لوکس و متفاوت
rss اضافه به علاقه مندی ها صفحه خانگی کنید ذخیره صفحه تماس با من بایگانی مطالب صفحه اول
درباره خودم
به وبلاگ لوکس خوش امدید.



موضوعات مطالب
پرستاری
پزشکی
علمی
جالب و خواندنی
حکــایــت
کودکان
آرشيو مطالب
دی 1392
شهريور 1391
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
آذر 1389
آبان 1389
نويسندگان وبلاگ
علی حسینی ده آبادی
پيوندهاي روزانه
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
لينك دوستان
قیمت روز طلا,سکه,ارز در بازار ایران
دیکشنری آنلاین
کانون ادبیات ایران
خبرگزاری کتاب ایران
یک پزشک
دانلود کتابهای صوتی
سایت چراغهای رابطه
کنجکاو
زیبا شو دات کام
ترین ها و رکوردهای جهانی
آموزش بهداشت و ارتقاء سلامت ایران
مرجع دانلود کتابهای پزشکی و پیراپزشکی
سازمان نظام پزشکی شهرستان میبد
سازمان نظام پرستاری
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه





[ قالب رايگان ]
دیگر امكانات وبلاگ
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل
معرفی وبلاگ به دوستان
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
تعداد بازديدها :
طراح قالب

طراح قالب : اسحاق مافي

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 173
بازدید کل : 81730
تعداد مطالب : 223
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


معرفي صفحه به دوست

نام شما :

ايميل شما :

ايميل دوست شما :

powered bye:
ParseCoders.com

تماس با من
حکایتها

عاقبت هتک حرمت

ماجراي كسي كه هتك حرمت كرد چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتمشمعها را افروخته، درِ رواق را گشودم دیدم سگ سیاهی از رواق بیرون دوید ورفت
حاج جواد صباغ كه از معتبرترین تجار و معتمد سامرا بود حكایت كرده‌ كه سیدعلی نامی بود كه سابق بر این از جانب وزیر بغداد حاكم سامرا بود.
او از زوار غیرعرب نفری یك ریال بود می‌گرفت تا رخص ‍ زیارت و دخول در حرم عسكرین علیهما السلامدهد و برای مشخص شدند آنانكه وجه را پرداخته‌اند مهری به ساق پای ایشان می‌زد تادفعات دیگر كه داخل روضه می‌شوند نشان باشد.
روزی بر در صحن مقدس نشسته بود و سهنفر ملازم او هم ایستاده و چوبی بلند در پیش خود نهاده و قافله زواری از عجم واردشده بود پای هر یك را مهر می‌كرد و وجه را می‌گرفت و رخصت دخول می‌داد.
در اینمیان جوانی از اخیار عجم به همراه زنش كه از جمله اهل شرف و ناموس و حیاء و جمالبود آمد. جوان دو ریال داد، سید علی ساق پای آن جوان را مهر كرد و گفت: ساق آن زنرا نیز باید مهر كنم . جوان گفت: هر دفعه كه این زن آمد یك ریال می‌دهد و نیازی بهاین فضیحت نیست!
سید علی گفت: ای رافضی بی دین! عصبیت و غیرت می‌كنی كه ساق پایزن تو را ببینم!!
گفت: اگر در میان این جمعیت، غیرت كنم اشتباه نكرده‌ام.
سیدعلی گفت: ممكن نیست تا ساق پای او را مهر نكنم اذن دخول بدهم .
آن جوان دست زنرا گرفته و گفت: اگر زیارت است همین قدر هم كافی است و خواست برگردد،
سید علیگفت: ای رافضی! گفته من بر تو گران آمد؟ و در همان لحظه چوبی بر شكم زن زد. زن برزمین افتاده و جامه او پس رفته بدن او نمایان شد، جوان دست زنش را گرفته، بلند كردو رو به روضه مقدسه كرد و گفت: اگر شما بپسندید بر من نیز گوارا است! و به منزل خودمراجعت نمود.
حاجی جواد گفت: بعد از گذشتن سه، چهار ساعت شخصی به تعجیل نزد منآمده كه مادر سید علی تو را می‌خواهد تا من روانه می‌شدم دو سه نفر دیگرآمدند.
من به تعجیل رفتم و وقتی رسیدم مرا به اندرون خانه بردند، دیدم سید علیمانند مار زخم خورده بر زمین می‌غلطد و امان از درد دل می‌كند و عیال او در دور اوجمع شده چون مرا دیدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پای من افتادند عجز و زاریكردند كه برو و آن جوان را راضی كن و سید علی فریاد می‌كند كه: بارالها! غلط كردم وبد كردم.
من آمدم تا منزل آن جوان را جستجو كردم و از او خواهش خشنودی و دعا بهجهت سید علی كردم. گفت: من او او گذشتم اما “كو آن دل شكسته من و آن حالت؟” مغرب كهبه روضه عسكریین برای نماز مغرب و عشاء آمدم دیدم مادر و زن و دختران و خواهران سیدعلی، سرهای خود را برهنه كرده و گیسوهای خود را بر ضریح مقدس بسته و دخیل آنبزرگوار شده‌اند و فریاد سید علی از خانه او به روضه می‌رسید، من مشغول نماز شدم ودر بین نماز صدای شیون از خانه سید علی بلند شد كه او مرده است.
او را غسل دادندو چون كلیدهای روضه و رواق در آن وقت در دست من بود به جهت مصالح تعمیر و آلات آنخواهش كردند كه تابوت تابوت او را در رواق گذارده چون صبح شود در آنجا دفننمایند.
جنازه را آنجا گذاردند و من اطراف رواق را ملاحظه كردم كه مبادا كسیپنهان شده باشد و چیزی از روضه مفقود شود و در را بسته و كلیدها را برداشتم ورفتم
چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتم شمعها را افروخته، درِ رواق را گشودم دیدمسگ سیاهی از رواق بیرون دوید و رفت، من خشمناك شده به خدامی كه بودند گفتم: چرا اولشب درست رواق را ندیده‌اید.
گفتند: ما غایت تفحص را نمودیم و هیچ چیز در رواقنبود،
پس چون روز شد و برای دفن جنازه آمدند، دیدند كفن خالی در تابوت است و هیچچیز در آنجا نیست!

ای کــه خــورشـید فلک محو لقای تو بود مـاه راروشـنی از نـور ضـیـای تـو بود
تــویـی آن آیـنـه حـسـن خـداونـد کـریــم کـهعـیـان نـور الـهـی زلـقـای تـو بـود
مـعـدن جود و سخـایی تـو که از فرطکرم دو جـهـان ریزه‏خور خوان عطای تـو بود
ولی حق حسن العسکری ای آن کهقضا مـجـری امـر تـو و بــنــده رای تــو بـود
حــجـت‏ یـــازدهــم نـــورخـداونـد جــلــی ای کـه ایـجـاد دو عـالم ز بـرای تـو بـود
مـن کـجــا مــدحو ثـنـای تـو تـوانـم گـفتن کـه بـه قـرآن خـدا مـدح و ثـنـای تو بود
نـههـمـیـن جـای تـو در سامره تنـها باشد کـه بـه دلـهـای مـحبـان تـو جای توبود
بـی ‏ولای تـو عـبـادت زکسی نیست قبول شـرط مـقـبـولـی طـاعـات ولای توبود
نـسـبـت قـامـت‏سـرو تـو بـه طوبی ندهم زآن که طـوبی خجل از قد رسای توبود
چـه غـم از تـابـش خـورشـیـد قـیامت دارد آن کــه در روز جــزا زیـرلـوای تــو بــود
هـمـه شـب قـرب جـوارت زخدا می‏طلبم کــه مـرا در سرشوریـده هـوای تو بود
در جـوار تـو زحـق خـواهـش جـنـت نـکنم جنـت مـا بـهخدا صحن و سرای تـو بود
دیــده گــریـان نـشـود روز جـزا در مـحشر هـر کـهگـریان به جهان بهر عزای تو بود
تـو ظـهـور پـسـر خـویـش طـلب کـن زخدا چــونکـه مـقبـول خـداونـد دعای تو بود
تـا ابــد بـر تــو و اجــداد کـــرام تــودرود غیر از این هر چه بگویم نه سزای تو بود
یک داستان پند آموز
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالیاز سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق رابه دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پاافتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظتکند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرونرفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمانمی رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدتخشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: ' خدایا چطور راضی شدی با منچنین کاری کنی؟'
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد ازخواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که بادود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی مانباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کارزندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد،ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک میخواند.
درس زندگى
معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت کهمی‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکىبردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزندو با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستانآمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ۵ سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌هاگفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها بههمین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاىگندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بارسنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحتشدند.
معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حملمی‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو وسنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اینبازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى کهدوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه ونفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا کهشما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطورمی‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

نتیجه اخلاقىداستان :
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخرعمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که می‌توانید
بکنید. دیگران رادوست بدارید حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.
 
همیشه خوب آن چیزی نیست که ما فکرش را میکنیم...
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافتتقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کاردید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه روواسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
رئیس هیئتمدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجودخارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترککرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت بهسوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت وگوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. اینعمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به اینطریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگردهخونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یهکامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت
5سالبعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌یخانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمهزنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه ازآدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم».
نماینده‌ی بیمه باکنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغلخودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل همداشتین؟
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی درشرکت مایکروسافت.
كفش هاي طلايي
تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوشمردم براي خريد هديه كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودمو براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم .جلويمن دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند .پسرك لابس مندرسيبر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در
دستهايش مي فشرد .لباسهاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت . وقتيبه صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت . چنان رفتار مي كردكه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قيمت كفشها را گفت: «6 دلار».
پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش...
دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس مامانتو بهشت با چي راه بره ؟»
پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پولكفشها را در بياوريم».
من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفمبيرون آوردم و به صندوقدار دادم .
دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد وبا شادي گفت : « متشكرم خانم ... متشكرم خانم»
به طرفش خم شدم و پرسيدم:« منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت با چي راه بره ؟»
پسرك جواب داد: « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد كريسمس به بهشت بره ؟»
دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ، بهنظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه ؟»
چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ،گفتم:
« چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشهاتو بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »
شمع فرشته

مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست ميداشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ، چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .
كتاب « نشان لياقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |

عناوين آخرين مطالب ارسالي
» شکلات تلخ بخورید زیرا به سلامتی کمک می کند
» صابون های ضد باکتری !
» مردم دنیا بیش از حد نمک مصرف می کنند
» ورزش موثرترین دارو برای درمان و پیشگیری از انواع بیماری های مزمن است
» از صلوات های نذری تا وصیت نامه ای که تغییر کرد (خاتمی به روایت فرزند)
» خواص فوق العاده ماست
» معرفی 10 منبع جدید انرژی: از ضربان قلب تا روغن تمساح
» ۱۰ پیشرفت مهم پزشکی در سال ۲۰۱۳
» افزایش غیر طبیعی شیوع سرطان در ایران
» همه چیز درباره الماس
» مجردها یا متاهل‌ها؛ کدام خوشبخت‌ترند؟
» مصرف آب پرتقال طبیعی، چهره را زیبا می‌کند
» رنگ ها و نقش آنها در درمان بیماری ها
» اشعه الکترو مغناطیسی مانیتور عوارض سوء بر جنین خانم های باردار ندارد
» ۳ ماده خطرناک در لاک ناخن
» چه عواملی موجب قارچ ناخن می شود؟
» انگور، شیر زمینی که مادر است
» فقط برای این که دوست‌شان داریم
» لوسیون درخشانی مو
» انواع چای
» اعتدال راز استمرار ورزش
» برو دارمِ‌ت
» دندان های سفید
» فواید رابطه زناشویی
» یک روش لاغری جدید که به حرکت دادن ماهیچه‌های بدن نیازی ندارد!
» هشدار: اگر برای کودکان خود لوازم مدرسه میخرید، مراقب این مواد سمی باشید
» چرا مبتلایان به سینوزیت این‌قدر عطسه می‌کنند؟
» مصرف صحیح داروها - نگهداری صحیح داروها - توصیه های دارویی
» هندونه سرخ تابستان
» شلیل میوه لاغری و زیبایی
» کرفس، سلطان سبزی‌ها
» قلب و روح سالم، با ورزش منظم
» استرس باعث افزایش ریزش مو می شود
» روانشناسی رنگ ها
» نجات کودکان سرطانی با اهدای خون بند ناف
» حفاظت پوست در برابر نور آفتاب
» تازه های بیماری اوتیسم یا درخودماندگی
» کشف ارتباط مالاریا و ایمنی بدن بیماران
» حافظه ژنتیکی، میراث دار خاطرات نیاکان
» کاربرد واکسن سل در درمان دیابت
» ۳۴ سال بعد
» نمک حمام و مواد مخدر صنعتی
» میکرب ها در سرتا پای بدن ما!
» شیرینی بیشتر، حافظه کمتر
» سی امین سالگرد بعد از «ایدز»
» ماده مخدر نمک حمام (Bath Salts Drugs) چیست؟
» ماده مخدر روانگردان جدید صنعتی (آرامش )TranQuility کافئین با مخدر نمک حمام
» سكته قلبي به چه دليل اتفاق مي افتد؟
© 2008 luxe.blogfa.com
Powered By : Blogfa