه نگهبان ها چرتشان برد و كم كم خر و پفشان رفت به هوا.  

جمعه و يك شنبه پا شدند, جنازه را از بالاي دروازه آوردند پايين و بستند رو الاغ و الاغ را راهي كردند طرف خانه و تند برگشتند دراز كشيدند كنار نگهبان ها و خودشان را زدند به خواب. 

كله سحر, يكي از نگهبان ها از خواب پريد و ديد نه از جنازه خبري هست و نه از الاغ و بناي داد و فرياد را گذاشت و همه را از خواب پراند.  

جمعه و يك شنبه كش و قوسي به خود دادند و خواب آلود پرسيدند «چي شده؟» 

نگهبان ها گفتند «گاومان دوقلو زاييده!»  

و با عجله شروع كردند به اين ور آن ور دويدن و وقتي چيزي پيدا نكردند, برگشتند پيش جمعه و يك شنبه كه زارزار گريه مي كردند و به سر و كله خودشان مي زدند. جمعه مي گفت «ديدي چطور نانمان را آجر كردند؟» و يك شنبه دنبال حرف برادرش را مي گرفت كه «حالا چه كنيم با هفت هشت تا نان خور ريز و درشت؟» 

نگهبان ها افتادند به از و جز كه «صداش را در نياريد و جرم ما را سنگين تر نكنيد؛ بياييد پول الاغتان را بگيريد و برويد دنبال كارتان.» 

جمعه در لا به لاي گريه گفت «از كجا الاغي به آن خوبي پيدا كنم؟» 

نگهبان ها شروع كردند به دلداري آن ها و گفتند «پيدا مي كنيد ان شاءالله. باز حال و روز شما بدك نيست. ما را بگو كه معلوم نيست پادشاه به دارمان بزند يا به زندانمان بندازد.» 

جمعه گفت «حالا كه اين طور است قبول مي كنيم. چون دلمان نمي آيد سرتان برود بالاي دار.»  

و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه. 

طولي نكشيد كه خبر به پادشاه رسيد «جنازه را هم دزديدند.» 

پادشاه وزير دست راستش را خواست و نشستند به گفت و گو كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند كه تو كوچه و خيابان سكة نقره و طلا بريزند و نگهبان ها دورا دور مراقب باشند و هر كه دولا شد سكه ورداشت او را بگيرند به دار بزنند و قال قضيه را بكنند. 

جمعه كه از اين ماجرا بو برده بود, به يك شنبه گفت «پاشو قير بزن كفت پات و برو تو كوچه و خيابان. هر جا سكه ديدي رو آن پا بگذار. بعد, برو تو خرابه؛ سكه را از كف پات بكن و باز راه بيفت و از نو همين كار را بكن؛ اما مبادا دولا شوي و چيزي از زمين ورداري كه سرت به باد مي رود.» 

يك شنبه گفت «هر چه تو بگويي!» 

و همان طور كه جمعه گفته بود رفت خيابان ها و كوچه پس كوچه هاي شهر را زير پا گذاشت و همه سكه ها را جمع كرد. 

براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه چه نشسته اي كه روز روشن همه سكه ها ناپديد شد و احدالناسي هم دولا نشد كه از زمين چيزي بردارد.» 

پادشاه دستور داد يك شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر كه نگاه چپ به شتر كرد, او را بگيرند از دروازه شهر آويزان كنند.  

جمعه كه هميشه دور و بر دربار مي پلكيد, از اين خبر هم اطلاع پيدا كرد و رفت چپق سر و ته نقره اش را آماده كرد و دم در خانه شان ايستاد. همين كه ساربان رسيد جلو خانه, چپق را آتش زد و گفت «يا علي! يا حق! خسته نباشي ساربان!» 

و چپق را داد به دست او. ساربان تا يكي دو پك زد به چپق, يك شنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه.  

ساربان به پشت سرش كه نگاه كرد, هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده به دستش و از شتر و باش اثري نيست. 

خلاصه! براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد.» 

در اين ميان پادشاه كشور همسايه يك چرخ پنبه ريسي و مقداري پنبه براي پادشاه دزد زده هديه فرستاد و پيغام داد «پادشاهي كه نتواند دزد خزانه اش را پيدا كند, همان بهتر كه از تاج و تختش بيايد پايين, گوشه اي بنشيند و پنبه بريسد.» 

اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت «جارچي در شهر بگردد و جار بزند هر كس بيايد و راه پيدا كردن دزد را نشان بدهد, پادشاه از مال و منال دنيا بي نيازش مي كند.»  

پيرزني رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! شتر به آن بزرگي را كه نمي شود قايم كرد؛ بالاخره يكي آن را مي بيند.»  

پادشاه گفت «حرف آخر را بزن؛ مي خواهي چه بگويي؟» 

پيرزن گفت «دزد تا حالا شتر را كشته و گوشتش را تيكه تيكه كرده. من كوچه به كوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مي گذارم و مي گويم تو خانه مريضي دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. اين طور هر كه آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مي آيد و كمي هم به من مي دهد و دزد پيدا مي شود.»  

پادشاه گفت «بد فكري نيست! برو ببينم چه كار مي كني.» 

پيرزن راه افتاد در خانه ها كه «خدا خيرتان بدهد! جوان مريضي در خانه دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد كمي به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. ان شاءالله خدا يك در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد.»  

پيرزن همين طور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانه جمعه. 

زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و كمي گوشت شتر داد به او. 

جمعه رفته بود حمام و هنوز رخت در نياورده بود كه خبر را شنيد و تند راه خانه اش را پيش گرفت كه به زن ها خبر بدهد اگر چنين پيرزني آمد در خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر كوچه كه رسيد, ديد پيرزني گوشت به دست از كوچه آمد بيرون. 

جمعه از پيرزن پرسيد «ننه جان! كجا بودي اين طرف ها؟»  

پيرزن جواب داد «ننه جان! جواني دارم كه مريض است و حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. همه شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا كمي پيدا كردم.» 

جمعه گفت «حكيم درست گفته, گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهي شفاي بيمار تو در كله شتر است. با من بيا تا كله شتر هم به تو بدهم.»  

پيرزن تا اين حرف را شنيد, گل از گلش شكفت؛ چون مطمئن شد كه دزد را پيدا كرده و شروع كرد به دعا كردن و به دنبال جمعه افتاد به راه.  

جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد. 

خبر به پادشاه رسيد كه «پيرزن گم شد و

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
استاد میرزا حسین زارع ده آبادی متخلص به شفیق میبدی

در جای جای ایران عزیز افراد ناشناخته و یا کمتر شناخته شده ای هستند که در عین بی ادعائی و اندیشیدن به شهرت با هنر خویش به فرهنگ و هنر این مرزو بوم خدمات ارزنده ای انجام می دهند. و ممکن است همگی ما چند نفر از این افراد را بشناسیم که چه بسی بسن کهولت رسیده اند ولی هنوز خالصانه و برای زنده نگهداشتن آنچه از نسلهای قبل به آنها منتقل شده و بخاطر آن تعهدی که برای خود می شناسند تلاش میکنند و مایه خیر و برکت زندگی ما انسانهای غافل از همه چیز که بجز در چهار دیواری بی خیالی که یک عمر برای خود ساخته ایم هستند. اگر اندک برکتی در زندگی ما است و هنوز باریکه ای از چشمه سار بی انتهای رحمت و برکت خداوند جاری است به خاطر وجود با برکت همین پیران بی مدعاست و بدانیم که با خاموش شدن چراغ عمر این ناشناخته های زندگی ، برکتی از زندگی ما برداشته می شود. پس بیائید این هنرپروران گم شده را بیابیم و به خدمات آنها ارج نهیم که فردا بسی دیر است.

 

یکی از این عزیزان عزیزی است که در چند قدمی منزل پدری من زندگی میکند و حدود 80 سال از بهار زندگی اش میگذر که شاعری تواناست و اخیراَ به همت دوستانش دیوانی از او بنام « تحفه مور» به چاپ رسیده که خواندنش خالی از لطف نسیت .وی استاد میرزا حسین زارع ده آبادی متخلص به شفیق میبدی نام دارد و در سال 1305 ه.ش در میبد یزد پا به عرصه زندگی نهاداست.

 

در اینجا شعری بسیار زیبا از وی که در سال 1370 سروده و به حرفه شریف و مقدس پرستار اشاره میکند را برای شما همکاران و دوستان خوبم از ایشان به یادگار میگذارم باشد که همه قدر دان این عزیزان باشیم:

جنگ رنگها

 

 

رنگ سیاه گفت که هر کار از من است          

                                        تاریکی از من است و شب تار از من است

تاریکی دل شب از آن شد که دلبرم             

                                 گفتا بیـا کـه نوبـت دیدار از من است

زلف نگار و چین و شکن های دل فریب       

                                خال سیاه کنج لب یار از من است

سرخی دوید پیش و بگفت ای سیه خموش   

                              خون افتخار ملت بیدار از من است

سبز از چمن برون شد و سر بر کشید و گفت 

                                  لطف بهار و طلعت گلزار از من است

نشکفته غنچه گشته مصون در کنار برگ   

                                     در مهد شاخه از ستم خار از من است

آبی آسمانی از آن سوی آسمان           

                                    گفتا حیات خلقت جاندار از من است

زرد از میان جمع درخشید و جلوه کرد  

                                     زد سکه گفت گرمی بازار از من است

دادند داد خود همه الوان گونه گون      

                                          هر یک به نوبه گفت فلان کار از من است

در بین رنگها جدل و بحث در گرفت      

                                         آن گفت نار از من و وان یار از من است

رنگ سفید زد علم صلح بر زمین       

                                       یعنی صفا و صلح در اقطار از من است

زاینها گذشته فخر من این بس در جهان  

                                   رنگ لباس کار  پرستار از من است

خدمتگذار خلق زد انگشت روی لب         

                                    باشید خموش که بیمار از من است

شب زنده دار شب همه شب نیست غیر من 

                                        مهرآکنی به خسته دل زار از من است

بی رنگی است برتر از الوان رنگ رنگ     

                                         رأی شما چه باشد گفتار از من است

گفتم شفیق را به چه رنگی درآمدی

                                          افکند سر به زیر که اشعار از من است

                                         شفیق « میبد 20/9/1370 »

 

         


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایت

یک حکایت جالب از انیشتین و راننده اش

 

انيشتين برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انيشتين در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انيشتين سخنرانی کند چرا که انيشتين تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انيشتين قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت
.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انيشتين درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

·   حکایت خواندنی و جالب کوهنورد و ایمان به خدا"

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود…

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است… ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:

” خدایا کمکم کن”

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:

·         از من چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده!

·         - واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

·         - اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است  را پاره کن!!


یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد…..

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!

حکایت بسیار جالب مداد

پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟


درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:


اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام
پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي !

صفت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود (و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.

صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.

صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.

پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي وبداني چه مي کني...

"حکایت بسیار جالب وخواندنی تبدیل یک ابله به نابغه"

در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند . ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد . بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت :مساله ای نیست ! ساده است ٬ وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن .

اگر کسی ادعا می کند که ” این آدم مقدس است “٬ فوری بگو ” نه ! خوب می دانم که گناهکار است٬”

اگر کسی بگوید ” این کتابی معتبر است “٬ فوری بگو ” من خوانده و مطالعه کرده ام “٬ نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو ” مزخرف است !”٬

اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است ” راحت بگو ” این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد”. انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز٬ آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است : ” ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه اودرهر موردی اینقدر نبوغ دارد . نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد. کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند . جه مغز نقاد شگرفی !چه تحلیل گر و نابغه ی بزرگی ! ”
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت :دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم . تو آدم ابلهی هستی !
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند :” چون نابغه ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد.

حکایت پند آموز

حکایت کرده اند که مردی در بازار دمشق گنجشکی رنگین و لطیف به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازی کنند. در بین راه گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت : در من فایده ای برای تو نیست اگر مرا آزاد کنی تو را سه نصیحت می گویم که هر یک همچون گنجی است. دو نصیحت را وقتی در دست تو اسیرم می گویم و پند سوم را وقتی که آزادم کردی و بر شاخ درختی نشستم
مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده ای که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است به یک درهم می ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو
گنجشک گفت : نصیحت اول آن است که اگر نعمتی را از کف دادی غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت حقیقتا و دایما از آن تو بود هیچ گاه زایل نمیشد. دیگر آنکه اگر کسی با تو سخن محال و نا ممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن در گذر
مرد چون این دو نصیحت را شنید گنجشک را آزاد کرد
پرنده ی کوچک پر کشید و بر درختی نشست. چون خود را آزاد و رها دید خنده ای کرد. مرد گفت : نصیحت سوم را بگو. گنجشک گفت : نصیحت چیست ؟ ای مرد نادان ! زیان کردی. در شکم من دو گوهر است که هر یک ۲۰ مثقال وزن دارد تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر می دانستی که چه گوهر هایی نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمی کردی
مرد از خشم و حسرت نمی دانست که چه کند دست بر دست می مالید و گنجشک را ناسزا می گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت : حال که مرا از چنان گوهر هایی محروم کردی دست کم آخرین پندت را بگو
گنجشک گفت : مرد ابله ! با تو گفتم که اگر نعمتی را از کف دادی غم مخور.اما اینک تو غمگینی که چرا مرا از دست داده ای. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتی که در شکم من گوهر هایی است که ۴۰ مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که ۴۰ مثقال گوهر با خود حمل کنم ؟! پس تو لایق آن دو نصیحت نبودی. سوم را نیز با تو نمی گویم که قدر آن نخواهی دانست
این را گفت و در هوا نا پدید شد
پند گفتن با جهول خوابناک تخم افکندن بود در شوره خاک

حکایت عشق

پرسید یکی که عاشقی چیست

                               گفتم که مپرس از این معانی

 

   آنگه که چو من شوی ببینی

                               آنگه که بخواندت بخوانی

  مورچه ای  نر، عاشق و خاطر خواه  مورچه ای ماده شد و از او خواستگاری کرد ،

  مورچه  ماده گفت : کابین من میدانی چیست ؟

  مورچه نر گفت : هرچه باشد می دهم .

  گفت کابین من این است که این کوه خاکی را که در مسیر من است برداری .

  مورچه نر گفت : اطاعت می شود و شروع  کرد کوه خاکی را به محل دیگر بردن ،

 مورچه  دیگری که از عشق بی بهره بود ، گفت : این چه عمل است ؟ کی عمر تو کفاف

 دهد که این  کوه خاکی را به محل دیگری ببری ؟! مورچه نر گفت که ای دوست عزیز، دانم

 که مرا این  اندازه درنگ نیست ، ولی خوشم به این که در طریق وصال محبوبم هستم و به

 عشق او این  کار را می کنم و اگر هم بمیرم در راه عشق محبوبم جان داده ام و چه سعادتی

 به از این .

 

گروه 99

پادشاهى که بر يک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دليلش را نيز نمى‌دانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنيد. به دنبال صدا رفت و به يک آشپز کاخ رسيد که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشيد.
پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: «چرا اينقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصيرى تهيه کرده‌ايم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داريم. بدين سبب من راضى و خوشحال هستم ... »
پيش از شنيدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد. نخست وزير به پادشاه گفت: «قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسيد: «گروه ٩٩ چيست؟»
نخست وزير جواب داد: «اگر مى‌خواهيد بدانيد که گروه ٩٩ چيست، اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودى خواهيد فهميد که گروه ٩٩ چيست؟»
پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. با ديدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى ميز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نيست! فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حياط را زير و رو کرد، اما خسته و کوفته و نااميد بازگشت.
آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلا ديگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند.
تا دير وقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بيدار نکرده‌اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!
پادشاه نمى‌دانست که چرا اين کيسه چنين بلايى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد.
نخست وزير جواب داد: «قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنين افرادى هستند. آنان زياد دارند اما راضى نيستند. تا آخرين حد توان کار مى‌کنند تا بيشتر به دست آورند. آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «يکصد» سکه را از آن خود کنند! اين علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد. آن‌ها به همين دليل شادى و رضايت را از دست مى‌دهند.»

شغل آینده فرزند

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»

 

تاجر و ماهیگیر

یک تاجر آمریکائی نزد یک روستای مکزیکی ایستاده بود . در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود .

تاجر از ماهیگیر پرسید : چقدر طول کشید تا این چند ماهی رو گرفتی ؟

ماهیگیر گفت : مدت خیلی کمی

تاجر پرسید : پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد ؟

ماهیگیر گفت : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام و گذران زندگیمان کافی است.

تاجر پرسید : اما بقیه وقتت را چه کار می کنی ؟

ماهیگیر جواب داد : تا دیر وقت می خوابم ، یه کم ماهیگیری می کنم ، با بچه ها بازی میکنم و بعد میرم تو دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن . خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی ..

تاجر گفت : من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم ، تو باید بیشتر ماهیگیری کنی . اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون ، چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه می کنی ، اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری !

ماهیگیر گفت : خوب بعدش چی ؟

تاجر گفت : به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی ، اونا رو مستقیماً به مشتری ها میدی و برای خودت کارو بار درست می کنی .. بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی ... این دهکده کئچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی !

ماهیگیر گفت : این کار چقدر طول می کشه ؟

تاجر : پانزده تا بیست سال !

ماهیگیر پرسید : اما بعدش چی آقا ؟

تاجر جواب داد : بهترین قسمت همینه ، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد ، میروی و سهام شرکت رو با قیمت خیلی بالا می فروشی  ! این کار میلیون ها دلار برات عاید داره .

ماهیگیر پرسید : میلیون ها دلار! خوب بعدش چی ؟

تاجر گفت : اون وقت بازنشسته می شی ! می روی یک دهکده ساحلی کوچیک ! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی ! یه کم ماهیگیری کنی . با بچه هات بازی کنی ! بروی دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی ..

 

یکی از زیباترین داستانها

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه  آن‌ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ می‌گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين کلاس بود. هميشه لباس‌هاى کثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره  قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».
 معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي‌برد.»
خانم تامپسون با مطالعه  پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه  دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه  تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته  تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده  بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده  بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌کرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يکى از با هوش‌ترين بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه  ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه  عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه کمى طولاني‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه  ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي‌توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته  پزشکى است و بخش سرطان دانشکده  پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.
همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

تاپایان مطلب بخوانید

سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم. کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. در اينجا هر پروژه‌اى ٢ سال طول می‌کشد تا نهايى شود، حتى اگر ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست.

جهانى شدن (globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم. و اين مشخصاً با حرکت کند سوئدی‌ها در تناقض است. آن‌ها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند و خيلى به آرامى کارى را پيش می‌برند. ولى در انتها، اين شيوه هميشه به نتايج بهترى می‌انجامد.

به عبارت ديگر:

١- سوئد در حدود ۴۵۰,۰۰۰ کيلومتر مربع وسعت دارد.
٢- سوئد ٢ ميليون جمعيت دارد.
٣- استلهکم، پايتخت سوئد ۵۰۰,۰۰۰ نفر جمعيت دارد.
٤- ولوو، اسکانيا، اريکسون و الکترولوکس برخى از شرکت‌هاى توليدى سوئد هستند.

نخستين بارى که در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار می‌آمدند. روز اوّل، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: «آيا جاى پارک ثابتى داری؟» چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟ او در جواب گفت: «براى اين که ما زود می‌رسيم و وقت براى پياده‌ رفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر می‌رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نمی‌کنی؟» ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد.

اين روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته (Slow Food). اين جنبش می‌گويد که مردم بايد به آهستگى بخورند و بياشامند، وقت کافى براى چشيدن غذايشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سريع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار می‌گيرد. غذاى آهسته پايه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بيزنس ويک «اروپاى آهسته» ناميده شده است.

اين جنبش اساساً حس «شتاب» و «ديوانگی» به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زير سوال می‌برد. نهضتى که «کميّت» را جايگزين «کيفيت» در همه شئون زندگى ما کرده است. مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار می‌کنند امّا از آمريکائی‌ها و انگليسی‌ها مولّدترند. آلمانی‌ها ساعت کار هفتگى را به ٨/٢٨ ساعت تقليل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌ورى و قدرت توليدشان ٢٠٪ افزايش يافته است. اين گرايش به آهستگى و کندکردن جريان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمريکائی‌ها را هم جلب کرده است.

البته اين گرايش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن يا بهره‌ورى کمتر نيست. بلکه به معنى انجام کارها با کيفيت، بهره‌ورى و کمال بيشتر، با توجه بيشتر به جزئيات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزش‌هاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بيشتر است. به معنى چسبيدن به «حال» در مقابل «آينده » نامعلوم و تعريف نشده است. به معنى بها دادن به يکى از اساسی‌ترين ارزش‌هاى انسانى يعنى ساده زندگى کردن است.

هدف جنبش آهستگى، محيط‌هاى کارى کم تنش‌تر، شادتر و مولّدترى است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت می‌برند. اکنون زمان آن فرا رسيده است که توقف کنيم و درباره اين که چگونه شرکت‌ها به توليد محصولاتى با کيفيت بهتر، در يک محيط آرامتر و بی‌شتاب و با بهره‌ورى بيشتر نياز دارند، فکر کنيم.

بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر «زمان» می‌گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن می‌رسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم. بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش می‌کنيم. همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار می‌کنيم. ما نياز داريم که هر لحظه را زندگى کنيم. به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: «زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق می‌افتد، در حالى که تو سرگرم برنامه‌ريزی‌هاى ديگرى هستى.»

به شما به خاطر اين که تا پايان اين مطلب را خوانديد تبريک می‌گوئيم. بسيارى هستند که براى هدر ندادن «زمان»، از وسط مطلب آن را رها می‌کنند تا از قافله «جهانى شدن» عقب نمانند!

 

حکایت مداد رنگی

همه مداد رنگی‌ها مشغول بودند، بجز مداد سفيد.
هيچ کسى به او کار نمی‌داد.
همه می‌گفتند: تو به هيچ دردى نمی‌خورى يک شب که مداد رنگی‌ها توى سياهى کاغذ گم شده بودند مداد سفيد تا صبح کار کرد، ماه کشيد، مهتاب کشيد و آنقدر ستاره کشيد که کوچک و کوچک و کوچک‌تر شد صبح توى جعبه مداد رنگى جاى خالى او با هيچ رنگى پر نشد.

 

يک داستان واقعى

اين يک داستان واقعى است. يک سرباز آمريکايى که از جنگ ويتنام بازگشته بود، از سانفرانسيسکو به پدر و مادرش تلفن کرد:
- «سلام مامان، سلام بابا، من دارم برمى‌گردم خونه. می‌خواستم ازتون اجازه بگيرم که اگر اشکالى نداره يکى از دوستانم را هم همراه خود بيارم.»
- «چه اشکالى داره؟ ما دوست داريم با او آشنا بشويم.»
- «امّا فقط يک چيزى هست که بايد بدونيد. اون بدجورى در جنگ مجروح شده و يک پا و يک دستش را از دست داده. او هيچ جايى ندارد که برود و من می‌خوام بياد پيش ما و با ما زندگى کنه.»
- «من خيلى از شنيدن اين خبر متأسفم، پسر. شايد ما بتوانيم کمکش کنيم جايى براى زندگى پيدا کند.»
- «نه. من می‌خواهم با ما زندگى کنه.»
- «ببين پسرم. تو نمی‌دونى چه تقاضايى دارى می‌کنى. نگهدارى از يک نفر با چنين معلوليتى، خيلى مشکل است. ما زندگى خودمان را داريم و نمی‌توانيم اجازه دهيم چيزى مثل اين با زندگى ما تداخل کنه. من فکر می‌کنم بهتره خودت برگردى خونه و اين يارو را فراموش کنى. او حتماً راهى براى زندگى خودش پيدا خواهد کرد.»
در اين لحظه پسر تلفن را قطع کرد و چند روزى پدر و مادرش از او بی‌خبر بودند. تا آن که پس از چند روز تلفنى از طرف پليس سانفرانسيسکو به آن‌ها شد.
به آن‌ها گفته شد که پسرشان از يک ساختمان بلند خود را به پائين پرت کرده و خودکشى کرده است. پدر و مادر که خيلى ناراحت شده بودند به سانفرانسيسکو پرواز کردند و به اداره پزشکى قانونى شهر مراجعه کردند تا جسد پسرشان را شناسايى کنند.
آن‌ها پس از ديدن جسد پسرشان به شدّت شوکه شدند چون جنازه او يک پا و يک دست بيشتر نداشت.
پدر و مادر اين داستان واقعى، همانند بسيارى از ما هستند. براى ما دوست داشتن کسانى که حال و روز خوبى دارند و ما از کنار آن‌ها بودن لذت می‌بريم، کار ساده‌اى است امّا کسانى را که باعث ناراحتى ما می‌شوند و براى ما دردسر و گرفتارى به وجود می‌آورند دوست نداريم.
ما در واقع از کسانى که مثل خودمان سالم، باهوش، يا خوش قيافه نيستند دورى می‌کنيم.
خوشبختانه در اين دنيا يک کسى وجود دارد که با خود ما اين گونه رفتار نمی‌کند. کسى که ما را بدون قيد و شرط دوست دارد و در هر شرايطى پذيراى ماست.
امشب، هنگامى که به رختخواب رفتيد دعا کنيد خدا به شما قدرتى بدهد که بتوانيد مردم را همان طور که هستند بپذيريد و کمکتان کند تا کسانى را که با شما فرق دارند، بهتر درک کنيد.

 تفاوت نسلها

جوانى که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصيل شده بود در يک پارک با مرد مسنى حرف می‌زد و داشت به او توضيح می‌داد که چرا براى نسل گذشته، درک نسل جديد غيرممکن است.
جوان گفت: «شما در دنياى متفاوتى رشد کرده‌ايد. در واقع، در يک دنياى خيلى ابتدايى. اما ما امروز در دنياى تلويزيون، هواپيماى جت، سفرهاى فضايى، پياده‌روى انسان بر کره ماه، فرستادن سفينه فضايى به مريخ و .... رشد يافته‌ايم. ما انرژى هسته‌اى، ماشين‌هاى برقى و هيدروژنى، کامپيوترهايى با سرعت پردازش فوق‌العاده زياد و ... داريم.»
پيرمرد پس از آن که با حوصله تمام حرف‌هاى پسر جوان را شنيد گفت: «پسر جان، راست می‌گويى. ما وقتى که جوان بوديم اين چيزها را نداشتيم. ما آن‌ها را اختراع کرديم! حالا به من بگو شما براى نسل بعد از خودتان چکار داريد می‌کنيد؟»

 عشق واقعی

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

 برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند. برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد.
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 دعاي كشتي شكستگان

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.ا
نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد.اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود.ا
هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.ا
بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
گفتگوی یک انسان با خدا

 در رویا دیدم که با خدا حرف میزنم..

 او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟

 گفتم ....اگر وقت داشته باشید....

 لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد !!!

 چه پرسشی در ذهن تو برای من هست ؟

 پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده   میکند؟

 پاسخ داد: آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...

 عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....

 آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند

 سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند

 و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند....

 چنان با هیجان به آینده فکر می کنند.

 که از حال غافل می شوند

 به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده 

 آن ها طوری زندگی می کنند.، انگار هیچ وقت نمی میرند

 و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند 

 من برای لحظاتی سکوت کردم

 سپس من پرسیدم.

 مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟

 پاسخ داد : یاد بگیرند که نمی توانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان  داشته باشند.

 ولی می توانند طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند

 یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند

 یاد بگیرند ... دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی را  یاد بگیرند  تنها چند ثانیه

 طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید

 ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید

 یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد

 بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد

 یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند

 ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند

 یاد بگیرند و بدانند .. دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند

 ولی برداشت آن ها متفاوت باشد 

 یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند

 بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند

 سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم

 آیا چیز دیگری هم وجود دارد  که مایل باشی فرزندانت بدانند؟

 خداوند لبخندی زد و پاسخ داد:

 فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم....برای همیشه

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
آدمها و کتابها

 

بعضى از آدم‌ها جلد زرکوب، بعضى جلد ضخيم و بعضى جلد نازک و بعضى‌ها اصلا جلد ندارند.
بعضى از آدم‌ها ترجمه شده‌اند و بعضى‌ها تفسير مى‌شوند.
بعضى از آدم‌ها با کاغذ کاهى و نامرغوب چاپ مى‌شوند و بعضى با کاغذ خارجى.
بعضى از آدم‌ها تجديد چاپ مى‌شوند و بعضى‌ها فقط يک بار چاپ مى‌شوند و بعضى از آدم‌ها فتوکپى آدم‌هاى ديگرند.
بعضى از آدم‌ها داراى صفحات سياه و سفيدند و بعضى از آدم‌ها صفحات رنگى و جذاب دارند.
بعضى از آدم‌ها تيتر و فهرست دارند و روى پيشانى بعضى از آدم‌ها نوشته‌اند: حق هرگونه کپى‌بردارى و استفاده بدون اجازه ممنوع و محفوظ است.
بعضى از آدم‌ها قيمت روى جلد دارند بعضى‌ها با چند درصد تخفيف به فروش مى‌رسند و بعضى از آدم‌ها بعد از فروش پس گرفته نمى‌شوند.
بعضى از آدم‌ها را بايد جلد گرفت بعضى‌ها را مى‌شود توى جيب گذاشت و بعضى‌ها را توى کيف و بعضى‌ها را روى قفسه قرار داد.
بعضى از آدم‌ها نمايشنامه‌اند و در چند پرده نوشته و اجرا مى‌شوند و بعضى‌ها فقط جدول و سرگرمى‌اند و بعضى‌ها معلومات عمومى.
بعضى از آدم‌ها خط‌خوردگى و خط‌زدگى دارند و بعضى‌ها غلط چاپى و بعضى‌ها غلط املايى فراوانى دارند.
از روى بعضى از آدم‌ها بايد مشق و از روى بعضى از آن‌ها بايد جريمه نوشت.
بعضى از آدم‌ها در کلاس‌ها تدريس مى‌شوند و بعضى‌ها ممنوع بوده و مخفيانه دست به دست مى‌شوند.
بعضى از آدم‌ها را بايد چندين بار خواند تا معنى آن‌ها را فهميد و بعضى‌ها نخوانده قابل فهم هستند.
بعضى از آدم‌ها را بايد نخوانده دور انداخت و بعضى‌ها را هميشه بايد با خود همراه نمود.
بعضى از آدم‌ها تفرقه‌انداز هستند و بعضى‌ها بانى وحدت و همبستگى.
بعضى از آدم‌ها به نام ديگران چاپ مى‌شوند و بعضى‌ها قبل از چاپ به فروش مى‌رسند.
بعضى از آدم‌ها در قفسه خاک مى‌خورند و بعضى‌ها در انبار بايگانى شده‌اند.
بعضى از آدم‌ها تاريخى‌اند و از گذشته صحبت مى‌کنند و بعضى‌ها آينده نگرند و به آينده مى‌پردازند.
بعضى از آدم‌ها لطيفه‌اند و بعضى‌ها بى‌روح‌اند و خسته‌کننده.
بعضى از آدم‌ها سياسى‌اند و در هر نوبت چاپ، رنگى ديگر به خود مى‌گيرند.
بعضى آدم‌ها منبع و ماخذ ندارند و بعضى‌ها منبع و مرجع ديگرانند.
بعضى از آدم‌ها شيرازه ندارند و زود از هم مى‌پاشند و بعضى‌ها شيرازه‌شان ميخ دارد و قبل از ميخ کهنه و پاره مى‌شوند.
بعضى از آدم‌ها با محتوا هستند و بعضى‌ها بى‌محتوا و پوچ‌اند و فقط براى امرار معاش.
بعضى از آدم‌ها ماندگارند و بعضى‌ها در چاپخانه مى‌مانند و بازيافت مى‌شوند.
بعضى آدم‌ها هويت ندارند و بى‌نام و نشان‌اند و بعضى‌ها چندين نويسنده دارند.
بعضى از آدم‌ها در کتابخانه نگهدارى مى‌شوند و بعضى‌ها در پياده‌رو خيابان به فروش مى‌رسند.
بعضى آدم ها را کادو مى‌گيرند و هديه مى‌دهند.
بعضى آدم‌ها را به مفت هم نمى‌خرند و بعضى‌ها از موزه‌ها به سرقت مى‌روند.
بعضى از آدم‌ها بدون مجوز چاپ مى‌شوند و بعضى‌ها نياز به مجوز ندارند و بعضى‌ها تا ابد مجوز چاپ نمى‌توانند اخذ کنند.
بعضى از آدم‌ها خاطره‌اند و بعضى‌ها يادداشت شخصى.
بعضى آدم‌ها در مدح ديگران نوشته مى‌شوند و بعضى‌ها در بدگويى ديگران.
بعضى از آدم‌ها افسانه‌اند و بعضى‌ها رمان و بعضى‌ها داستان.
بعضى آدم‌ها مذهبى‌اند و بعضى‌ها لامذهب و خيلى‌ها در اين ميان.
بعضى از آدم‌ها احساسات ديگران را جريحه‌دار مى‌کنند و بعضى‌ها به ديگران احترام مى‌گذارند.
بعضى از آدم‌ها به ديگران توهين مى‌کنند و بعضى‌ها توهين را به جان مى‌خرند.
بعضى از آدم‌ها به زور بر ديگران تحميل مى‌شوند و بعضى‌ها خود به ميان ديگران مى‌روند.
بعضى از آدم‌ها چند جلدى و قطورند و بعضى‌ها تک جلدى و لاغر.
بعضى از آدم‌ها از جنگ مى‌گويند و بعضى از صلح و صفا.
بعضى از آدم‌ها از شادى سخن مى‌گويند و بعضى‌ها از غم.
و......................

ما از کدام دسته‌ايم؟

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایات آموزنده

حکایت اول:
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.».

حکایت دوم:

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

حکایت سوم:
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با ن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی

 راز خوشبختی

 کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد جهان بیاموزد.
پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سر انجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید.
مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب وجوش عظیمی در آن وجود داشت.
تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم صحبت می کردند وگروه موسیقی می نواخت. میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد.
دوساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزانه صحبت کند…
مرد فرزانه بادقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد اما به او گفت حالا وقت کافی ندارد که راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد تا به گوشه وکنار قصر سری بزند و دوساعت دیگر برگردد. بعد به او یک قاشق چای خوری داد ودو قطره روغن در آن ریخت وگفت: خواهش می کنم در حین گشت وگذار این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن بیرون بریزد.
پسرک شروع به بالا وپائین رفتن در قصر نمود اما تمام مدت چشم به قاشق داشت تا مبادا روغنی بر زمین بریزد. وقتی برگشت مرد فرزانه گفت: قصر مرادیدی؟ قالیهای ابریشمی! تابلوهای زیبا، کتابخانه و…..
پسرک شرم زده گفت که هیچ ندیده وتنها دغدغه اش نگهداری از روغن بوده است.
مرد فرزانه گفت: پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو. اگر خانه کسی را نبینی نمی توانی به او اعتماد کنی.
پسرک با شادی تمام بار دیگر قاشق به دست به تماشای خانه رفت. تمام جاها را دید و در باغ چرخید و دوباره بازگشت. هنگامی که بازگشت تمام آنچه را که دیده بود با جزئیات برای مرد فرزانه تعریف کرد.
مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟ پسرک به قاشق نگریست ودریافت که روغن ریخته است.
فرزانه ترین فرزانگان گفت: ((پس این است راز خوشبختی، که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز از آن دو قطره روغن درون قاشق غافل نشوی))

 دختر آرايشگر

یکی از بزرگترین الگوهای صبر و استقامت بر اطاعت و فرمانبرداری از خدا و در راه خدا، آرایشگر دختر فرعون است. روزی موهای دختر فرعون را شانه می زد و مشغول آرایشش بود که شانه از دستش افتاد. و گفت: بسم الله (فراموش کرد، چون ایمانش را مخفی نگه داشته بود، ولی مؤمن اینگونه است؛ اخلاقمان ما را لو می دهد) در این هنگام دختر فرعون گفت: پدرم خدا است؟ آرایشگر گفت: پروردگار من و تو و پدرت الله است. دختر گفت: آیا توخدای دیگر ی غیر از پدرم داری؟ او گفت: پروردگار من و تو و پدرت الله است. دختر گفت: به پدرم می گویم و این کار را هم کرد. فرعون به او گفت: آیا توخدای دیگری غیر از من داری؟ زن آرایشگر گفت: پروردگار من و تو خداست. فرعون گفت: آیا این زن فرزندی دارد؟ گفتند: چهار فرزند که یکی از آنها شیر خوار است. فرعون گفت: آنها را بیاورید و گوي مسی نیز بیاورید و آتش را در آن روشن کنید تا ذوب شود.

سعی کن تصور کنی که چه اتفاقی خواهد افتاد، خودت را به جای آرایشگر قرار بده.

فرعون پسر بزرگش را گرفت و از زن پرسید: آیا خدایی جز من داری؟ او گفت: پروردگار من و تو الله است. آنها پسر را جلو چشمان مادرش در آتش انداختند. پسر شروع به جیغ و داد کرد تا اینکه زغال شد و از بین رفت. پسر دوم و سومش را نیز گرفتند و زن پاسخی جز اینکه پروردگار من و توالله است، نداشت. آن دو را نیز به کام آتش انداختند. این صحنه جلوچشمان مادر اتفاق می افتد. نوبت فرزند شیر خوار رسید، اینجا قلب مادر برای فرزند شیر خوارش سوخت. او را محکم گرفت. در این هنگام کودک شیر خوار به صدا در آمد وگفت: صبور و بردبار باش مادر، چون تو بر حق هستی. پس بچه و مادرش را در آتش انداختند.

می بینم که از این قصه متأثر شدید و قلبتان به شدت به درد آمد.  پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه وسلم ـ می فرماید: «بینما أنا أعرج فی السماء شممت رائحة طیبة ما سمعت مثلها من قبل، فقلت: یا جبرئیل! ما هذه الرائحة؟ قال: هذه رائحة ماشطة بنت فرعون وأولادها الأربعة »

«وقتی به آسمان بالا می رفتنم بوی خوشی به مشامم رسید که تا به حال چنین بویی به مشامم نخورده بود. گفتم: ای جبرئیل! این بو چیست؟ گفت: این بوی آرایشگر دختر فرعون و چهار فرزندش است.»

خدایا! در غم و شادی اشک از چشمان سرازیر می شود!

(إنما یوفی الصابرون أجرهم بغیر حساب)، [الزمر: 10].

«قطعاً به صابران اجر و پاداششان به تمام و کمال و بدون حساب داده می شود».

لبيک

دلسوخته اى هر شب خدا را مى خواند و ذکر الله از دهان او نمى افتاد. در همه حال لفظ الله بر زبان داشت و يک دم از اين ذکر، نمى آسود.
شبى شيطان به سراغش آمد و گفت : اين همه الله را لبيک کو ؟ چگونه او را اين همه مى خوانى و هيچ پاسخ نمى شنوى ؟ اگر در اين ذکر، سودى بود، بايد ندايى مى شنيدى و لبيکى مى آمد.
مرد، شکسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد که به او مى گويد: چه شد که از ذکر بازماندى ؟
گفت : همه عمر او را خواندم ، هيچ پاسخ نشنيدم . اگر بر در کسى چند بار بکوبند ، پاسخى شنوند . من سال ها است که الله مى گويم و لبيک نمى شنوم . ترسم که مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيک نباشم . خضر گفت : هرگاه که او را خواندى ، او تو را پاسخ گفته است .
گفت : چگونه ؟ گفت : همين که او را مى خوانى ، او تو را حال و توفيق داده است که باز بيايى و الله بگويى . آن الله گفتن هاى تو، لبيک هاى خدا است . اگر رد باب بودى ، آن توفيق نمى يافتى که باز آيى و باز او را بخوانى . بدان که اگر در دل تو سوز و دردى است ، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند که از جانب خدا تو را پاسخ مى گويند و به درگاه او مى کشانند.
گفت آن الله تو لبيک ماست
آن نياز و درد و سوزت پيک ماست
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زير هر يا رب تو لبيک هاست

همسران

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت .
پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد .
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد .
سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم!
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد!
در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد!
هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت:
من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.
همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست.
همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند.
پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.

 

راهب وروسپی

راهبی در نزديکی معبد زندگی می کرد. در خانه رو به رويش، يک روسپی اقامت داشت. راهب که می ديد مردان زيادی به آن خانه رفت و آمد دارند، تصميم گرفت با او صحبت کند.

زن را سرزنش کرد: "تو بسيار گناهکاری. روز و شب به خدا بی احترامی می کنی.چرا دست از اين کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی؟"

زن به شدّت از گفته های راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشايش خواست. همچنين از خدای قادر متعال خواست که راه تازه اي برای امرار معاش به او نشان دهد.

امّا راه ديگری برای امرار معاش پيدا نکرد. بعد از يک هفته گرسنگی دوباره به روسپيگری پرداخت.

امّا هر بار که بدن خود را به بيگانه اي تسليم می کرد، از درگاه خدا آمرزش می خواست.

راهب که از بی اعتنايی زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود، فکر کرد: "از حالا تا روز مرگ اين گناهکار می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند."

و از آن روز کار ديگری نکرد جز اينکه زندگی آن روسپی را زير نظر بگيرد. هر مردی که وارد خانه او میشد، راهب هم ريگی بر ريگ های ديگر می گذاشت.

مدّتی گذشت. راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت: "اين کوه سنگ را می بينی ؟ هر کدام از اين سنگ ها نماينده يکی از گناهان کبيره ايست که انجام داده اي، آن هم بعد از هشدار من. دوباره می گويم: مراقب اعمالت باش!"

زن به لرزه افتاد. فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشک پشيمانی ريخت و دعا کرد: "پروردگارا ! کی رحمت تو مرا از اين زندگی مشقّت بار آزاد می کند؟"

خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز، فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته مرگ به دستور خدا، از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد.

روح روسپی بی درنگ به بهشت رفت، امّا شياطين، روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب ديد که چه بر روسپی گذشته است و شکوه کرد: "خدايا ! اين عدالت است ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده، به بهشت می رود !"

يکی از فرشته ها پاسخ داد: "تصميمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر می کردی که عشق خدا يعنی فضولی در رفتار ديگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی، اين زن روز و شب دعا می کرد

.روح او، پس از گريستن، چنان سبک می شد که می توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. امّا آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم."

 

پادشاه وانتخاب وزیر

شاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد». پادشاه بيرون رفت و در را بست.

سه تن از آن چهارمرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بيرون رفت! و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته است.

 وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته است من نخست وزيرم را انتخاب كردم».

آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟»

مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛ هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است»

. پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد.

پرسش درست را او مطرح كرد». این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست: "من که هستم...!؟"

 

شیــخ صنعـــان

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 یک توضیح خیلی کوچک: در منطق الطیر عطار نیشابوری، هدهد که راهنما و سردسته پرندگان برای رسیدن به حضور سیمرغ - شاه مرغان - است، در هر توقف گاه برای جمع پرندگان داستان تعریف می کند. یکی از جذاب ترین داستان هایی که هدهد برای پرندگان بازگو می کند داستان عاشقانه شیخ صنعان و دختر ترساست. زیبایی این داستان به حدی است که رشته فکر خواننده را در منطق الطیر از داستان اصلی تغییر داده و به سمت این داستان می کشاند.

 

 

 

 

ميخ هاي روي ديوار


پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .

روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...

بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي . اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است .»

 

دنيا آنجور است كه خودت هستي

پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:

هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: مزخرف !

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: خب ! مهربونند.

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !

 

يك ساعت ويژه

مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

 

 

نـادانـي فـرعـون

 


و اما داستان ما:

 شیخ زیر لب ذکر می گفت و زیر ستونی از نور که از پنجره کوچک عبادتگاه به داخل می تابید، آرام دست ها را به حالت رقص دور سرش می چرخاند. دو زانو نشسته بود و گاهی آرام، آنقدر آرام که فقط خودش بشنود، زیر لب می گفت: حق...

کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...

***

آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طور است. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطاف ایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من... شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا می رقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ! رو برگیر و تسبیح حق بگو... نگاهت را از دخترک برگیر... شیخ!! نگاه مکن شیخ... نگاه مکن... مکن... نمی توانم نگاه نکنم! ... نمی توانم... نه نمی توانم!!! تو کیستی ای دختر ماهرخ؟ خدای من... ایمانم به همین سادگی از دست رفت؟ ... تو کیستی؟ نکند این جام شراب از آن منست؟... خدایا!... نمی توانم از دستش نگیرم.... شیخ صنعان و جام شراب؟ آنهم از دست دختری زنار به کمر بسته؟!... نه نمی توانم نستانم... نمی توانم ننوشم... به سزای کدامین گناه ناکرده می سوزم... به سزای کدامین گناه ناکرده می نوشم؟... خدای من...

***

شیخ از خواب پرید. در تاریک و روشن عبادتگاه، در زیر ستون نور مریدی به آواز زیبا قرآن می خواند. شیخ دست به پیشانی کشید. از عرق خیس بود. مرید دیگری پیش آمد. به ادب کنار شیخ زانو زد. شیخ خرقه پوش خیس از عرق به نقطه نامعلومی نگاه می کرد. مرید پرسید: ای شیخ! خواب ناگواری دیدید؟...

مرید دیگر همچنان در زیر ستون نور قرآن می خواند. شیخ نگاهی به او کرد. مرید دستارش را روی سر جا به جا کرد و باز گفت: خواب ناگواری دیدید شیخ؟ ... سکوت بود و سکوت. فقط صدای قران خواندن می آمد. دیگر جرات باز پرسیدن برای مرید نبود. به ادب عقب رفت و از در کوچک عبادتگاه خارج شد. مُرید دیگر هنوز قرآن می خواند. شیخ که گویی طاقت شنیدن نداشت فریاد کشید و از عبادتگاه بیرون دوید. جمع مریدان شیخ هراسان شدند. یکی گفت: شیخ به کدام سو می دود؟ این چنین بی کلاه و دستار؟... دیگری پاسخ داد: مست از باده الهی به سمت مامن خلوتی می رود!... کس دیگری گفت: نباید او را تنها گذاشت... آن دیگری گفت: گویا شیخ خواب بدی دیده بود...

فارق از تمام گفتگوها شیخ صنعان می دوید. پای و سر برهنه، خار های بیابانی را لگد می کرد. مریدان می دویدند و هریک می کوشیدند تا به شیخ برسند. شیخ اما توجهی به اطراف نداشت. مریدی دوان دوان پرسید: به کجا می روید ای شیخ پاک؟!... جواب شنید: به جانب روم... آنجا که دختر ترسا منزل دارد... آه ای دختر ترسا... هیهات از کمند زلف تو!

***

شیخ صنعان پیرعهد خویش بود... بله جناب حضرت والا... پیر عهد خویش ((بود)) ... شما که خود از نزدیکان ایشان بودید و بهتر می دانید. شیخ ما اکنون خرقه سوزانده و کفر گزیده و در پی جام و لب یار است... خداوند شاهد است. من و دیگر مریدان شیخ پا به پای او دویدیم. ولی شیخ از پس ِ خوابی که دیده بود فقط جانب روم را می نگریست و می دوید. فقط دختر ترسا را می شناخت. به دیار روم هم که رسیدیم خاک نشین ِ دیار یار شد و از یاران برید. بله جناب حضرت والا... این بود که چاره را در رساندن خود به محضر شما جستیم.

پیرمرد خمیده قامت همان طور که به دیوار کعبه تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و چهره چند تن از یاران شیخ صنعان را از نظر گذراند. نگاهها سوی او بود در انتظار گشودن لب. پیرمرد اما چیزی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. در تو در توی ذهنش به دنبال جمله ای می گشت و با نگاههایش گویی بر دل های مریدان شلاق ِ شرم می زد. جمله را یافت... چند کلمه بیشتر نگفت و راز رهایی شیخ صنعان را افشا کرد:
- باید به سوی روم برویم. ما هم باید جملگی ترسا شویم. ما مریدان شیخ صنعانیم... !

مریدان بر خواستند. پیرمرد در جلو می رفت و مریدان شیخ، شرمزده از پشت او می آمدند به امید آنکه از این رفت و آمد ها چاره ای باشد برای رهایی شیخشان. شرمزده از اینکه شیخ را تنها گذاشته اند، اینک در دلهاشان شوق دیدار شیخ ِ زُنّار بسته بود.

***

خیال...
... مردی روحانی از دور می آید... او کیست که وجودش غرق نور سبز رنگ است؟... چقدر روحانی، چقدر خوش سیما، دو گیسوی بلند افکنده بر دوش. به نزدیک من می آید... آه خدای من! ... با او چه سخنی بگویم؟... چه بخواهم؟... آه یادم آمد! رهایی شیخ. رهایی شیخ صنعان. سلام بر تو ای بزرگوار!! ... خدایا. توان سخن گفتنم نیست...
آه خدای من... شکر؛ چنین بزرگی، بزرگترین بشری که می شناسم بر سرم دست محبت می کشد... حالا موقع درخواست است... هیچ وقت اینگونه صادقانه اشک نریخته بودم... هیچ وقت... ای نبی!... شیخم را نجات بده... شیخ صنعان، شیخ پاکان، مراد مریدان را نجات بده... نجاتش بده... خدای من! ... آه... نعمتت را قدر می دانم ای بزرگوار ترین. فردا در انتظار شیخ می نشینم... فردا!

***

پیرمرد از خواب پرید. مریدی از مریدان شیخ گفت: ای حضرت والا. خواب بدی دیدید؟ نکند به دنبال شما هم باید تا روم بدویم...

پیرمرد به آرامی گفت: آری باید بدوید. فردا روز دیدار شیخ است. فردا شیخ ما به میان ما باز می گردد. هاااای! بر خیزید ای مریدان شیخ صنعان! برخیزید که روز رهایی شیخ رسید.

***

در فردا روز انبوه مریدان شیخ صنعان، شیخ خود را گریان نشسته بر سر کوی یار دیدند. زنار از کمر باز کرده و استغفار گویان. اشک بر چشم جاری کرده بود و می گریست. مریدان گرد شمع خود حلقه زدند. پیرمرد به کنار شیخ رفت. دست شیخ را در دست گرفت و بوسید. شیخ صنعان بر خواست. دل را در گرو دختر ترسا گذاشت و با یاران به جانب کعبه باز گشت.

***

روز ها می گذشت. شاید چندین سال. روزی از روزها مریدی از مریدان شیخ دوان دوان به داخل عبادتگاه آمد. فریاد زد: ای شیخ بزرگوار. دختری سفید جامه از جانب روم می آید...

شیخ برخواست. به میان بیابان دوید. از دور، یار دلنواز می دوید و می آمد. زنار از کمر گشوده بود و جامه سفید به تن کرده بود. شیخ دوید. نگاه مریدان به شیخ بود. عده ای در شک و عده ای در یقین. فریاد های شوق از جانب شیخ صنعان و دختری که دیگر ترسا نبود شنیده می شد. آغوش ها آماده بود تا دیگری را بفشارد. چشم ها آماده بود تا بگرید. دخترک را دیگر توان دویدن نبود. ایستاد. بر زمین نشست. شیخ اما همچنان می دوید. به کنار محبوب رسید. دخترک گفت: الوداع ای شیخ عالم الوداع! شیخ صنعان محبوبش را در آغوش کشید. دخترک بار دیگر به آرامی گفت: وداع... و چشم های زیبایش را بست.

شیخ گریست. محبوبش از دست رفته بود. در میان کویر آتشناک در غم معشوق از دست رفته زاری کردن چه غمناک است. شیخ معنی غم را در می یافت. نوحه سرودن آغاز کرد...

 

بیداری

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: "چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟" مرد با درشتی می گوید: "دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!" خان می پرسد: "وقتی اموالت به سرقت می رفت تو كجا بودی؟" مرد می گوید: "من خوابیده بودم!!!" خان می گوید: "خوب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟" مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: "من خوابیده بودم، چون فكر می كردم تو بیداری!"
خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید: "این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم..."

 

ماهيگيران

دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند .يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست.

هر بار که مرد باتجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد .

ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيد:

چرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!

گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است .

ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .

خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد.

اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.

هيچ چيز برای خدا غير ممکن نيست .

 

خرد و بصيرت

زماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد.

سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند.

 سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .

شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد.

تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد.در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد :چرا خواستي مرا بكشي ؟ مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟

دانش آموز لحظاتي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .

سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي.

دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد

 

 

 

 


ابليس وقتي نزد فرعون آمد
وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد .
ابليس گفت :
هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابليس به لطايف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت .
فرعون بسيار تعجب كرد و گفت : اينت استاد مردي كه تويي !
ابليس سيليي بر گردن او زد و گفت :
مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند ،
تو با اين حماقت ، دعوي خدايي چگونه مي كني ؟؟!!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
حکایتی از حضرت علی (ع)

روزى يك نفر از بلاد روم خدمت امام علىّ عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : من يك نفر از رعيّت تو و از اهالى اين شهر هستم .

حضرت فرمود: خير، تو از رعيّت من و از اهالى اين شهر نيستى ؛ بلكه تو از سوى پادشاه روم آمده اى و او چند سؤ ال براى معاويه فرستاده است و چون معاويه جواب آن ها را نمى دانست به من ارجاع شده است .

آن شخص اظهار داشت : بلى ، صحيح فرمودى ، معاويه مرا به طور محرمانه نزد شما فرستاد تا جواب مسائلم را از شما دريافت دارم ؛ و اين موضوع را كسى غير از ما نمى دانست .

پس از آن اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى از اين دو فرزندم سؤ ال كن كه جواب كافى دريافت خواهى داشت .

آن شخص گفت : از آن كسى كه موهاى سرش تا روى گوشهايش آمده - يعنى ؛ حسن مجتبى عليه السلام - سؤ ال مى كنم .

و چون آن شخص رومى نزد امام حسن مجتبى عليه السلام آمد، پيش از آن كه سخنى مطرح شود، حضرت به او فرمود: آمده اى تا سؤ ال كنى : فاصله بين حقّ و باطل چيست ؟
و بين زمين و آسمان چه مقدار فاصله است ؟
و بين مشرق تا مغرب چه مقدار مسافت است ؟
و قوس و قزح - يعنى ؛ رنگين كمان - چيست ؟
و خنثى به چه كسى گفته مى شود؟
و آن ده چيزى كه يكى از ديگرى محكم تر و سخت تر مى باشند كدامند؟
مرد رومى با حالت تعجّب گفت : بلى ، سؤ ال هاى من همين ها مى باشد.
امام حسن مجتبى عليه السلام در اين موقع به پاسخ سؤ ال ها پرداخت و فرمود: بين حقّ و باطل چهار انگشت است ، آنچه با چشم خود ديدى حقّ و آنچه شنيدى باطل است .

فاصله بين زمين و آسمان به اندازه دعاى مظلوم بر عليه ظالم است و نيز تا جائى كه چشم ببيند.
همچنين فاصله بين مشرق تا مغرب به مقدار سرعت گردش و حركت خورشيد در يك روز خواهد بود.

و امّا قوس و قزح : قوس علامتى است از طرف خداوند رحمان براى در اءمان ماندن موجودات زمين از غرق شدن و ديگر حوادث مشابه آن ؛ و قزح نام شيطان است .
و امّا خنثى به شخصى گفته مى شود كه معلوم نباشد مرد است يا زن ، كه اگر هيچ نشانه اى نداشته باشد، يا هر دو نشانه را موجود باشد به او گفته مى شود: ادرار كن ، پس اگر ادرارش به سمت جلو يا بالا بود مرد است و در غير اين صورت در حكم زن خواهد بود.

و امّا جواب آن ده چيز - به اين شرح است

 خداوند متعال سنگ را آفريد و به دنبالش آهن را به وجود آورد كه همانا آهن سنگ را قطعه قطعه مى كند.
و سپس آتش را آفريد كه آهن را گداخته و آب مى نمايد.
و سخت تر از آتش آب است كه آتش را خاموش مى كند.
و از آب شديدتر، ابر مى باشد كه آن را حمل و منتقل مى كند.
و از ابر نيرومندتر باد خواهد بود كه ابر را به اين سو، آن سو مى برد.
و از باد قدرتمندتر آن نيروئى است كه باد را كنترل مى كند.
و از آن شديدتر ملك الموت - عزرائيل - است كه جان همه چيز را مى گيرد؛ و مى ميراند.

و از آن مهمّتر خود مرگ است كه جان عزرائيل را نيز مى ربايد.
و از مرگ محكم تر، و نيرومندتر مشيّت و اراده الهى است كه مرگ را برطرف مى نمايد - و در روز واپسين ، مردگان را زنده مى گردان

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
شير و آدميزاد

 

يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.»
گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها بپرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.
پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
شتر گفت: خدا نصيبم نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست میکند دست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها به ما می گویند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدميان مردم آزار
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ...»  شیر گفت: « حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت: « پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد. گفت: « پس برويم.»
سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
كودك و خداوند


كودكي كه آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسيد:

«مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟» 



خداوند پاسخ داد: « از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او از تو نگهداري خواهد كرد.»

اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه :«اما اينجا در بهشت، من هيچ كار جز خندين و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.» 



خداوند لبخند زد «فرشته تو برايت آواز مي خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»



كودك ادامه داد: «من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟» 



خداوند او را نوازش كرد و گفت: «فرشته تو ، زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»



كودك با ناراحتي گفت: «وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم ، چه كنم؟»



اما خدا وندبراي اين سئوال هم پاسخي داشت: «فرشته ات، دستهايت را دركنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعاكني.» 



كودك سرش رابرگرداند وپرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟ » 



«فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي به قيمت جانش تمام شود.» 



كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما راببينم ، ناراحت خواهم بود.» 



خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهدكرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه دركنار تو خواهم بود.» 



در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند.

 

او به آرامي يك سئوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.» 



                             خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:

 

    

«نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي او را مادر صدا کني .»

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
چرا مادرمان را دوست داریم؟

چون ما را با درد بدنیا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرند

چون شیرشیشه را قبل از اینكه توی حلق ما بریزند، پشت دستشان می‌ریزند

چون وقتی توی اتاق پی پی می‌کنیم زیاد با ما بداخلاقی نمی‌کنند

وقتی بعدها توی تشکمان جی جی می‌کنیم آبروی ما را نمی‌برند

وقتی بعدها به زندگی‌شان‌ ترکمون می‌زنیم فقط می‌گویند: خب جوونه دیگه، پیش میاد!

چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند

وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند

چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با  قابلمه اش بخورد

چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد كه فلان كار را كه باید فردا در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته،بعد از یك تشر خودش هم پابه پایمان زحمت میكشد كه همان نصف شبی تمامش كنیم

چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند

چون شبهای امتحان و کنکور پابه ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند

به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند

چون وقتی شب عروسی ما، عروس و داماد ازش خداحافظی میكنند با چشمانی پر از اشك سفارشمان را به همسرمان میكند

چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر میکند که واقعا باور می‌کنیم شاخ قول شکانده‌ایم

چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق كدام غذاییم، حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم

چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش رو برای هزارمین بار میشكنیم، چند روز بعد همه رو از دلش میریزه بیرون و خودش رو گول میزنه كه:‌ بخشش از بزرگانه 

                                                                                      « چون مادرند »

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |
مخترعین و اختراعات

 

قرن دوازدهم
سال۱۱۰۰: چرتکه در چین
سال ۱۱۰۰ تا ۱۱۶۱: نای شکافی (تراکئوتومی) در آندلس
سال ۱۱۲۱: قپان در ایران(خزینی)
سال ۱۱۲۱: ترازوی هیدرواستاتیک در ایران (خزینی)
سال ۱۱۲۸: توپ (اسلحه) در چین واروپا
سال ۱۱۳۵ تا۱۲۰۰: اسطرلاب خطی در ایران (شرف‌الدینطوسی)
سال ۱۱۵۴: ساعت زنگ‌دار در سوریه
سال ۱۱۹۰: قطب نما درایتالیا

قرن سیزدهم
سال ۱۲۰۰: آینه شیشه‌ای دراروپا
سال ۱۲۰۰: قفل رمزدار در میان دورود(عراق)
سال ۱۲۰۶: تنظیم کننده کنترل جریان در میاندورود (عراق)
سال ۱۲۰۶: سیستم بسته در میان دورود(عراق)
سال ۱۲۰۶: دستگاه شستشوی دست در میان دورود(عراق)
سال ۱۲۰۶: روبات برنامه‌پذیر در میان دورود(عراق)
سال ۱۲۷۵: اژدر در سوریه
سنباده در چین
کاندوم درایتالیا
جا دکمه (مادگی) درآلمان

قرن چهاردهم
سال ۱۳۵۰: پل معلّق در پرو
اسطرلاب کروی در خاورمیانه

قرن پانزدهم
سال ۱۴۴۱: باران سنج در چین
سال ۱۴۵۰: ماشین چاپ در اروپا (گوتنبرگ)
سال ۱۴۵۱: لنز مقعّر برای عینک در اروپا
سال ۱۴۹۰ تا ۱۴۹۲: نقشه کروی زمین در آلمان

قرن شانزدهم
سال ۱۵۰۰: بلبرینگ درایتالیا (لئوناردو داوینچی)
سال ۱۵۰۰: قیچی(لئوناردو داوینچی)
سال ۱۵۱۰: ساعت جیبی (پیترهنلین)
سال ۱۵۴۰: اتر (والریوسکوردوس)
سال ۱۵۵۱: توربین بخار درمصر
سال ۱۵۶۵: مداد (کنراد گشنر)
سال ۱۵۸۲: تقویم گریگوری (توسط چند مخترع)
سال ۱۵۹۳: دماسنج دقیق (گالیله)
تفنگ فتیله‌ای در اروپا

قرن هفدهم
سال ۱۶۰۸: تلسکوپ (هانس لیپرشی)
سال ۱۶۰۹: میکروسکوپ (هانس لیپرشی)
سال ۱۶۲۰: خط‌کش محاسبه (ویلیام اوترد)
سال ۱۶۲۳: ماشین حسابخودکار (ویلهلم شیارد)
سال ۱۶۴۲: ماشین جمع‌زنی(بلز پاسکال)
سال ۱۶۴۳: فشار سنج(توریچلی)
سال ۱۶۵۷: ساعت آونگی (کریستینهایژن)
سال ۱۶۹۸: موتور بخار (توماسساوری)
سال ۱۷۰۰: پیانو(کریستوفوری)

قرن هجدهم
سال ۱۷۱۲: موتور با پیستون بخار (توماس نیوکامن)
سال ۱۷۱۴: دماسنج (دانیل گابریل فارنهایت)
سال ۱۷۳۷: زمان‌سنج دریایی (جان هریسون)
سال ۱۷۴۲: بخاری (بنجامین فرانکلین)
سال ۱۷۵۹: شامپو در بنگال
سال۱۷۶۹: آب گازدار (پریستلی)
سال ۱۷۶۹: وسیله نقلیهبخاری (کانیوت)
سال ۱۷۷۶: کشتی بخار(جوفروی)
سال ۱۷۷۶: ماشین بخار (جیمزوات)
سال ۱۷۸۰: موشک آهنی در هند
سال ۱۷۸۳: چتر نجات (ژان پیربلانکارد)
سال ۱۷۸۳: بالن هوای گرم (برادران مون‌گلفیه)
سال ۱۷۸۴: عینک دوکانونه (بنجامین فرانکلین)
سال ۱۷۸۶: ماشین خرمن‌کوب (اندرو مایکل)
سال ۱۷۹۱: دندان مصنوعی (نیکلا دوبوا)
سال ۱۷۹۸: واکسیناسیون (ادوارد جنر)
سال ۱۷۹۸: لیتوگرافی (آلوا سنفلدر)

قرن نوزدهم
سال ۱۸۰۱: ماشینپارچه‌بافی ژاکارد (ژوزف ماری‌ژاکارد)
سال ۱۸۰۲: اجاق گازی (آندریاس وینتسلر)
سال ۱۸۰۴: لوکوموتیو(ریچارد ترویتیک)
سال ۱۸۱۴: لوکوموتیو بخار (جورجاستفنسن)
سال ۱۸۱۶: گوشی پزشکی (رنه تئوفیللِنِک)
سال ۱۸۱۸: دوچرخه (کارلدِرِس)
سال ۱۸۲۱: موتور برقی (مایکلفارادی)
سال ۱۸۲۶: عکاسی (ژوزفنیپچه)
سال ۱۸۳۰: ترموستات (اندرواور)
سال ۱۸۳۰: نوار منگنه کاغذی (کارلدِرِس)
سال ۱۸۳۱: ماشین درو (سایروسمک‌کورمیک)
سال ۱۸۳۱: ژنراتور برقی (مایکلفارادی)
سال ۱۸۳۴: سیستم بریل برای نابینایان(لوئیس بریل)
سال ۱۸۳۴: یخچال (جاکوبپرکینز)
سال ۱۸۳۵: تپانچه (ساموئلکولت)
سال ۱۸۳۵: رله الکترومکانیکی (ژوزفهنری)
سال ۱۸۳۶: چرخ خیاطی (ژوزفمادرسبرگر)
سال ۱۸۳۷: تلگراف مغناطیسی (ساموئلمورس)
سال ۱۸۳۸: تلگراف برقی (چارلز ویتستون وساموئل مورس)
سال ۱۸۴۰: کود شیمیایی (فنلیبیگ)
سال ۱۸۴۲: بیهوشی (کرافوردلانگ)
سال ۱۸۴۳: ماشین تحریر (چارلزتربر)
سال ۱۸۴۵: لاستیک بادی (رابرتتامسون)
سال ۱۸۴۹: توربین (جیمزفرانسیس)
سال ۱۸۴۹: تلفن اولیه (آنتونیومیوچی)
سال ۱۸۵۲: آسانسور (الیشااوتیس)
سال ۱۸۵۸: کابل تلگراف زیر دریا (فردریکگیزبورن)
سال ۱۸۶۰: لامپ روشنایی (ژوزفسوان)
سال ۱۸۶۲: پاستوریزه کردن (لوییپاستور)
سال ۱۸۶۶: دینامیت (آلفردنوبل)
سال ۱۸۶۹: جاروبرقی (مکگافرز)
سال ۱۸۷۰: آدامس (توماسآدامز)
سال ۱۸۷۱: راه‌آهن (اندروهالیدی)
سال ۱۸۷۴: ماشین برقی (استفندادل‌فیلد)
سال ۱۸۷۴: د د ت (اوتمار زیدلر)
سال ۱۸۷۶: کاربوراتور گازوئیلی (دایملر)
سال ۱۸۷۶: بلندگو (الکساندر گراهام بل)
سال ۱۸۷۷: گرامافون(توماس ادیسون)
سال ۱۸۷۷: میکروفون (امیلبرلینر)
سال ۱۸۷۸: لامپ اشعه کاتدی (ویلیامکروکز)
سال ۱۸۸۰: تلفن (الکساندرگراهام‌بل)
سال ۱۸۸۰: زلزله نگار (جانمیلن)
سال ۱۸۸۱: فلز یاب (الکساندرگراهام‌بل)
سال ۱۸۸۲: هواکش برقی (اسکاتویلر)
سال ۱۸۸۴: کارت منگنه (هرمانهولریث)
سال ۱۸۸۵: ماشین‌سواری (کارلبنز)
سال ۱۸۸۵: موتور سیکلت (دایملر ومایباخ)
سال ۱۸۸۵: مبدّل جریان متناوب (ویلیاماستنلی)
سال ۱۸۸۶: ماشین ظرفشویی (ژوزفینکوچرین)
سال ۱۸۸۶: موتور گازوئیلی(دایملر)
سال ۱۸۸۷: کنتاکت لنز (فیک، کالت ومولر)
سال ۱۸۸۸: دوربین دستی کداک (جورجایستمن)
سال ۱۸۹۱: پله برقی (جسرنو)
سال ۱۸۹۲: عکاسی رنگی (فردریکایوز)
سال ۱۸۹۳: ارتباط بیسیم (نیکولاتسلا)
.
سال ۱۸۹۳: رادیو(نیکولاتسلا)
سال ۱۸۹۵: رادیو تلگراف(مارکونی)
سال ۱۸۹۵: موتور دیزلی (رودلفدیزل)
سال ۱۸۹۸: کنترل از راه دور (نیکولاتسلا)
سال ۱۸۹۹: ضبط صوت مغناطیسی (والدمارپولسن)
سال ۱۸۹۹: توربین گازی (چارلزکورتیس)

قرن بیستم
سال ۱۹۰۱: تیغ ریش‌تراشی یکبارمصرف (کینگ ژیلت)
سال ۱۹۰۲: تهویه مطبوع (ویلیسکریر)
سال ۱۹۰۲: لامپنئون (جورج کلود)
سال ۱۹۰۳: الکترو کاردیو گراف (ویلم آین تووِن)
سال ۱۹۰۳: هواپیما (ویلبر و اورویل رایت)
سال ۱۹۰۴: تراکتور (بنجامینهولت)
سال ۱۹۰۷: بالگرد اولیه (پل کورنو)
سال ۱۹۰۷: ماشینلباس‌شویی برقی (آلوا فیشر)
سال ۱۹۰۹: صدا خفه کن تفنگ (هیرامماکسیم)
سال ۱۹۱۳: گیرنده رادیویی (الکساندرسون و فسندن)
سال۱۹۱۳: فولاد ضد زنگ (هری بریرلی)
سال ۱۹۱۴: تانگ جنگی (تریتون وویلسون)
سال ۱۹۱۹: مدار فلیپ‌فلاپ (اکلس و جوردن)
سال ۱۹۲۲: رادار (واتسون - وات)
سال ۱۹۲۳: تلویزیون (فیلوفارنس وُرث)
سال۱۹۲۳: تونل باد (مکس مانک)
سال ۱۹۲۸: ریش‌تراش برقی (جاکوب شیک)
سال ۱۹۲۸: آنتی‌بیوتیک (الکساندر فلمینگ)
سال ۱۹۲۹: الکترو آنسفالوگراف(هانس برگر)
سال ۱۹۳۵: نایلون (والاس کاروتر)
سال ۱۹۳۷: موتور جت(ویتل و اوهین)
سال ۱۹۳۸: فایبرگلاس (اسلیتر و توماس)
سال ۱۹۳۹: بالگرد (ایگور سیکورسکی)
سال ۱۹۳۹ : Atm (جورج سیمیان)
سال ۱۹۴۱: رایانه (کنراد زوس)
سال ۱۹۴۲: رآکتور هسته‌ای (انریکو فرمی)
سال۱۹۴۲: خط لوله زیر دریا (هارتلی)
سال ۱۹۴۵: سلاح هسته‌ای
سال۱۹۴۷: ترانزیستور (ویلیام شاکلی)
سال ۱۹۴۷: دوربین پولادروید (ادوینلند)
سال ۱۹۵۱: قرص ضدحاملگی (جراسی، میرامونت و روزن کرانتز)
سال ۱۹۵۲: فلاپی دیسک (یاشیرو ناکاماتسو)
سال ۱۹۵۲: فیبرنوری (ناریندرسینگ کاپانی)
سال ۱۹۵۵: دیسک سخت (رینولد جانسون و شرکتآی‌بی‌ام)
سال ۱۹۵۶: ساعت دیجیتال
سال ۱۹۵۶: دستگاه ویدیو(امپکس)
سال ۱۹۵۸: مدار مجتمع (جک کیلبی و رابرت نویس)
سال ۱۹۵۸: ماهواره مخابراتی (مسترمن- اسمیت)
سال ۱۹۶۰: لیزر (تئودور هارولد مِیمن)
سال ۱۹۶۱: دیسک نوری (دیوید پل گِرگ)
سال ۱۹۶۳: موش رایانه(داگلاس انگلبرت)
سال ۱۹۶۷: اَبَرمتن (آندریاس ون‌دام و تدنلسون)
سال ۱۹۶۸: پیشانه بازی‌های ویدیویی (رالف بائر)
سال ۱۹۶۹: آرپانت (وزارتدفاع آمریکا)
سال ۱۹۷۱: پست الکترونیکی (ری تاملینسون)
سال ۱۹۷۱: صفحه نمایش کریستال مایع (جیمز فرگاسون)
سال ۱۹۷۱: ریزپردازنده (فاگین وهاف)
سال ۱۹۷۱: ماشین‌حساب جیبی (شرکت شارپ)
سال ۱۹۷۳: اترنت(متکاف و باگز)
سال ۱۹۷۳: رایانه شخصی (شرکت زیراکس)
سال ۱۹۷۴: مکعب روبیک (ارنو روبیک)
سال ۱۹۷۵: دوربین دیجیتال (اسیتونساسون)
سال ۱۹۷۷: تلفن همراه (آزمایشگاه‌های بل)
سال ۱۹۷۸: کاربرگ (دان بریک‌لین)
سال ۱۹۸۰: دیسک فشرده( cd ) (شرکت فیلیپس و شرکتسونی)
سال ۱۹۸۳: اینترنت: نخستین شبکه tcp/ip (رابرت کان، وینتسرف)
سال ۱۹۹۰: وب جهانی (تیم برنرزلی)
سال ۱۹۹۳: سامانهمکان‌یابی جهانی( gps ) (وزارت دفاع آمریکا)
سال ۲۰۰۰: قلبمصنوعی
 

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 10 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |

عناوين آخرين مطالب ارسالي
» شکلات تلخ بخورید زیرا به سلامتی کمک می کند
» صابون های ضد باکتری !
» مردم دنیا بیش از حد نمک مصرف می کنند
» ورزش موثرترین دارو برای درمان و پیشگیری از انواع بیماری های مزمن است
» از صلوات های نذری تا وصیت نامه ای که تغییر کرد (خاتمی به روایت فرزند)
» خواص فوق العاده ماست
» معرفی 10 منبع جدید انرژی: از ضربان قلب تا روغن تمساح
» ۱۰ پیشرفت مهم پزشکی در سال ۲۰۱۳
» افزایش غیر طبیعی شیوع سرطان در ایران
» همه چیز درباره الماس
» مجردها یا متاهل‌ها؛ کدام خوشبخت‌ترند؟
» مصرف آب پرتقال طبیعی، چهره را زیبا می‌کند
» رنگ ها و نقش آنها در درمان بیماری ها
» اشعه الکترو مغناطیسی مانیتور عوارض سوء بر جنین خانم های باردار ندارد
» ۳ ماده خطرناک در لاک ناخن
» چه عواملی موجب قارچ ناخن می شود؟
» انگور، شیر زمینی که مادر است
» فقط برای این که دوست‌شان داریم
» لوسیون درخشانی مو
» انواع چای
» اعتدال راز استمرار ورزش
» برو دارمِ‌ت
» دندان های سفید
» فواید رابطه زناشویی
» یک روش لاغری جدید که به حرکت دادن ماهیچه‌های بدن نیازی ندارد!
» هشدار: اگر برای کودکان خود لوازم مدرسه میخرید، مراقب این مواد سمی باشید
» چرا مبتلایان به سینوزیت این‌قدر عطسه می‌کنند؟
» مصرف صحیح داروها - نگهداری صحیح داروها - توصیه های دارویی
» هندونه سرخ تابستان
» شلیل میوه لاغری و زیبایی
» کرفس، سلطان سبزی‌ها
» قلب و روح سالم، با ورزش منظم
» استرس باعث افزایش ریزش مو می شود
» روانشناسی رنگ ها
» نجات کودکان سرطانی با اهدای خون بند ناف
» حفاظت پوست در برابر نور آفتاب
» تازه های بیماری اوتیسم یا درخودماندگی
» کشف ارتباط مالاریا و ایمنی بدن بیماران
» حافظه ژنتیکی، میراث دار خاطرات نیاکان
» کاربرد واکسن سل در درمان دیابت
» ۳۴ سال بعد
» نمک حمام و مواد مخدر صنعتی
» میکرب ها در سرتا پای بدن ما!
» شیرینی بیشتر، حافظه کمتر
» سی امین سالگرد بعد از «ایدز»
» ماده مخدر نمک حمام (Bath Salts Drugs) چیست؟
» ماده مخدر روانگردان جدید صنعتی (آرامش )TranQuility کافئین با مخدر نمک حمام
» سكته قلبي به چه دليل اتفاق مي افتد؟
© 2008 luxe.blogfa.com
Powered By : Blogfa